در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

ZeinabHdm

طراح وبتون
منتقد
طـراح
تیم‌تعیین‌سطح
گوینده
نویسنده افتخاری
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
351
پسندها
پسندها
2,619
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,763
نام رمان: مژدار
نویسنده: زینب هادی مقدم| zeinabHDM کاربر انجمن کافه نویسندگان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
سطح: حرفه‌ای
جلد:


خلاصه:

از میان برف‌ها شروع شد، آغازی که دانه‌های امیدش را میان یخ زدگی‌های ریشه درختان پرورش داد و ثمرش را در جوانه‌های نوپای مژدار به ارمغان آورد؛ مژدار روایت زندگی دختری ارباب زاده کرمانجی است که دلش را در پی مهری ممنوعه می‌بازد؛ با ورود مهمانی ناخوانده به عمارت آوانسیان، عشق از نو زبانه می‌کشد و دل مهمان، این بار تپش‌های بی‌امان را از سر می‌گیرد؛ چه کسی در این راه، عشق را تعریف می‌کند؟! چه کسی می‌سوزد و از نو ساخته می‌شود؟!

مقدمه:
از عشق مثلثی ساخته شد که یک ضلعش من بودم و دو ضلع دیگرش تو بودی و کسی که تو دیوانه‌وار دوستش داشتی؛ من نگاهت می‌کردم و تو‌ چشمانت در تمنای خط نگاه دیگری در پرواز بود؛ قاصدک قلبم در تمنای نگاهت به پرواز درآمد اما آتش عشق تو پرهای قاصدک را سوزاند و دل تنهایم را تنها گذاشت.
از من، منی ماند و دلی سوخته و سرنوشتی که برایم خواب تو را می‌دید.



🔎نقد اولیه رمان مژدار
🔎نقد حرفه‌ای رمان مژدار

کاور تبلیغاتی:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
بسم الله الرحمن الرحیم
« سال ۱۳۵۶»
دامن چین‌دارش را روی زمین سرد این روزهای آلیجان* به رقص درآورد و به عادت این روزهایش از بالای تپه به مسیر جاده خیره بود؛ امروز هم به انتظار نشسته بود تا چاکر پدر سر برسد و اخبار نیم‌روز را به پدر گوشزد کند و بعد سراغ دانش آموزانش برود.
همچنان در حال کنکاش بود و دور دست‌ها را رصد می‌کرد، فاصله مزرعه تا عمارت چندان طولانی نبود و منتظر بود تا معلم ده سر برسد. با کنجکاوی در پی آن بود تا سایه مرد را روی جاده به تماشا بنشیند؛ کار هر روزش بود؛ اینکه مسافتی را پنهانی از عمارت تا تپه‌های بالای ده طی کند و مرد دوست‌داشتنی ذهن و قلبش را ببیند و تا روز بعد نیز انرژی انتظار را برای بار دیگر در خود ذخیره کند.
با صدای داد کسی، پشت سرش را کاوید و با دیدن آسکی که پشت هم نامش را صدا میزد، در جای خود ایستاد و رو به او گفت:
- چته دختر؟! مگه سر آوردی؟!
دخترک که به او رسید، بر جای ایستاد و نفسی تازه کرد و رو به او گفت:
- هر چی گشتم پیدات نکردم، با خودم گفتم حتماً اومدی دیدن داژیار.
با شیطنت چشمکی برایش زد و به مسیر جاده خیره شد.
باوان لبخند نمکینی زد و همانند او به مسیر جاده خیره شد و دیگر چیزی نگفت.
لحظاتی نگذشت که ل*ب‌های کوچک باوان با صدای شیهه اسب، برای ثبت لبخندی شیرین به انحنا نشستند؛ آسکی با دیدن لبخند او؛ دست روی شانه‌اش گذاشت و او را با پتویی که به همراه داشت به آغو*ش کشید؛ زیر گوش باوان زمزمه‌کنان گفت:
- دیدی اومد؟ بازم امروز دیدی‌اش.
باوان از ته دل نفس آسوده‌ای کشید و با ناراحتی رو به آسکی گفت:
-‌ خیلی سرده؛ کاپشن تنش خیلی کهنه و سبکه، مریض میشه.
-‌ آخه من قربون این قلب مهربونت برم؛ می‌خوای براش یه کاپشن بدوزیم؟
-‌ آره حتما؛ مطمئنم که این جوری قلبم آروم می‌گیره.
آسکی او را بیشتر به خود فشرد؛ عشق باوان به داژیار، آسکی را نیز به باوان بیشتر وابسته می‌کرد؛ او هر روز به همراه باوان برای رویای رسیدن او به داژیار برنامه می‌ریختند و بازیگوشی می‌کردند؛ اصلأ عشق باوان به داژیار، آسکی را از لاک تنهایی‌اش بیرون می‌کشاند و این برای او آن هم در عمارت آوانسیان یک نعمت بزرگ به شمار می‌آمد.
باوان با دیدن دستان خشک شده از سرمای آسکی، آن‌ها را در دست گرفت و او را به آغو*ش خود دعوت کرد تا هر دو گرم شوند.
هر دو زیر ل*ب حرف می‌زدند و با صدای بلند به حرف‌های زیر زیرکی خود می‌خندیدند و مسافت بین عمارت و تپه‌ی مذکور را کوتاه می‌ساختند.
درب عمارت مثل همیشه چهار طاق باز بود و آن دو بدون سوال و جواب به نگهبانان عمارت، وارد شدند؛ اندکی بعد نیز هر دو در سالن اصلی کنار یکدیگر، جایی نزدیک شومینه نشستند و مشغول حرف‌های ناتمام خود شدند.
آسکی از داخل جیب جلیقه خود، لقمه نان و پنیر گردویی را که امروز صبح گرفته بود تا با یکدیگر بخورند، بیرون آورد و یکی از آن‌ها را دست باوان داد، باوان با شوق لقمه داخل دستش را گاز زد و به او چشمکی زد و گفت:
- پنیرش خوشمزه است.
آسکی خنده‌اش را قورت داد و گفت:
- بیچاره کوکب!
و با گفتن این حرف هر دو ریز خندیدند، از نظر آن ها هیچ چیز جز اذیت کردن کوکب نمی‌توانست آن ها را بخنداند و اسباب تفریح تمام روزشان را بسازد.
آسکی در همان حال اضافه کرد:
- این بار دلم به حالش سوخت، وگرنه باز هم تو پنیرش روغن می‌ریختم.
با گفتن این حرف بیشتر از قبل خندیدند که با صدای کسی، هر دو بلافاصله در جای ایستادند:
- مگه نگفتم کنترل صداتون رو داشته باشین، خجالت نمی‌کشید که صدای قهقهه‌اتون همه جا رو پر کرده؟!
آسکی با شنیدن صدای باشوک، ترسیده و نگران در پشت باوان پناه گرفت و زیر گوشش گفت:
- دستم به دامنت باوان.
باوان که موقعیت را چندان خطرناک نمی‌دید با لبخند رو به برادرش گفت:
- اون تقصیری نداره، من داشتم می‌خندیدم.
باشوک نگاهی از روی غضب به تک خواهرش انداخت و گفت:
- مشخصه؛ تو اون دختر رو بی‌پروا کردی، دلم نمی‌خواد صدای بلندتون عمارت رو از جا بکنه، اینو تو گوشت فرو کن باوان.
باوان نگاهش را به چشمان باشوک داد و دیگر چیزی نگفت و تنها سکوت کرد، باشوک به همراه ندیم، مشاورش از مقابل آن دو گذشت و از سالن اصلی خارج شدند.
با خروج آن‌ها، آسکی با ترسی که در ظاهرش آشکار بود از پشت باوان بیرون آمد و در مقابل او ایستاد و گفت:
- وای، قلبم ریخت؛ فکر نمی‌کردم این موقع داخل عمارت باشن.
باوان کمی جلوتر رفت و خودش را به پنجره‌ی سرتاسری سالن اصلی، که در فصل زمستان با پرده‌های ضخیم زرشکی رنگ پوشانده شده بودند، رساند و زمزمه کرد:
- دیشب دیروقت رسیدند، غروب دیروز برای شکار رفته بودند.
آسکی خودش را به او رساند و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و مثل خودش پچ زد:
- تو از کجا می‌دونی کلک؟!
باوان در همان حال با لبخند گفت:
-‌ آخه داژیار هم همراهشون بوده، منتظرش بودم؛ از لابه‌لایه حرف‌هاشون متوجه شدم برای شکار رفته بودن.
-‌ واو پس بگو، خبر از داژیار اومده برای همین به باشوک چیزی نگفتی.
باوان با شتاب سمت آسکی برگشت و آرام زمزمه کرد:
- هیس، ببینم می‌تونی رسوای عالمم کنی؟
آسکی خنده ریزی کرد و کشیده گفت:
- چشم بانو، من چیزی نمی‌گم.
*آلیجان: نام روستایی در استان کردستان کشور جمهوری اسلامی ایران
 
آخرین ویرایش:
باوان خواست چیزی بگوید که با صدای اسب آشنایی که تاخت و تازش آهنگ شبانه روزش را می‌نواخت و موسیقی قدم‌هایش، مأمن آرامش دل بی‌قرارش بود؛ نگاهش را با شتاب به محوطه عمارت داد؛ مثل همیشه درست حدس زده بود، اصلأ او با صدای شیهه اسب داژیار جان می‌گرفت و با تاخت و تازش نفسی تازه می‌کشید، اسب داژیار یار باوفایی بود که یک دم از او جدا نمی‌شد؛ به منزله نگهبانی می‌مانست که به موقع خطر، او را حفظ می‌کند و به موقع دفاع، او را تنها نمی‌گذارد و این باعث شده بود تا باوان علاوه بر عشق داژیار، مهر اسب باوفایش را نیز در دل بپروراند و او را همچون شی گرانبهای باارزشی درون عمارت آوانسیان بداند که ارزشش از هر چیزی که برای خود سندی خاص داشت و برای خان و خان زاده‌ها دارای ارزش بود، بیشتر و باارزش‌تر بداند.
رو به آسکی با خوش حالی گفت:
- اومد.
آسکی بی‌ذوق گفت:
-‌ مگه قرار بود نیاد؛ همین نیم ساعت پیش روی تپه دیدی‌اش که.
-‌ میشه لطفاً تو نظر ندی؟!
آسکی با لبخند کنار کشید و دیگر چیزی نگفت، می‌دانست تنها چیزی که باوان را سر شوق می‌آورد و به او روحیه‌ی عظیمی می‌دهد تنها دیدار داژیار است و بس، پس خود را از لحظات زیبایی که باوان در حوالی خود داشت، دور ساخت تا او باشد و نگاهی که هر لحظه داژیار را می‌کاود و در خود غرق می‌سازد.
باوان همچنان به فضای محوطه خیره بود که متوجه اشاره آسکی شد که به او حضور پدرش را یادآور می شود، می‌دانست که با ورود داژیار، سر و کله پدرش هم پیدا می‌شود چرا که تنها داژیار بود که امور روزانه باغات را به گوش باشوان می‌رساند و او تنها فرد مورد اعتماد پدرش بود.
باوان به پدرش که از پله‌های طبقه دوم عمارت به سمت طبقه همکف روان بود، نگریست و بعد به نشان احترام به سوی پدر رفت و سلامی بلند بالا را به او هدیه داد، پدر با دیدن دردانه‌اش، لبخندی را مهمان لبانش کرد و رو به او گفت:
- باز چه گرد و خاکی به پا کردی؟! باشوک دوباره عصبی بود.
نگاهی به آسکی مظلومی که گوشه سالن، خود را مچاله ساخته بود، کرد و گفت:
- فقط کمی خندیدیم.
باشوان دستی بر سر دخترش کشید و گفت:
- همیشه به خنده دختر عزیزم.
و بعد با لحنی خشک، رو به آسکی گفت:
- تو چرا مثل موش اونجا وایسادی؟!
آسکی با لحن عصبی خان، هول شده خود را باوان رساند و با تته پته گفت:
- من، چیزه...
پدر و دختر با دیدن ترس بیخود او، خندیدند؛ آسکی متعجب به آنان خیره شد؛ سپس با دانستن موضوع؛ برای باوان چشم و ابرویی آمد و چیزی نگفت.
باشوان آن‌ها را تنها گذاشت و خود را به محوطه عمارت رساند، با رفتن خان، آسکی به قصد تخریب باوان به تندی سمت او رفت، اما باوان با دانستن قصد آسکی؛ پا به فرار گذاشت و خودش را به مطبخی که اغلب موارد شلوغ بود و کسی او را به خاطر دردانه باشوان بودن مورد سرزنش قرار نمی‌داد و تنها ترکش‌های سکینه، آسکی بیچاره را مورد هدف خود قرار می داد؛ رجوع کرد.
با ورودش به مطبخ، آسکی بیرون ماند و در ورود امتناع ورزید و با خود فکر کرد، درست اندیشیده است و از ضرب دست آسکی، آن دختر خیره سر نجات می‌یابد، اما دیری نپایید که با صدای بلند آسکی که او را خطاب قرار می دهد، توجهش به بیرون از مطبخ جمع شد:
- خانم جان، بچه‌ها در محوطه منتظرند.
با شنیدن نام بچه‌ها، سریع خود را به بیرون از مطبخ رساند تا بتواند زودتر به محوطه همیشه شلوغ عمارت تسلط بیابد، اما با ضرب دست آسکی، متوجه شد که هنوز آسکی از او باهوش‌تر است.
با ناراحتی رو به او گفت:
- خوب شد نقطه ضعفی داشتم که همیشه با اون من رو ناراحت کنی.
و با گفتن این حرف، به سمت پنجره سالن اصلی رفت و پرده ضخیم را کنار زد، فکر می‌کرد که آسکی حضور بچه‌ها را برای بیرون کشاندن او از مطبخ به دروغ عنوان کرده است اما با دیدن محوطه عمارت و حضور بچه‌های مدرسه؛ با شوق رو به آسکی کرد و گفت:
- وای واقعاً بچه‌ها اومدن!
آسکی که از لحظات قبل از او آزرده بود، گفت:
- گفتم که.
و با گفتن این حرف رویش را از او گرفت و به سویی خلاف نگاه دلجویانه باوان سوق داد، اما باوان که تاب ناراحتی آسکی را در خود نمی‌دید؛ به سویش قدمی برداشت و مقابل نگاه دلخورش ایستاد و گفت:
- ببخشید آسکی جونم.
آسکی که دل پاک دریایی‌اش اجازه نمی‌داد از او دلگیر بماند، چشم و ابرویی آمد و رو به او گفت:
- من که می‌دونم دلت اون‌جاست، فعلاً برو تا بعداً به کارت رسیدگی کنم.
باوان با شوق، آسکی را در آغو*ش خود کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:
- جبران می‌کنم آسکی جونم.
و با گفتن این حرف با شتاب به سمت مخفی‌گاه خود، شتافت.
 
آخرین ویرایش:
مخفیگاهش در جایی نزدیک کلاس درس بچه‌های ده بود؛ دو سالی می‌شد که داژیار کمر همت را بسته بود و با دستان خود کلبه‌ای کوچک نزدیک عمارت، بنا ساخته بود تا در آن جا بتواند به بچه‌های بی‌سواد ده، درس آب و نانی را بدهد که پیشتر، آب و نان را می‌شناختند اما حتی نمی‌توانستند آن را روی لوح و یا کنده‌ای بنویسند.
از عمارت تا مخفیگاهش تنها مسیری کوتاه راه بود، بنابراین باوان خود را از در پشتی عمارت آوانسیان به مخفیگاه رساند، خروج او از در پشتی باعث می‌شد، مسیر رسیدنش به کلبه مذکور به مراتب کوتاهتر شود.
بالاخره پس از طی کردن مسیر هموار همیشگی که به علت برف زیاد، ناهموار گشته بود؛ خود را به مخفیگاهش رساند.
مخفیگاهش دقیقاً فضایی در پشت همان کلبه چوبین بود که پیشتر داژیار ، نام «زانکو» را بر سر در آن آویزان کرده بود.
به نظر او، زانکو بهترین نامی بود که آن کلبه دوست داشتنی می‌توانست به خود بگیرد چرا که آن جا محلی بود که به بچه ها توان نوشتن و خواندن می‌داد و به او نیز توان نفس کشیدن و به آرامش رسیدن.
با ورود جمعیت اندک بچه های ده که سرجمع بیست نفر هم نمیشدند، حواسش را به درب اتاقک داد تا ورود معلم بچه ها را رصد کند.
با ورود معلم تمام جانش تبدیل به نگاهی خیره گشت که تنها یار را شکار می‌کند و او را مورد هدف میگیرد.
هوای سرد و استخوان سوز کردستان آنقدر زجر آور بود که دندان‌هایش را برهم زند و مانع این باشد که صدای معلم خوش صدای ده را بشنود؛ اما تنها نیروی عشق است که سوز سرمای زمستان را به آغو*ش گرم آفتاب تابستان بدل می‌سازد و وجود او را از سرمای بی حد و حصر آلیجان دور نگه دارد.
او با اینکه دختر باشوان خان بود و همچون قوانین ارباب زادگان می بایست از سوادی مقبول خانواده آوانسیان برخوردار باشد، توانایی خواندن و نوشتن داشت؛ اما مشق معلم را در دفترچه خود می‌نوشت و آن را در صندوقچه‌ی آرزوهایش به یادگار نگه می‌داشت تا در آینده‌ای نزدیک به او نشانشان دهد.
نگاه خیره‌اش گاه به رو به رویش و‌ گاه به دفتر زیر دستش بود که گه‌گاهی چیزهایی را در آن می‌نوشت و گفته‌های معلم خوش ذوق را تکرار می‌کرد.
همچنان مشغول نوشتن بود که با احساس دستی روی شانه اش، ترسیده به پشت سرش نگاه کرد.
با دیدن دانیار، ترسیده در جای خود میخکوب گشت که او با تعجب پرسید:
- خانم جان، شما اینجا چه کار میکنید؟!
ترس از برملا شدن راز درونش از هر وحشتی برای او عظیم‌تر می‌نمود و همین موجب شده بود در به کلام آوردن حرفی که می‌خواست بزند به تته پته بیفتد و دانیار از همه جا بی خبر را بیش از پیش در بهت حضور او در کنار کلبه «زانکو»، آن هم در آن فصل سرماسوز آلیجان بماند، چرا که گفت:
-خانم جان چیزی شده، کسی شما رو اذیت کرده؟!
-نه، من... من... آهان، من برای این اومدم.
و با گفتن این حرف، از کنار لباسش خنجر هدیه‌ی باشوک را بیرون آورد و نشان دانیار داد.
سپس افزود:
- گمش کرده بودم، فکر می‌کردم زمانی که با آسکی برای گشت و گذار اومده بودیم، اینجا جاش گذاشتم.
طبیعتاً دانیار باهوش توجیه او را آن هم با این لحن غیر مطمئن نمی‌پذیرفت اما دیگر چیزی نگفت ولی اضافه کرد:
- خب خانم جان، بهتره از اینجا بریم؛ هوا سرده و ممکنه سرما شما رو بگیره.
باوان که از وضع به وجود آمده ناراضی به نظر می‌رسید، چاره ای برای قبول درخواست او نداشت و بنابراین با او راهی شد و دقایقی بعد به عمارت شلوغ همیشگی رسیدند.
با رسیدنشان؛ پس از تشکر از دانیار، سریعاً خود را به اتاق خود در طبقه‌ی دوم عمارت رساند و تنش را روی تخت دونفره‌اش رها و سرش را داخل بالشت خود فرو کرد و نفسی عمیق کشید، به خود که آمد متوجه قطراتی شد که بی‌محابا، بالشت زیر سرش را خیس کرده است، این گریه‌ها برای او و فضای اتاقکش، آشنا به نظر می‌رسید، اتاقکش مدت هاست که دلتنگی های او را در خود نگاه داشته و مرهمی برای زخم دل تنهای او بوده است؛ اوست که فریاد هق هقش را در خود تحمل می‌کند و حتی زبانی به گلایه نمی‌گشاید.
خسته شده بود از ملاقات‌های پنهانی‌اش، از تصور خود در کنار او و در نظر نگرفتن واقعیت‌های روزگارش، از علاقه یک طرفه‌اش؛ او از همه چیز خسته بود، او حتی از داژیار هم خسته بود.
لحظاتی بعد، آسکی‌ خود را به اتاق باوان رسانید چرا که دیده بود او با دانیار آمده است اما با شنیدن صدای گریه ضعیفش، او را تنها گذاشت چرا که دلتنگی باوان نسبت به داژیار دوباره او را غمگین ساخته بود و نیاز به اندکی خلوت را برای او ضروری می‌دانست، بنابراین او خودش را سرگرم کار روزانه ساخت در حالی که غم باوان او را هم می‌آزرد اما کاری از دستش بر نمی‌آمد و مجبور بود که کنار غم بهترین دوستش، اندوه را به وجود خودش تزریق کند و سخنی نگویند.
ساعتی بعد در حالی که سینی حاوی چاشت روزانه را با خود به همراه داشت، بدون اینکه در اتاقک را بزند؛ وارد شد. با دیدن دخترک غمگین و در خود جمع شدن‌های در گوشه تخت، سعی کرد ابر تیره غم را از روی چهره‌اش بزداید و برای دلداری اش پیش قدم شود.
-‌ باوان جونم چرا مچاله شدی؟
-‌ حوصله شوخی ندارم آسکی.
-‌ تو که خوب بودی، چت شد یکدفعه!
-چیزی نیست.
آسکی چیزی نگفت و سینی را روی تخت گذاشت و خودش هم نشست و گفت:
- نمی‌دونی سکینه چه کیکی پخته، اگه بدونی که عاشقش میشی.
و سپس با گفتن این حرف، خودش مشغول خوردن شد و با هر تیکه ای که به دهان می‌گذاشت، لذت خوردن آن کیک را با به به و چه چه به گوش باوان می‌رساند.
باوان که بیش از این نمی توانست جلوی خودش را بگیرد، بالاخره مقاومت را بوسید و کنار گذاشت و تیکه ای از کیک را وارد دهانش کرد، آسکی می‌دانست که او از هر چه بگذرد از کیک ساخت دست سکینه نمی‌گذرد و حتی در بحرانی‌ترین حالت هم باشد، نمی‌تواند به آن نه بگوید، آسکی لیوان شیر کاکائو را دستش داد و گفت:
- گفتم که تو این اخم و تخم رو فقط زمانی می‌ذاری کنار که برات کیک بیارم، آخه چه قدر تو شکمویی دختر!
لیوان نصفه شیر کاکائویش را دست آسکی داد و با غم گفت:
-نشد امروز درست ببینمش.
-تو که هر روز می‌بینیش!
با آه و بغض گفت:
-از دیدنش سیر نمیشم.
-این عشق نیست باوان.
سرش را به دو طرف تکان داد و در همان حال گفت:
-هر چی که هست، من با این حس انس گرفتم.
-اما این کشنده‌ است.
-من این جون دادن رو دوست دارم.
و با گفتن این حرف، مجدد اشک هایش روان شدند؛ آسکی با دیدن این حال اون به سمتش نزدیک شد و او را در آغو*ش گرفت و این بار شانه آسکی بود که بغض فرو خفته باوان را در خود بیدار می‌کرد و مرهمی می‌شد برای دل سرشار از غم او.
آسکی او را در برگرفت و با دستش، نرم او را نوازش ‌کرد و با خود فکر می‌کرد که کیک سکینه هم نتوانست او را سرحال بیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
داژیار پس از رسیدگی به باغاتی که به ارباب آوانسیان متعلق بود، به عمارت بازگشت و امور مربوطه را به باشوان خان گزارش داد، باشوان که داژیار را از بین تمام کارگران خود، بیشتر قبول داشت؛ از او خواست تا پس از رسیدگی به کار درس و مشق بچه‌های ده، به امور حساب و کتاب باغات بپردازند.
آن زمان، مردمان ده به علت وجود زمین‌های کشاورزی؛ کاری جز زراعت و کشاورزی نمی‌دانستند و سوادآموزی بچه‌هایشان را کاری بی‌ربط می‌دیدند، داژیار با پیشنهاد به ارباب خود؛ از او خواست تا بچه‌های دهی که زیر نظر قدرت اوست، سواد بیاموزند تا بدین بهانه که هر چه سواد جمعیت بالاتر باشد قدرت خان بالاتر است؛ بتواند او را مجبور سازد تا اجازه دهد که بچه‌های کارگران مانند دیگر انسان‌ها قدرت خواندن و نوشتن داشته باشند.
پس از گذر از سن هجده سالگی، مأموران دولتی فراخوان سربازی دادند و اعلام کرده بودند اگر اربابان حکومتی، کارگرانشان را برای خدمت به دولت بفرستند، از آن‌ها مالیات نمی‌گیرند، باشوک با دانستن این موضوع با ارباب صحبت کرد تا چندی از کارگرانی که به سن قانونی رسیده‌اند به سربازی بفرستد، باشوان با این موضوع موافقت کرده بود و داژیار و تعدادی دیگر از کارگران به نقاط مرز فرستاده شدند، داژیار با قرارگیری در فضای سخت سربازی و طی آموزش‌هایی که در آنجا به عمل می‌آمد، توانست خواندن و نوشتن بیاموزد و از آن زمان بود که با همان سواد اندک به فراگیری بیشتر آن علاقه نشان داد و به دور از چشم باشوک و باشوان، به یکی از مشتریان آوانسیان از سهم خود گندم و محصولات دریافتی از باغ را می‌داد و در عوض او برایش کتاب شعر می‌آورد و داژیار شب هنگام در اتاقک مشترک خودش و دانیار، مشغول خواندن ابیاتی چند از مولانا می‌گشت و ذهن سرشار از ابهاماتش با معانی جان می‌گرفت.
او هر روز متوجه سایه‌ای می‌شد که مانع از رسیدن انوار خورشید به داخل کلاس می‌شد، یا گهگاهی با تکان خوردن‌هایش باعث قطع و وصل تماس نور به داخل اتاق میشد، این موضوع را از سوراخی که در دیوار انتهای کلاس موجود بود؛ کشف کرده بود، سوراخ بزرگی نبود اما می‌شد تشخیص داد که کسی در پشت اتاقک در حال فالگوش ایستادن است، اوایل فکر می‌کرد که مزاحمی از سوی عمارت آرشاکیان است اما بعد با خروجش از کلاس و نزدیک شدن به آن سایه مرموز و دیدن دامن آشنای باوان خودش را به ندانستن زد و گذاشت تا باوان در اسرار خود باقی بماند.
او فهمیده بود که باوان او را می‌جوید و می‌کاود؛ او می‌دانست که باوان در پی اوست اما علتش را نمی‌فهمید.
***
ماهرخ روی صندلی مخصوص خود نشسته بود و با میله بافتنی که در دست داشت شالگردنی را می‌بافت، کوتاه شدن قطر کاموایی که به شکل کره در آمده بود؛ نشان از این داشت که به زودی کار شالگردن باشوان که ماهرخ آن را با عشق برایش تهیه کرده بود، به پایان می‌رسد.
با ورود ندیمه به داخل اتاقش، دست از کارش کشید و از جایش برخاست، صدای ساعت زنگ‌دار نشان از این داشت که وقت ناهار است، بنابراین او بدون اینکه چیزی بگوید، راه خروج را در پیش گرفت؛ سال‌ها بود که نمی‌توانست حرف بزند، هیچ کس علتش را نمی‌دانست ولی باشوان با وجود نقص او، او را دوست می‌داشت و او را ملکه قلب خود می‌نامید، به همین دلیل بقیه اهالی عمارت نیز برای او احترام زیادی قائل بودند.
او زنی مهربان بود و همیشه غم هم‌صحبتی با معشوق و فرزندانش را با خود حمل می‌کرد و این برای او عذاب‌آور بود، اما باز سرنوشت خود را پذیرفته بود و همگام با قدم‌های تقدیر گام برمی‌داشت.
همگی در سالن غذاخوری منتظر بودند تا باوان خود را بر سر میز حاضر کند، دیری نپایید که صدای قدم‌هایش به گوش باشوان رسید و لبخند بر لبان او و همسرش ماهرخ، نشاند.
با نشستنش بر سر میز، سلامی زیر ل*ب به نشانه احترام به خانواده‌اش کرد و بلافاصله خودش را مشغول خوردن نشان داد اما کاملاً مشخص بود که میلی برای خوردن ندارد و همین موجب شده بود که باشوان نسبت به او حساس شود، مدتی از مشغول شدنشان نگذشته بود که باشوان با نگرانی گفت:
- چی شده جگرگوشه؟! سرحال به نظر نمی‌رسی!
با این حرف باشوان، ماهرخ نیز دست از خوردن کشید و نگران به دخترش خیره شد، تنها فرد خنثی در جمع چهار نفره‌شان باشوک بود که در هر صورت، خشکی رفتارش را به نمایش می‌گذاشت و چندان به اطرافش توجهی نشان نمی‌داد؛ برای او تنها امور باغات و رقابت بین دو خان بود که دارای اهمیت بود.
باوان چنگالش را در داخل بشقاب گل سرخی مخصوصشان رها کرد و با لبخندی مصنوعی گفت:
- چیزی نیست، کمی سرم درد می کنه.
و بعد لیوان آب کنار بشقابش را سر کشید و دیگر چیزی نگفت، باشوان سری تکان داد اما همچنان نگاه زیر چشمی‌اش، دختر ساکت و کم حرفش را می‌کاوید و به دنبال کشف راز درون دل کوچکش دو دو می‌زد.
پس از پایان ناهار، باوان تشکری زیر ل*ب کرد و خواست از جایش برخیزد که باشوک گفت:
- بشین، مطلبی هست که می‌خواستم بگم.
باوان به ناچار بر جای نشست و به باشوک زل زد، بقیه اعضای خانواده نیز به دهان او چشم دوخته بودند که باشوک با هیجانی که از او کمتر دیده میشد؛ گفت:
- چند روز پیش آویر تلگراف زد.
باشوان با شنیدن نام آویر با خوشحالی گفت:
-‌ عه، حالش چطور بود!
-عالی، گفت می‌خواد برگرده.
با شنیدن این حرف، باشوان با خوشحالی زایدالوصفی از خود، به باشوک نوید خوش خبری داد اما انگار برای باوان این خبر چندان خوشایند نبود، چرا که خبر بازگشت پسرعمه پر دردسرش از سوییس؛ می‌توانست بازخوردهای منفی برای وی داشته باشد چرا که حضور آویر، مانعی برای دید زدن‌های پی‌درپی‌اش یا حتی ملاقات‌های پنهانی‌اش خواهد شد و اگر آویر باهوش، یک بار، نگاه او را به داژیار شکار کند؛ او دیگر نمی‌توانست همچون سابق، آزادانه زندگی کند.
 
آخرین ویرایش:
نگاه بهت‌زده‌اش را به ماهرخ داد، او نیز همچون باوان از خبر‌ آمدن آویر ناراحت بود چرا که با آمدن آویر، عمه آنان نیز هوای دلتنگی از ملک موروثی آوانسیان را بر سر خود هوار کرده و پابند عمارت می‌شود و فضای باشکوه عمارت را از اوج به زیر می‌کشاند.
با صدای باشوک، نگاهش را به چهره مرموز برادرش داد:
- حالت خوبه باوان؟!
جالب بود که اندکی قبل نگران حال خواهرش نبود و اکنون دل‌نگرانش شده؛ باوان سری به طرفین تکان داد و رو به باشوان گفت:
- چشمتون روشن پدر، امیدوارم سلامت برسند.
از جایش برخاست و با گفتن با اجازه‌ای خواست از آنجا دور شود که با حرف باشوک در جای ایستاد و مبهوت به او نگاه کرد:
- گفت می‌خواد بمونه؛ قرار شد بیاد و به امور باغات رسیدگی کنه.
باوان به سمت میز غذاخوری برگشت و بعد با نگرانی واضحی رو به باشوان گفت:
- مگه امور باغات دست داژیار نیست؟!
با گفتن این حرف از زبان او، همگی متعجب و مسکوت شده خیره اش شدند که به تته پته افتاد:
- آخه منظورم، منظورم اینه که کارگرای دیگه باید چکار کنن؟!
باشوک بی‌خیال گفت:
- هر جا که لایقشون باشه میرن و کار می‌کنن.
باوان با حرص به برادر سنگدلش نگاهی انداخت و دندان‌هایش را روی هم سایید، دلش می‌خواست جواب دندان شکنی را حواله‌اش کند اما می‌ترسید بقیه از راز دلش با خبر شوند و او را محکوم کنند اما چیزی نگفت و تنها به باشوان خیره شد، با دیدن سکوت باشوان؛ باشوک جرئت پیدا کرد و رو به او گفت:
- تو بهتره نگران این چیزا نباشی خواهر عزیزم.
و بعد با گفتن این حرف از جایش بلند شد و از جلوی دیدگان عصبی او گذشت، با رفتن او باوان نگاهش را به باشوان داد؛ چیزی نمی‌گفت و همچنان مشغول غذایش بود که با ناراحتی گفت:
- پدر، شما که نمی‌خواهید کارگران رو ناامید کنید؟!
باشوان با دستمال کنار بشقابش، اطراف دهانش را تمیز کرد و نگاهش را به دخترش داد و گفت:
- نگران نباش.
و با گفتن این حرف از جایش بلند شد و او نیز مسیر پسرش را پیش گرفت.
نگاه نگران باوان پس از رفتن آن دو، ماهرخ مسکوتی را شکار کرد که همچون او، نگران به مسیر خروج همسر و پسرش می‌نگریست؛ گویی او نیز همچون باوان منتظر خبری ناخوش از سوی سرنوشت بود.
داژیار پس از برگشت از کلبه ، به سمت اتاقک مشترک خود با برادرش رفت، با ورودش به اتاقک نقلی و کوچکشان، خود را به سرعت به سمت تنها چراغ نفتی موجود در اتاق رساند و دستانش را نزدیک شعله‌های آتش گرفت تا کمی سرمای بدنش را بکاهد، دانیار که مشغول کشیدن غذا در بشقاب‌های ملامین بود، رو به او گفت:
- امروز هوا خیلی سرد بود، کاش لباس بیشتری می‌پوشیدی.
دستانش که حالا کمی سستی را از خود دور ساخته بود را به کار انداخت و کاپشنش را از تن درآورد و در گوشه‌ای نزدیک چراغ نفتی قرار داد و گفت:
- همین خوبه، غذا چی داریم؛ مردم از گرسنگی.
دانیار آخرین کفگیر برنج را در بشقاب خالی کرد و رو به او گفت:
- بیا همین الان آوردن.
با نزدیک شدنش به سفره پهن روی زمین، بشقاب حاوی عدس پلو را برداشت و مشغول شد .
در حالی که غذایش را می‌بلعید، رو به دانیار گفت:
-کارها امروز چطور پیش رفت؟
-هیچی، همه چیز مثل همیشه ولی مثل اینکه برنج تموم کردیم؛ باید برم انبار.
سری تکان داد و گفت:
- هر وقت خواستی بری بگو خودم برم، یه کاری دارم.
برادرش که او را خوب می‌شناخت، گفت:
-دوباره می‌خوای کتاب بگیری؟
-مگه خلافه؟!
-خلاف که نیست، اگه باشوان بفهمه؟
-سهم خودمه، دلم می‌خواد آتیشش بزنم اصلأ.
-تو هم که نمیشه باهات حرف زد!
چیزی نگفت و مجدد مشغول خوردن شد.
پس از خوردن غذایش، بشقاب خود و برادرش را برداشت و از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت؛ که با حرف دانیار در جای ایستاد:
-بذارشون خودم میرم می‌شورم.
-باید به باهوز هم سر بزنم.
-پس خودتو بپوشون.
سری تکان داد و کاپشنش را از کنار بخاری نفتی برداشت و تن زد و از در خارج شد.
کمی بعد به کنار جوی نزدیک عمارت رفت و مشغول شستن ظروف خود شد.
کارگران عمارت برای دریافت غذای روزانه‌شان می‌بایست کار می‌کردند و حتی ظرف غذای خود را خود می‌شستند و برای دریافت تغذیه‌شان به پنجره کوچکی که از مطبخ به محوطه راه داشت، مراجعه می‌کردند؛ با این حال وضع آن‌ها از کارگران عمارت آرشاکیان بهتر بود، حداقلش این بود که محلی برای زندگی و کاری برای گذران امور داشتند.
