جین لباسهایش را میپوشید و هر از گاهی مکث میکرد تا به صداهایی از آپارتمان کناری گوش دهد.
همسایهاش الآن چه کار میکرد؟ آیا خبر کشف جسد مرد را خوانده بود؟ شاید قبلاً فرار کرده بود؟ هیچ صدایی از آنجا نمیآمد. او شبیه چیزی نبود که جین از یک قاتل تصور میکرد، اما شرایط کاملاً به گناهکار بودن او اشاره داشت. دو مرد را دیده بود که از گوشهی خیابان میدویدند، یکی در تعقیب دیگری. یکی از آنها تنها برگشته بود. کمی بعد، جسدی پیدا شد، با گلولهای در قلبش. حتماً قتلی رخ داده بود.
جین به خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟»
وظیفهاش بود که آنچه را دیده بود به مادر و پدرش بگوید؟ میدانست مادر وحشتزده خواهد شد و حتماً به او میگوید چیزی نگوید، اما پدر متفاوت بود. او عقاید سختگیرانهای دربارهی حق و عدالت داشت و اصرار داشت هر چیزی که لازم بود، بشنود. احتمالاً تصمیم میگرفت که جین باید اطلاعات را به مقامات بدهد.
رنگ از چهرهاش پرید. نمیتوانست این کار را انجام دهد. تصور کرد که بدنام میشود، خبرنگاران تعقیبش میکنند، تصویرش در روزنامهها چاپ میشود، برچسب «شاهد پرونده قتل» رویش میزنند، کارآگاهان بازجوییاش میکنند و وکلا آزارش میدهند.
نه، بهتر است هرگز به کسی چیزی نگوید، حتی به پدر و مادرش. امنترین راه، سکوت بود. هرچه باشد، او شاهد وقوع جنایت نبود. حتی مطمئن نبود که مرد کشته شده همان یکی از دو نفری بود که از پنجره دیده بود. اگر جسد را هم میدید، نمیتوانست او را شناسایی کند. مطمئن نبود همسایه تیراندازی کرده باشد، هرچقدر رفتارهایش مشکوک به نظر میرسید. علاوه بر این، او اصلاً شبیه قاتل نبود، خیلی خوشلباس بود.
جین سعی کرد با مطالعه ذهنش را از این ماجرا دور کند، اما نمیتوانست افکارش را متوقف کند. پشت پیانو نشست، ولی موسیقی نه آرامشبخش بود و نه جالب. نگاهش به یادداشتهای بیپاسخ روی میز افتاد، اما نتوانست تمرکز کند. بیقرار و آشفته، تصمیم گرفت تا رسیدن وقت قرارش، قدم بزند. چیزی، احتمالاً نیروی عادت، او را به سمت مرکز خرید کشاند. هنوز نیم ساعت مانده بود که به یک مغازهی کوچک رسید و به کیسههای بافتنی که در ویترین نمایش داده شده بودند نگاه کرد.
همسایهاش الآن چه کار میکرد؟ آیا خبر کشف جسد مرد را خوانده بود؟ شاید قبلاً فرار کرده بود؟ هیچ صدایی از آنجا نمیآمد. او شبیه چیزی نبود که جین از یک قاتل تصور میکرد، اما شرایط کاملاً به گناهکار بودن او اشاره داشت. دو مرد را دیده بود که از گوشهی خیابان میدویدند، یکی در تعقیب دیگری. یکی از آنها تنها برگشته بود. کمی بعد، جسدی پیدا شد، با گلولهای در قلبش. حتماً قتلی رخ داده بود.
جین به خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟»
وظیفهاش بود که آنچه را دیده بود به مادر و پدرش بگوید؟ میدانست مادر وحشتزده خواهد شد و حتماً به او میگوید چیزی نگوید، اما پدر متفاوت بود. او عقاید سختگیرانهای دربارهی حق و عدالت داشت و اصرار داشت هر چیزی که لازم بود، بشنود. احتمالاً تصمیم میگرفت که جین باید اطلاعات را به مقامات بدهد.
رنگ از چهرهاش پرید. نمیتوانست این کار را انجام دهد. تصور کرد که بدنام میشود، خبرنگاران تعقیبش میکنند، تصویرش در روزنامهها چاپ میشود، برچسب «شاهد پرونده قتل» رویش میزنند، کارآگاهان بازجوییاش میکنند و وکلا آزارش میدهند.
نه، بهتر است هرگز به کسی چیزی نگوید، حتی به پدر و مادرش. امنترین راه، سکوت بود. هرچه باشد، او شاهد وقوع جنایت نبود. حتی مطمئن نبود که مرد کشته شده همان یکی از دو نفری بود که از پنجره دیده بود. اگر جسد را هم میدید، نمیتوانست او را شناسایی کند. مطمئن نبود همسایه تیراندازی کرده باشد، هرچقدر رفتارهایش مشکوک به نظر میرسید. علاوه بر این، او اصلاً شبیه قاتل نبود، خیلی خوشلباس بود.
جین سعی کرد با مطالعه ذهنش را از این ماجرا دور کند، اما نمیتوانست افکارش را متوقف کند. پشت پیانو نشست، ولی موسیقی نه آرامشبخش بود و نه جالب. نگاهش به یادداشتهای بیپاسخ روی میز افتاد، اما نتوانست تمرکز کند. بیقرار و آشفته، تصمیم گرفت تا رسیدن وقت قرارش، قدم بزند. چیزی، احتمالاً نیروی عادت، او را به سمت مرکز خرید کشاند. هنوز نیم ساعت مانده بود که به یک مغازهی کوچک رسید و به کیسههای بافتنی که در ویترین نمایش داده شده بودند نگاه کرد.
آخرین ویرایش: