مقدمه:
حیات ما به قانون جنگل گره خورده است:
«بکش تا نکشی، یا کشته شو و نابودشان کن.»
شاید این فقط یک افسانهی تلخ بود،
اما این دنیا بیرحمانه این واقعیت را در چشمان کورمان حک کرده بود.
اکنون گوشتت را میخورند، استخوانهایت را بیرحمانه دور میاندازند.
این جنگل نیست که قانون میسازد،
بلکه قانون است که جنگل را شکل میدهد.
***
به ساختمان دادگاه نگاه کردم؛ نمای آجری و رنگپریدهاش شبیه همه ساختمانهای قدیمی تهران بود، ولی جو سنگینی داشت؛ انگار خودش دردهای زیادی رو به دوش میکشید.
اینجا، جایی بود که زندگیها یا نابود میشدند یا تازه شروع میشدند.
صدای داد و فریاد از گوشه سالن میاومد؛ یه زوج داشتن دعوا یا کتککاری میکردند. سمت دیگه، صدای گریهی یه عاشق بود که دلش از جدایی پر بود. بعضیها اینجا بزرگترین پیروزی زندگیشون رو تو جدایی پیدا میدونستند!
پوزخند زدم و سمت پلهها رفتم. سالن اصلی شلوغ و پرهیاهو بود. صدای جیغ زنی که با پرونده قطورش به سر شوهرش میکوبید، همهجا پیچیده بود:
– تو آدم نمیشی!
خندهام گرفت، چون این دومینبار بود که این زن رو میدیدم؛ یکی از معدود زنهایی که جرات داشتن شوهرشون رو کتک بزنند. خندهام رو قورت دادم و راه خودم رو ادامه دادم.
هر بار که از این راهرو رد میشدم، سردرد میگرفتم. اینجا محلی بود که میشد همه احساسات سرکوبشده رو دید؛ خشم، ترس، ناامیدی و حتی یه ذره عشق… .
کنار اتاق ۱۰۳، خانم نصرتی رو دیدم. با چشمهای کبودش در حالی که داشت با ریشریشهای شالگردنزردش که دور مقنعهش بسته بود، بازی میکرد به پنجرههای مثلثی ساختمون خیره بود. ترس و وحشت تو چشماش موج میزد.
دلم براش سوخت؛ برای زنهایی که گاهی قربانی خشونتهای خونگی هستند.
دستم رو روی شونش گذاشتم، اما پرید عقب و گفت:
– سلام، نمیخواستم بترسونمت!
لبخند زدم، اما کبودی چشمش رو که مخفی کرده بود، دیدم. آروم نوک انگشتام رو روی کبودی کشیدم و گفتم:
– امروز پدرش رو در میارم.
با تردید گفت:
– نه، من زمین خوردم. کار رسول نیست، خانم ابتکار!
از تهدلم پوزخندی زدم و گفتم:
– زهرا! تو اومدی طلاق بگیری چون رسول تو رو میزنه، پس جلوی من ازش دفاع نکن!
اشکش در اومد و گفت:
– اگه اون مواد کوفتی نبود، دل رسول پاک بود… .
این زن چرا این قدر ساده بود؟ چرا به خودش و حتی به من دروغ میگفت؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:
– به بچههات فکر کن؛ تو و دخترهات، تو زندونی! من چهار ماهه دارم تلاش میکنم که آزادتون کنم.
سکوت کرد و با گریه نگاهم کرد. حق داشت بترسه؛ از برچسب «مطلقه» بودن، از برچسب «کودک طلاق» برای دخترهاش وحشت داشت.
از دور قاضی رو دیدم که سمت ما میاومد. وقتی رسید اخم کرد و تو اتاق رفت.
از اون قاضیهایی بود که همیشه دعا میکردم پروندهام به دستش نَیُفته؛ چون تو ذهنش زنها حق وکالت نداشتن!
چهارماهه تو پلههای این شعبه من رو زندانی کرده بود. دنبالش رفتم و دعا کردم امروز پرونده بسته بشه.