جمعیت اندکی از کارگران در نزدیکی رودخانه نشسته بودند و مشغول تمیز کردن ظروف خود؛ با یکدیگر حرف می‌زدند؛ با نزدیک شدن داژیار همگی به نشان احترام از جای برخاستند؛ احترام آن‌ها به او به خاطر ارج و قربی بود که نزد باشوان به عنوان سرکارگر داشت یا شاید هم به خاطر اسب نجیبی بود که نصیب هرکسی نمی‌شد و تنها دلاور مردانی چون او که در مسابقات سالیانه اسب سواری برنده‌ی میدان می‌شدند؛ از آن بهره می‌بردند.
کارگران دیگر که کارشان به اتمام رسید از او خداحافظی کردند و او را با رودخانه‌ی سرد این روزهای آلیجان تنها گذاشتند.
در حال تمیزکاری ظروف غذای ظهرشان بود؛ آب رودخانه آنقدر سرد بود که حس لامسه دستانش را برای مدت اندکی از دست داده بود؛ با خود فکر می‌کرد که پا به سن بگذارد دیگر دستانش توان گذشته را نخواهند داشت؛ چرا که سرمای طاقت‌فرسای کردستان؛ جان از تن دستانش خواهد کشید.
همچنان در حال تمیز کاری بود که با دیدن سایه حضور کسی سرش را بالا گرفت.
 
آخرین ویرایش:
با دیدن دختر عمارت؛ از جایش برخاست و بقیه ظروف تمیز شده را در سبد قهوه‌ای رنگی گذاشت که همیشه برای آبکش کردن ظروفشان، همراه خود داشت.
مقابل دخترک ایستاد و گفت:
- سلام خانم، ندیمتون کجاست؟! ممکنه نگرانتون بشن!
دخترک لبخندی زد و گفت:
-سلام، نگران نباشید؛ همراهمه اما خواستم قدم بزنم گفتم تنهام بذاره.
-توی این هوا؟!
-کردستان و سرمای طاقت فرساش.
نگاه دخترک به دستان داژیار کشیده شد؛ کف دستانش از سرمای جانسوز آب دریاچه سرخ شده بود و تیرگی دستان مردانه‌اش به سفیدی بدل گشته بود؛ ناراحت و غم زده، دستکش‌های بافتنی که برایش بافته بود را از داخل جلیقه‌اش بیرون آورد و سمت داژیار گرفت و گفت:
- اگه میشه اینو از من قبول کنید.
نگاه جدی داژیار به دستکش‌های بافتنی مشکی رنگ کشیده شد، سوی نگاهش را از دستکش‌های در دست دخترک به چشمان مشکی رنگش داد و با پوزخندی نجوا کرد:
- شما برای همه‌ی کارگرها بذل و بخشش می‌کنید؟!
دخترک که انتظار چنین واکنشی از جوان خودساخته‌ای چون او را داشت؛ با لبخند گفت:
- تو فرق داری!
داژیار متعجب گفت:
- مثلاً چه فرقی؟!
دخترک نگاهی دیگر به دستکش‌های مشکی رنگ انداخت که با عشق برای او بافته بود؛ در نهایت به او نزدیک شد و آن‌ها را درون جیب کاپشن داژیار قرارشان داد، با نگاهی دیگر به چشمان متعجب داژیار؛ آن‌جا را ترک کرد.
باوان به سرعت خود را به پشت عمارت رساند؛ جایی که آسکی با استرس منتظر دوست کله‌شقش بود تا به او ملحق شود؛ با رسیدن باوان، نفسی از سر آسودگی کشید و با نگرانی رو به او گفت:
- اگه یکی از کارگرها می‌دیدنت من چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟!
باوان در حالی که نفس نفس میزد؛ رو به او گفت:
-حواسم بود؛ همشون رفته بودن.
-اگه غلام تو رو دیده باشه وای خدا!
-چرا اینقدر نفوس بد می‌زنی؟
-خب خانم جان، غلام بفهمه، ارباب باشوک می‌فهمه.
-نگران نباش، بهترین فرصت همین امروز بود؛ چون غلام نبود؛ خودم شنیدم که برای سرکشی طویله‌ها رفته بوده.
-وای خدا کنه؛ حالا چی بهش گفتی؟!
با خوشحالی چشمکی زد و گفت:
- بیا تا برات تعریف کنم.
***
داژیار بهت زده به‌ جای خالی دخترک نگاه می‌کرد، گویی اگر کسی آنجا بود و نگاه خیره‌اش به جای خالی که چیز تعجب‌آوری نداشت، می‌دید؛ گمان می‌برد او دیوانه است که در میان آن همه برف و سرما، خوش است که سرمای جان سوز را به جان می‌خرد و بیهوده به نقطه‌ای می‌نگرد.
اما انگار او مسخ شده حرکت دل انگیز دخترک ارباب بود که حتی نمی‌توانست اندکی از جایش تکان بخورد، انگار که دستکش‌های دخترک، وزنه صد کیلویی را با خود حمل می‌کردند که او حتی از زیر خروارها لباس گرم، گرمای آن دستکش‌ها را حس می‌کرد که سنگینی‌اش قصد فرو ریختن او را دارد.
با وزیدن باد سختی، در جایش تکانی خورد و به خودش آمد؛ سبد حاوی ظروف شسته شده را از روی تکه سنگ کنار رودخانه برداشت و روی دوشش گذاشت و به سمت عمارت راه افتاد؛ آنقدر گیج بود که در حین راه، چندین بار پایش پیچید و احتمال واژگونی خودش و ظروف روی دوشش را رو به افزایش می‌دید که با رسیدنش به نزدیکی عمارت و دیدن برادرش کنار درب ورودی؛ ظروف را از روی دوشش برداشت و آن‌ها را به او سپرد و بعد خودش را به استبل رساند و از میان انبوه اسب سیاه رنگ، باهوز را تشخیص داد و به سمتش شتافت.
با برخورد دست سست شده از سرمایش به بدن مستحکم او، حیوان بیچاره ل*ب به کنایه گشود و با زبان بی زبانی کمی بر خود تکانی داد؛ شاید می‌خواست صاحبش را متوجه دمای غیر طبیعی بدنش کند و او را به یاد دستکش‌های بافتنی دخترک جوان بیندازد.
کمی آن‌جا ماند و به حیوان نجیب سر به هوایش زل زد؛ آن حیوان هم راز نهفته در دستکش‌های دختر عمارت را فهمیده بود، اما داژیار که گیج شده بود مقاومت می‌کرد تا حقیقت را به گونه‌ای دیگر باور کند.
آب و علف را مقابل باهوز گذاشت و پتویی را روی شانه‌اش انداخت، پس از اندکی از آنجا خارج شد و مستقیم به اتاقک خود و دانیار رفت.
با دیدن دانیار که در حال پوشیدن کاپشنش بود، گفت:
-داری میری؟
-آره، باشوک بیرون کار داره.
-چه کاری؟!
-نمی‌دونم، راستی چند تا از کارگرا اعتراض کردن فردا مدرسه رو تعطیل کنیم.
اخمی کرد و گفت:
-چرا اونوقت؟!
-هوا رو نمی‌بینی، می‌ترسن که بچه‌هاشون مریض شن و کارشون لنگ بمونه.
پوزخندی زد و گفت:
-پس بگو می‌ترسن کارگراشون مریض بشن نه بچه‌هاشون.
-اینا هم این‌ جورین دیگه، چی بگم؟
با خستگی خودش را کنار چراغ والر رها کرد و سرش را روی بالشتی که همیشه آن‌جا قرار داشت، گذاشت و رو به دانیار گفت:
-همین فردا فقط، اونم چون مطمئنم وضع فردا بهتر از الان نمیشه.
-باشه بابا، فهمیدیم خیلی سخت‌گیری.
-همینی که هست.
دانیار کفش‌هایش را پا کرد و در اتاقک را بست و با رفتنش داژیار را در تنهایی خود رها ساخت.
با فراهم شدن سکوت مطلق درون اتاقک، فرصتی یافت تا کمی خواب را مهمان چشمانش کند، اما هر چه تقلا می‌کرد چشمانش گرم نمی‌شدند چرا که صحنه‌ی لحظاتی قبل، از پیش چشمانش برای اندکی دلخوشی نیز تکان نمی‌خوردند تا دمی آرامش را به خود هدیه دهد.
با یادآوری هدیه دخترک، دستش را در جیب برد و دستکش‌ها را بیرون آورد و آن‌ها را وارسی کرد، مشخص بود که کاموای مورد نظر او مرغوب بوده که دستکش را نرم و شکل پذیر ساخته است.
تصمیم گرفت آن‌ها را امتحان کند، اما به محض پوشیدن آن‌ها متوجه خش خش چیزی درون آن شد، با کمی دقت، آن شی را بیرون آورد، کاغذ مچاله شده را متعجب نگریست، برای تمرکز بیشتر در جای خود نشست و نامه مچاله شده را باز کرد؛ اما با دیدن محتویات داخل نامه؛ حیرت زده شد.
«له دوریت من به کسم ته نیا توی هه چه کسم»۱
۱. از دوری‌ات من بی‌کسم، تو همه دنیای منی.
 
آخرین ویرایش:
آسکی با عصبانیت و ناراحتی رو به او گفت:
- تو چه کار کردی؟!
با خنده موهای مشکی‌اش را تاب داد و ل*ب تخت نشست و گفت:
-همین که شنیدی.
-تو عقلت رو از دست دادی؟!
کمی فکر کرد و بعد با لبخند گفت:
-فکر می‌کنم خیلی وقته که از دست دادم.
-بله کاملاً مشخصه؛ تو عقلت رو از دست ندادی، دیوونه شدی.
همچنان به جلز و ولز آسکی نگاه می‌کرد که دست بردار نبود؛ برای همین گفت:
-چته آسکی؟! عصبیم کردی دختر.
-آخه این چه کار بود که کردی؟!
از جایش بلند شد و پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد؛ در حالیکه اتاقک او را رصد می‌کرد، زمزمه کرد:
- بالاخره باید می‌گفتم، نمی‌تونستم سال‌ها بنشینم و حرف نزنم؛ اگه نمی‌گفتم به خودم این رو بدهکار می‌شدم که اگه بهش می‌گفتم اوضاع می‌تونست خیلی بهتر پیش بره.
آسکی پشتش ایستاد و گفت:
- حالا چی میشه؟!
با غم زمزمه کرد:
- نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم.
دخترک هم‌چنان به اتاقک داژیاری خیره شده بود که با بهت خیره نامه عاشقانه او بود و دهانش از اتفاق پیش آمده، خشک شده بود چرا که خوب می‌دانست اگر باشوان یا حداقل باشوک از نامه دختر خان به کارگر زیر دستشان خبردار شوند؛ آن دختر را زنده در گور خواهند کرد؛ نه تنها او را لایق یک فاتحه نخواهند دانست بلکه از او به عنوان لکه ننگ خاندان آوانسیان یاد خواهند کرد؛ گرچه او از چنین افکار پوسیده‌ای رنج می‌برد و مخالف چنین نگرشی بود اما این چیزی بود که در دنیای آن روز مورد پذیرش بود و دیگران نیز آن را قبول کرده بودند و بد می‌دانستند که یک دختر ولو اینکه دختر خان باشد خودش برای درخواست عشق پیش قدم شود.
تصمیم گرفت در فرصت مناسب با آن دختر حرف بزند؛ نمیشد گفت اشتباهی رخ داده است چرا که آن دختر با دستان خودش نامه را به او رسانده بود و اگر قرار بود اشتباهی باشد و این نامه نصیب کسی دیگری شود؛ او دستکش را دست داژیار نمی‌داد، با همین افکار در جنگ بود؛ فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند بهانه‌ای جور کند تا حرفش را به باوان بگوید، کمی بیشتر اندیشید و بعد با دانستن اینکه او به بهانه‌ی بچه‌ها، هر روز به کلبه زانکو سر می‌زند، لبخندی زد؛ حال حکمت تعقیب هر روزه‌اش توسط آن دختر را می‌فهمید، پس می‌توانست به همین بهانه با او صحبت کند؛ آن دختر نمی‌دانست که فردا مدرسه به بهانه برف و بوران تعطیل است و حتماً برای تعقیب و گریز از او خودش را به زانکو می‌رساند. با این فکر نفس آسوده‌ای کشید و نامه را در گوشه‌ای پنهان کرد.
هوای برفی صبح روز بعد نشان می‌داد که وضعیت آب و هوا نسبت به روز قبل بحرانی‌تر شده است؛ چرا که داژیار پس از سرکشی به باغات؛ اخبار رو به وخامت اوضاع باغات را به باشوان گوشزد کرد و از او خواست تا به کمک مشاورینش چاره‌ای بیندیشند تا محصولات باقی مانده دچار مشکل نشوند.
او پس از گزارش ماوقع، به سمت محوطه راه افتاد و رو به دانیار گفت که می‌خواهد سری به زانکو بزند و برف‌های روی سقف اتاقک کلاس را بروبد؛ چرا که ممکن است آب و برف شدید شب گذشته؛ به مدرسه سست آنها آسیب برساند.
باوان که با دیدن برف و باران شدید؛ تمام شور و هیجان ناشی از دیدن دوباره داژیار در او فروکش کرده بود، در گوشه تخت گرم و نرمش مچاله و در خود فرورفته بود؛ با صدای شیهه اسب داژیار در جای خود نیم خیز شد و با خیزی شدید خودش را به پنجره اتاقش رساند؛ با دیدن داژیار آماده و سوار بر اسب، کنجکاو، آسکی را برای خبر گرفتن به سمت محوطه فرستاد؛ با رفتن داژیار به سمت درب خروجی عمارت، به سمت در اتاقش دوید که با ورود آسکی در جای ایستاد و به دهان او خیره شد؛ آسکی که می‌دانست او منتظر چیست؛ بدون هیچ مکثی گفت:
- رفت مدرسه.
با شنیدن این حرف سریعاً لباس پوشید و به صدا زدن‌های آسکی توجهی نکرد و باز هم مثل همیشه بدون اینکه کسی متوجه‌اش شود از در پشتی عمارت خود را به مسیر زانکو رساند؛ به علت برف و بوران شدید؛ راه هموار همیشه این بار سنگین شده بود و او نمی‌توانست قدم از قدم بردارد؛ آسکی از او خواسته بود تا کمی صبر کند تا لباس مناسب بپوشد و با او همراه شود اما او بی‌توجه به آسکی و تذکرات مداوم و همیشگی‌اش از عمارت خارج شده بود.
برف روز گذشته چندان زیاد نبود اما برف سنگین آن روز به گونه‌ای بود که اگر او قدمی بر زمین می‌گذاشت تا ثانیه‌ای نسبتاً طولانی می‌توانست قدم دیگر را بردارد؛ اما به نظر او راه عشق همین است، باید در سختی باشی تا شیرینی‌اش را احساس کنی، از نظر باوان این سختی ارزشش را داشت، حتی اگر قرار باشد پس از طی این راه طولانی و سخت؛ دیدار تنها چند ثانیه طول بکشد، او حاضر بود روزها بدود و از راه‌های سخت‌تر از این هم بگذرد تا شاید، داژیار گوشه چشمی نشان دهد.
او دختر ارباب بود، زمستان‌ها در اتاقی گرم و نرم کتاب‌های گوناگونش را می‌خواند و یا اینکه کنار شومینه غذایش را می‌خورد و در فضایی آرام و دنج، سرمای بیرون را می‌نگریست و باشوان نمی‌گذاشت موجی از سرما از نزدیکی او عبور کند که او مریض نشود اما حال او، در مسیری ناهموار و سهمگین برای دیدار کارگر همان ارباب، برف زیر پایش را کنار می‌زد و برای باز شدن مسیر فرش شده از سفیدی برف زمستانی تقلا می‌کرد.
پس از لحظاتی که به مراتب نسبت به روزهای دیگر طولانی‌تر شده بود؛ به بنای مدرسه رسید، آسکی درست گفته بود، او به زانکو آمده بود؛ اما نه برای تدریس حروف الفبا، او برای سرکشی به مدرسه کوچک بچه‌ها آمده بود.
قصد داشت از همان دور بأیستد و تلاشش را برای پارو کردن برف روی سقف مدرسه به دیدن بنشیند؛ اما نمی‌توانست آنجا بأیستد چرا که هر دو پایش در برف گیر کرده بود و می‌بایست جفت پاهایش را از حصار یخ بستگی‌ها نجات دهد.
خودش را پس از تلاش زیاد به پشت اتاقک رساند و منتظر شد تا او پایین بیاید؛ حالا ترسی از دیده شدنش نداشت چرا که می‌دانست او قطعاً از موضوع نامه باخبر شده است.
داژیار پس از اتمام کارش به کمک نردبان؛ پایین آمد و با پارو، برف‌های کناره‌ی کلبه را به جلو هل داد؛ دقایقی مشغول این کار بود و سرش همچنان پایین بود و به زمین زیر پایش نگاه می‌کرد که چگونه لباس برف را به تن کرده است و قصد درآوردن آن را ندارد؛ تا اینکه با دیدن دو کفش کوچک دخترانه که با پاپیون پشمی تزیین شده بود؛ دسته پارو را در دست فشرد و آن را در فاصله‌ای مشخص از کفش‌های دخترک نگه داشت.
 
آخرین ویرایش:
نگاهش را از کفش‌های او بالا کشید تا به چهره سفیدش که از سردی هوا کمی سرخ شده بود؛ رساند.
دخترک با دیدن او لبخندی دلنشین بر چهره‌اش نشاند؛ داژیار خیره به لبخند او زمزمه کرد:
-این جا چکار می‌کنید؟!
باوان با شنیدن صدای او، پر تپش اما بی‌پروا زمزمه کردم:
- اومدم تو رو ببینم.
داژیار با کلام واضح دخترک، دست‌های پارو را بیشتر در دست فشرد و با دست دیگرش به پشت گردنش دستی کشید و گفت:
- بهتره برگردید، وضعیت هوا اصلاً خوب نیست.
خواست از کنار او بگذرد که با کشیده شدن پر کاپشنش توسط دختر؛ چشمانش را از روی وحشت این حس دخترک روی هم گذاشت که با شنیدن صدای او مجدد چشمانش را گشود.
- نمیرم، من برای دیدن تو اومدم.
سمت او چرخید و با تحکم گفت:
- این حس اشتباهه؛ لطفاً تکرارش نکنید و از این جا برید.
دخترک که همچنان پر لباس او را در دست داشت؛ محکم‌تر آن را فشرد و با غم زمزمه کرد:
- من این حس اشتباه رو دوست دارم؛ می‌دونم تو حسی رو که بهت دارم رو باور نمی‌کنی.
و با گفتن این حرف؛ اشکی بر روی صورتش باریدن گرفت؛ داژیار با بهت خیره به قطره غلتیده بر صورت زیبای او؛ زمزمه کرد:
- من رو ببینید! من کارگر باشوانم، خونه‌ام شومینه‌ی عمارت رو نداره، اکثر شب‌ها با کاپشن می‌خوابم، پس خونه‌ی من گرمای عمارت باشوان خان رو نداره؛ به جز غذای ظهری که سکینه خانم به کارگرها میده، چیزی برای خوردن ندارم، پس خونه‌ی من غذای لذیذ عمارت باشوان خان رو نداره.
نفسی گرفت و روبه صورت باوان که حالا با هر گفته داژیار غرق قطرات اشک میشد، ادامه داد:
- از دار دنیا فقط یه برادر دارم، پس من خانواده‌ی گسترده باشوان خان رو ندارم.
کمی مکث کرد و رو به دختر روبه رویش با عجز‌ گفت:
- آخه تو به چیه من دل خوش کردی؟!
دختر اشک هایش را با دست پاک کرد و مثل خودش گفت:
- من خونه سرد رو با وجود تو دوست دارم نه نشستن کنار شومینه بدون تو؛ من غذای یک وعده‌ای رو در کنار تو دوست دارم نه خوردن غذای لذیذ بدون تو، من با وجود خانواده‌ای گسترده در خلوتم با تو زندگی می‌کنم؛ این بی‌انصافیه که فکر می‌کنی به خاطر چنین چیزهای پیش افتاده‌ای فکرم رو از حضور تو خالی می‌کنم.
نفس داژیار با شنیدن حرف‌های دخترک حبس شد و با احساس تپش‌های بی‌امان قلبش، رو به او گفت:
- خواهش می‌کنم به خاطر خودت...
دخترک نگذاشت حرف بزند و ناراحتی بیشتر رو به او گفت:
- به خاطر خودم؟! من به خاطر خودم اینجام، من دقیقاً به خاطر خودمه که غرورم رو زیر پام گذاشتم؛ اما، تو از خودم هم باارزش‌تری، پس خواهشاً ازم نخواه از این خواسته‌ام دست بکشم.
داژیار خواست چیزی بگوید که با شنیدن شیهه‌ی اسب کسی، با نگرانی بازوی دخترک را گرفت و به داخل کلبه مذکور کشاند؛ چرا که اگر کسی آن‌ها را می‌دید، بیشتر از اینکه برای او حادثه بیافریند، آن دختر در خطر می‌افتاد و آن زمان نمی‌دانست که ممکن است چه اتفاقی برای او بیفتد.
سوار که نزدیکی کلبه ایستاده بود، به سمت کلبه حرکت کرد؛ گمان می‌کرد که می‌تواند از صاحب کلبه برای پیدا کردن مسیر کمک بگیرد، با نزدیک شدن سایه‌اش به کلبه؛ داژیار، نگران دختر را پشت میز معلم پنهان کرد، با صدای ضربه‌های مداوم در که ناشناس پی در پی به در می‌کوبید و صاحب کلبه را می طلبید، داژیار به خود آمد و رو به باوان ل*ب زد و گفت:
- هر اتفاقی افتاد، تو اینجا می‌مونی و از جات تکون نمی‌خوری، فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین