جین لباس‌هایش را می‌پوشید و هر از گاهی مکث می‌کرد تا به صداهایی از آپارتمان کناری گوش دهد.
همسایه‌اش الآن چه کار می‌کرد؟ آیا خبر کشف جسد مرد را خوانده بود؟ شاید قبلاً فرار کرده بود؟ هیچ صدایی از آنجا نمی‌آمد. او شبیه چیزی نبود که جین از یک قاتل تصور می‌کرد، اما شرایط کاملاً به گناهکار بودن او اشاره داشت. دو مرد را دیده بود که از گوشه‌ی خیابان می‌دویدند، یکی در تعقیب دیگری. یکی از آن‌ها تنها برگشته بود. کمی بعد، جسدی پیدا شد، با گلوله‌ای در قلبش. حتماً قتلی رخ داده بود.
جین به خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟»
وظیفه‌اش بود که آنچه را دیده بود به مادر و پدرش بگوید؟ می‌دانست مادر وحشت‌زده خواهد شد و حتماً به او می‌گوید چیزی نگوید، اما پدر متفاوت بود. او عقاید سختگیرانه‌ای درباره‌ی حق و عدالت داشت و اصرار داشت هر چیزی که لازم بود، بشنود. احتمالاً تصمیم می‌گرفت که جین باید اطلاعات را به مقامات بدهد.
رنگ از چهره‌اش پرید. نمی‌توانست این کار را انجام دهد. تصور کرد که بدنام می‌شود، خبرنگاران تعقیبش می‌کنند، تصویرش در روزنامه‌ها چاپ می‌شود، برچسب «شاهد پرونده قتل» رویش می‌زنند، کارآگاهان بازجویی‌اش می‌کنند و وکلا آزارش می‌دهند.
نه، بهتر است هرگز به کسی چیزی نگوید، حتی به پدر و مادرش. امن‌ترین راه، سکوت بود. هرچه باشد، او شاهد وقوع جنایت نبود. حتی مطمئن نبود که مرد کشته شده همان یکی از دو نفری بود که از پنجره دیده بود. اگر جسد را هم می‌دید، نمی‌توانست او را شناسایی کند. مطمئن نبود همسایه تیراندازی کرده باشد، هرچقدر رفتارهایش مشکوک به نظر می‌رسید. علاوه بر این، او اصلاً شبیه قاتل نبود، خیلی خوش‌لباس بود.
جین سعی کرد با مطالعه ذهنش را از این ماجرا دور کند، اما نمی‌توانست افکارش را متوقف کند. پشت پیانو نشست، ولی موسیقی نه آرامش‌بخش بود و نه جالب. نگاهش به یادداشت‌های بی‌پاسخ روی میز افتاد، اما نتوانست تمرکز کند. بی‌قرار و آشفته، تصمیم گرفت تا رسیدن وقت قرارش، قدم بزند. چیزی، احتمالاً نیروی عادت، او را به سمت مرکز خرید کشاند. هنوز نیم ساعت مانده بود که به یک مغازه‌ی کوچک رسید و به کیسه‌های بافتنی که در ویترین نمایش داده شده بودند نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
هر بار که جین تمایلش را برای انجام کاری در جنگ نشان می‌داد، پدرش با آرامش می‌گفت:
- چرا مثل بقیه‌ی دخترها بافتنی نمی‌کنی؟
جین جواب می‌داد:
- بافتن که هیچ هیجانی نداره، بابا. درستش کن تا برم به عنوان پرستار صلیب سرخ یا راننده‌ی آمبولانس به فرانسه، نه؟ من یه کم هیجان می‌خوام.
پدرش همیشه مخالفت می‌کرد و می‌گفت فرانسه در زمان جنگ جای یک دختر آموزش ندیده نیست.
جین با شور و شوق می‌گفت:
- اگه خودم نتونم برم، مطمئناً هیچ بافتنی‌ای نمی‌فرستم.
اما اخیراً دیدن چند کیف بافتنی جذاب او را وسوسه کرده بود که تقریباً تصمیمش را عوض کند.
داخل مغازه چیزی باب میلش پیدا نکرد و با خرید چند وسیله‌ی بهداشتی خودش را راضی کرد. همینطور که مشغول خرید بود، متوجه مردی میانسال با سبیل تیره شد که کنار یکی از دخترهای مغازه ایستاده و حرف می‌زد.
دختر مغازه گفت:
- آدرس، لطفاً.
جین شماره‌ی آپارتمان در خیابان ریورساید را داد و افزود: «خانم استرانگ.»
بعداً به یاد آورد که مردی که ایستاده بود، وقتی شماره را شنید، برگشت و با دقت به او نگاه کرد، اما اهمیتی نداد. نام پدرش کاملاً شناخته شده بود و احتمالاً مرد حدس زد که یکی از دوستان پدرش است.
جین چند لحظه کنار پیشخوان‌های دیگر ایستاد و اجناس را بی‌هدف نگاه کرد. ده دقیقه مانده به وقت ملاقاتش در ریتز، از فروشگاه بیرون آمد. با تعجب دید همان مرد حالا نزدیک در ورودی ایستاده و چیزی در درونش به او هشدار داد که مرد منتظر صحبت با اوست. وقتی سعی کرد از کنار او عبور کند، مرد راهش را سد کرد، اما با احترام کلاهش را بالا برد.
- ببخشید خانم استرانگ، می‌تونم با شما حرف بزنم؟
جین که مجبور به مکث شده بود، نگاهی ارزیابی‌کننده و کمی کنجکاو به او انداخت. چیزی توهین‌آمیز یا عشوه‌ای در رفتار مرد نبود. لباس‌هایش خیلی محترمانه بود و او تقریباً به سن پدر جین نزدیک بود، اما حالتی از اقتدار داشت که نمی‌شد نادیده گرفت. جین تصمیم گرفت، هرچند درخواست او غیرمعمول بود، به حرف‌هایش گوش دهد.
- چیزی شده؟
جین سعی کرد قیافه‌ای متکبرانه به خود بگیرد، اما کنجکاوی‌اش را پنهان نکرد.
مرد ناگهان پرسید:
-‌ شما آمریکایی هستید، نه؟
-‌ بله
 
آخرین ویرایش:
- یه آمریکایی خوب هستید؟
-‌ امیدوارم.
مرد تصمیم گرفت که او حتماً یکی از اعضای «کمک مالی» صلیب سرخ است، یا شاید یک فروشنده‌ی مشتاق اوراق قرضه‌ی دولتی.
- اما من دقیقاً نمی‌فهمم، شما چه کار دارید؟ جین پرسید
مرد گفت:
- نمی‌تونم توضیح بدم، ولی اگر واقعاً یه آمریکایی خوب هستی و می‌خوای یه خدمت مهم به کشورت بکنی، فوراً به آدرسی که روی این کارت نوشته شده برو.
جین تکه مقوای سفیدی را که به او داده بود، گرفت. روی آن با مداد نوشته شده بود: «اتاق ۷۰۸». ساختمان، یه آسمان‌خراش در مرکز شهر بود.
با کمی عصبانیت پرسید:
- چی شده؟ یه نقشه جدید برای فروش اوراق قرضه؟
مرد فوراً پاسخ داد:
-‌ نه، نه، خانم استرانگ، اصلاً اینطور نیست. این یه فرصت بزرگه تا یه خدمت مهم به آمریکا انجام بدیم.
-‌ اسم من رو از کجا می‌دونستی؟
-‌ شنیدم همین الان با صندوقدار صحبت می‌کردی.
جین با لحنی نیش‌دار پرسید:
- من اینقدر ناگهانی برای این کار مهم انتخاب شدم؟
-‌ آدرسی که دادی رو شنیدم، برای همینه. به همین خاطر خیلی مهمه که فوراً به اون شماره بری. از آقای فلک بپرس.
-‌ نمی‌تونم برم، الان دارم می‌رم مادرم رو تو هتل ریتز ببینم، گفت جین.
مرد جواب داد:
- پس فردا برو. من هم تو این فاصله آقای فلک رو می‌بینم و از تو براش می‌گم.
 
آخرین ویرایش:
جین که از درخواست غیرمعمول و کاملاً نامعقول مرد گیج شده بود، با وجود اینکه تحت تأثیر صداقت آشکار او قرار گرفته بود، با نگرانی کارت را در دستش چرخاند و چند حرف کوچک پشت آن دید؛ روی آنها نوشته شده بود: «K-15».
- معنی این ارقام چیه؟
-‌ نمی‌تونم اینو بهت بگم. آقای فلک همه چیز رو توضیح می‌ده. بهم قول بده که میری دیدنش.
-‌ تو کی هستی؟
-‌ هنوز نمی‌تونم اینو بهت بگم.
-‌ پس آقای فلک کیه؟
-‌ اون هم برات توضیح می‌ده.
-‌ آدرس من چه ربطی به این موضوع داره؟ من هنوز نمی‌فهمم چرا این درخواست نامعقول رو از من می‌کنی.
مرد پاسخ داد:
-‌ بهت می‌گم که هنوز نمی‌تونم برات توضیح بدم، اما چون تو جایی که زندگی می‌کنی هستی، باید بری آقای فلک رو ببینی. این موضوع برای دولتت از همه مهم‌تره. از مرگ و زندگی مهم‌تره.
آخرین کلمات او جین را از جا پراند. این کلمات، واقعه مرموزی را که شب قبل شاهد آن بود و مرگ به همان اندازه مرموزی را که در نزدیکی خانه‌اش رخ داده بود، دوباره به ذهنش آورد. آیا درخواست عجیب این مرد ارتباطی با آنچه در آنجا اتفاق افتاده بود، داشت؟ جذابیت ناشناخته‌ها، فرصت ماجراجویی، او را فرا می‌خواند، هرچند احتیاط حکم می‌کرد که محتاط باشد.
او موقتاً گفت:
- از مادرم می‌پرسم.
 
آخرین ویرایش:
مرد فریاد زد:
- این کار رو نکن. باید ملاقاتت با آقای فلک رو از همه مخفی نگه داری. حتی به پدر و مادرت هم نباید چیزی بگی. خانم استرانگ، حرف من رو باور کن، کاری که از تو می‌خوام درست هست. من خودم دو تا دختر دارم. کاری که از تو می‌خوام انجام بدی، اگه می‌تونستم، با افتخار و غرور از هر کدومشون می‌خواستم که انجامش بدن. هیچ کس دیگه‌ای در دنیا جز تو نمی‌تونه این کار خاص رو انجام بده. اگه به یک نفر حرفی بزنی، دیگه مفید نیست. حتی نباید به کسی بگی که با من صحبت کردی. آقای فلک رو ببین. اون همه چیز رو برات توضیح می‌ده. قول بده که می‌بینیش.
جین، حتی برخلاف میل باطنی‌اش، که تحت تأثیر اصرار مرد قرار گرفته بود، آهسته گفت:
- قول می‌دم.
پرسشگر مرموز گفت:
- خوبه. می‌دونستم که این کار رو می‌کنی.
و روی پاشنه‌اش چرخید و به سرعت ناپدید شد، انگار می‌ترسید به او فرصت تجدید نظر بدهد.
جین، که نه تنها از رفتار عجیب مرد، بلکه از اجابت درخواست او نیز بیش از حد متحیر شده بود، آهسته و متفکرانه به سمت هتل ریتز رفت، جایی که مادرش و خانم استارت از قبل رسیده بودند.
دو زن مسن‌تر، در حالی که چای خود را جرعه جرعه می‌نوشیدند، با رضایت خاطر دربارهٔ عصرانه، آشنایانشان، زنان دیگر در چایخانه و لباس‌هایشان، دست‌هایشان و گفت‌وگوهای کوتاه معمول چای عصرانه، با هم گپ می‌زدند.
برای جین، که از دو رازش کلافه شده بود، گفتگوی آنها ناگهان به ملال‌آورترین یاوه‌گویی‌ها تبدیل شد. اتفاقات بزرگی در سراسر دنیا در حال رخ دادن بود؛ ملت‌ها در جنگ بودند، مردانی که در سنگرها به خاطر آرمان می‌جنگیدند و می‌مردند، پادشاهان سرنگون می‌شدند، سلسله‌ها متزلزل می‌شدند، مرزهای ملت‌ها ناپدید می‌شد.
او متوجه شد که زنان نیز بیش از هر زمان دیگری در تاریخ، نقش فعال و مهمی در امور جهان ایفا می‌کنند. در سرزمین‌های نبرد، آنها از زخمی‌ها پرستاری می‌کردند، آمبولانس می‌راندند، به بازسازی روستاهای ویران‌شده کمک می‌کردند. در سرزمین‌هایی که هنوز صلح حکمفرما بود، آنها رأی می‌دادند، سخنرانی می‌کردند، شغل داشتند، مناصب را اداره می‌کردند و بسیاری از آنها برای کمک به جنبش‌های بهبود مدنی، برای فرزندان بهتر و برای بهبود کل نژاد بشر متحد می‌شدند.
و اینجا، او اینجا بود، بی‌فایده در هتل ریتز ول می‌چرخید، همانطور که دیروز، هفته پیش، ماه پیش به نظرش برای همیشه. اعتراض مبهمی که مدتی بود در درونش نسبت به بی‌معنی و پوچی شیوه زندگی‌اش رشد می‌کرد، اکنون به تصمیمی تبدیل شده بود که دیگر تسلیم آن نمی‌شد. او با شجاعت تصمیم می‌گرفت که از اولین فرصت برای فرار از این روال کسالت‌بار لذت‌جویی استفاده کند.
 
آخرین ویرایش:
او از خود می‌پرسید که آیا درخواستی که به طور غیرمنتظره‌ای از او شده بود، راه نجاتش از زندان بی‌هدفی‌اش خواهد بود یا نه.
صحبت‌های آن دو زن بی‌هدف ادامه داشت. به ندرت پیش می‌آمد که او هم در این گفتگوها شرکت کند، مگر وقتی مادرش در حالی که به کسی که می‌شناخت اشاره می‌کرد، رو به او کرد و گفت:
- دخترم، خانم جونز-لوید هستند.
او چه اهمیتی برای خانم جونز-لوید داشت؟ یا برای آدم‌های اطرافشان، ولگردهای بی‌هدف و خوش‌گذرانی مثل خودشان؟ افکارش که رها شده بود، به ماجراجویی شگفت‌انگیزی که چند دقیقه پیش تجربه کرده بود، معطوف شد. با نگاهی متفکرانه به پیام مرموزی که به او داده شده بود، فکر کرد. مرد گفته بود این فرصت فوق‌العاده‌ای است تا به کشورش خدمت بزرگی کند. او از خود می‌پرسید چرا اینقدر پنهان‌کاری کرده است.
تصمیم گرفت بیشتر تحقیق کند و دستورات او را اجرا کند. بازدید از یک ساختمان اداری در منطقه تجاری چه ضرری می‌توانست برای او داشته باشد؟ حداقل کاری برای انجام دادن بود؛ چیزی جدید، چیزی متفاوت، چیزی هیجان‌انگیز و شاید حتی مفید.
او تصمیم گرفت که فعلاً نیت‌هایش را کاملاً پیش خودش نگه دارد. هرگونه اشاره‌ای به نقشه‌هایش به مادرش مطمئناً منجر به رد اجازه می‌شد. آن مرد مطمئناً صادق، درستکار و کاملاً محترم به نظر می‌رسید، حتی اگر از آن دسته افرادی نبود که کسی برای شام دعوتشان کند.
جین تصمیم گرفت فردا صبح زود به آدرسی که داده شده بود، در مرکز شهر برود. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، همیشه می‌توانست با پدرش تماس بگیرد. دفتر او در بلوک بعدی بود.
مشکل انجام این سفر مرموز بدون اطلاع مادرش اصلاً او را آزار نمی‌داد. مانند اکثر خانواده‌های آپارتمان‌نشین، او و مادرش واقعاً خیلی کم یکدیگر را می‌دیدند، به خصوص از زمانی که او به یک "بانوی جوان" تبدیل شده بود.
 
آخرین ویرایش:
خانم استرانگ همیشه در سخنرانی‌ها، ناهارها، مهمانی‌های دوستانه و عصرانه‌های مجلل شرکت می‌کرد. قرارهای جین اما با گروهی کاملاً متفاوت بود؛ اکثرشان دوستان مدرسه‌ای بودند و والدین آنها و والدین جین فقط به سختی یکدیگر را می‌شناختند. معمولاً او و مادرش صبحانه را در رختخواب می‌خوردند و به ندرت با هم ناهار می‌خوردند. هنگام شام، وقتی آقای استرانگ حضور داشت، هیچ صمیمیتی بین مادر و دختر وجود نداشت. تنها موقعیت‌هایی که واقعاً یکدیگر را می‌دیدند، هنگام خرید یا رفتن به خیاطی بود و موضوع اصلی‌شان، همان چیزی بود که همیشه در ذهنشان بیشترین اهمیت را داشت: لباس. گاهی جین در مراسم رسمی مادرش شرکت می‌کرد، اما بیشتر وقت‌شان صرف جستجوی بی‌معنی برای سرگرمی می‌شد.
ناگهان همه افکار جین به هم ریخت. رنگ از رخسارش پرید و با سختی فریادی از سر نگرانی فرو خورد.
مادرش که آشفتگی او را دید، پرسید:
- چی شده دخترم؟ حالت خوب نیست؟
جین توانست با تردید جواب دهد:
- کمی نورالژی.
خانم استارت با لحنی سرزنش‌آمیز هشدار داد:
- خیلی دیر شده.
خانم استرانگ گفت:
- متاسفم، همین‌طور هست. به محض اینکه چکم را پرداخت کنم، می‌ریم.
جین با تلاش برای کنترل خود، هرچند هنوز رنگ از رخسارش پریده بود، گفت:
- الان کاملاً خوبم.
خطر، حداقل فعلاً، از بین رفته بود. لحظه‌ای قبل، نگاهی به ورودی انداخت و با وحشت مردی با سبیل سیاه را دید که چند لحظه پیش نزدیکش شده بود. حالا تنها فکرش این بود که او تا اینجا آمده و با وحشت از خود می‌پرسید اگر مرد به میزشان بیاید و صحبت کند، چگونه باید توضیح دهد.
مرد با آرامش نشست، طوری که بخشی از او توسط صندلی پوشانده شد. زن دزدکی او را تماشا می‌کرد و سعی داشت نیتش را از دنبال کردنش حدس بزند. از نظر ظاهر و لباس کاملاً محترم بود، اما به هیچ وجه شبیه
 
آخرین ویرایش:
مرد سبیل‌سیاه، آنطور که به نظر می‌رسید، اصلاً شبیه کسی نبود که قرار باشد در یک هتل مجلل چای بخورد. جین، با دقت نگاهش کرد و خیلی زود متوجه شد که توجه مرد به کسی در آن طرف اتاق جلب شده است. با تعجب، اجازه داد چشمانش او را دنبال کنند و بار دیگر نفس هیجان‌زده‌اش را به سختی فرو داد.
در آن طرف اتاق، مرد جوان خوش‌قیافه‌ای از آپارتمان بغلی آرام و با آرامش قهوه‌اش را مزه مزه می‌کرد؛ مردی که جین مطمئن بود، یا حداقل تقریباً مطمئن بود، قاتل است؛ کسی که تمام روز در ذهنش نقش بسته و او را به عنوان جنایتکاری فراری تصور کرده بود. مرد دیگری، جوان و خوش‌پوش، با لباس ستوان نیروی دریایی، کنارش گپ می‌زد.
جین از خود پرسید: معنای همه این‌ها چیست؟ چرا مرد سبیل‌سیاه این‌قدر با دقت آن دو را نگاه می‌کند؟ نگاهش دوباره به سمت او برگشت. هنوز همانجا نشسته بود، کمی به جلو خم شده، ابروهایش از شدت تمرکز در هم رفته، و چشمانش خیره به دو نفر روبرو. انگار می‌خواست ل*ب‌هایشان را بخواند و بفهمد درباره چه حرف می‌زنند.
جین از هیجان به وجد آمد. تصمیم گرفت مرد سبیل‌سیاه حتماً کارآگاه است. به یاد آورد که او گفته بود، چون در آدرسی که جین زندگی می‌کند، برای ماموریتی که او در نظر گرفته در دسترس است. جین با خود فکر کرد: آیا او از مرگ مرموزی که بیرون آپارتمانشان اتفاق افتاده خبر دارد؟ آیا به همین دلیل همسایه‌اش را زیر نظر گرفته؟ اما انگیزه او از درگیر کردن جین در این ماجرا چه می‌تواند باشد؟
با اینکه هیچ پاسخ رضایت‌بخشی برای سوالاتش پیدا نمی‌کرد، به بررسی چهره‌های دو مرد جوان آن طرف اتاق پرداخت. به نظر می‌رسید هیچ‌کدام بیشتر از سی سال نداشته باشند. چهره مرد جوان، که تنها چند ساعت پیش از شدت نفرت تلخ در هم رفته بود، حالا آرام و خندان بود؛ واقعاً جذاب و به هیچ وجه شبیه یک قاتل نبود. چشم‌های آبی و هوشیارش از زیر پیشانی روشنفکرش بیرون زده بود، سبیل کوچک نظامی‌اش فک تراشیده و قوی‌اش را برجسته می‌کرد، موهایش مرتب کوتاه شده و لباس‌ها و زیرپوش‌هایش بی‌عیب و نقص بودند. دستی که دور فنجان حلقه شده بود، انگشتانی بلند، باریک و خوش‌فرم داشت. برش لباس‌ها، رفتار و تمام جزئیاتش کاملاً آمریکایی به نظر می‌رسید، اما چیزی غیرقابل توصیف در ظاهرش بود که نشان از تولد یا نسب خارجی، احتمالاً سوئدی یا آلمانی داشت. مردی که همراهش بود، کوچک‌تر و لاغرتر بود، ظاهری کمتر محکم و کمی نرم داشت.
 
آخرین ویرایش:
با وجود اینکه لباس‌هایش رسمی بود، کاملاً مشخص بود که از بین آن دو، او کم‌زورتر است. جین فکر می‌کرد چهره‌ی زیبایش ضعف شخصیت و علاقه‌اش به خوبی‌های زندگی را نشان می‌دهد.
خانم استرانگ از جای خود بلند شد و گفت:
- بیا دخترم، باید بریم.
جین آنقدر در حال بررسی آن دو مرد بود که مادرش مجبور شد دوباره با او صحبت کند.
- بله، مادر.
با مطیعانه پاسخ دادن، به سرعت از جای خود بلند شد، زیرا تکرار حرف‌های مادرش نشان می‌داد که کمی آزرده شده است و او متوجه شد که مورد خطاب قرار گرفته.
او اجازه داد مادرش و خانم استارت از او جلو بروند، اما قبل از اینکه به دنبالشان برود، مکثی کرد تا نگاهی دوباره به صحنه‌ای که توجهش را به خود جلب کرده بود بیندازد. این صحنه چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ چه اتفاقی در جریان بود؟ و او چگونه در آن دخیل بود؟
نگاهش به سرعت از تماشاگر به تماشاچی معطوف شد. مرد جوان بور توجهش را جلب کرد. درست وسط حرفش مکث کرد و نگاهش کاملاً به او دوخته شد. جین با شرمندگی چشمانش را پایین انداخت و به دنبال مادرش برگشت، اما نه آنقدر سریع که متوجه شد مرد با آرامش فنجانش را برداشت و به نظر می‌رسید برای او می‌نوشد، نه آنقدر بی‌پروا که صرفاً تحسینش کند.
 
آخرین ویرایش:

فصل سوم

«آقای فلک»

دو بار پس از اینکه آسانسور او را روی زمین گذاشت، جین به در اتاق ۷۰۸ نزدیک شد و با ترس و لرز از کنار آن تا انتهای راهرو رفت، تلاش می‌کرد شجاعت ورود را جمع کند. رفتن به دفتر یک مرد در منطقه‌ی تجاری برایش تازگی داشت. در سفرهای قبلی‌اش از این دست، همیشه یکی از والدینش همراهش بود. حالا آرزو می‌کرد کاش پدرش را با خود آورده بود و از او می‌خواست که کنارش باشد. خرید را بهانه کرده بود و با آقای استرانگ به مرکز شهر آمده بود، اما در میدان آستور پیاده شده و منتظر قطار دیگری شده بود.
کارتی که مرد سبیل سیاه عصر روز قبل به او داده بود، در دست داشت. همانطور که آن را بررسی می‌کرد، کنجکاوی‌اش جرقه‌ای از شجاعت در او روشن کرد. باید می‌فهمید همه این‌ها چه معنایی دارد، صرف‌نظر از خطر یا ریسکی که ممکن بود با آن مواجه شود. با جسارت به سمت اتاق ۷۰۸ رفت و در را باز کرد.
کارمندی که پشت میز نشسته بود، با نگاهی پرسشگرانه سرش را بالا آورد.
- آقای فلک تشریف دارند؟
-‌‌ کی می‌خواد باهاش ملاقات کنه؟
با تردید گفت:
- فقط بگو یک خانم می‌خواد باهاش صحبت کنه.
پسرک ناگهان پرسید:
- شما خانم استرانگ هستین؟ چون اگر هستین، اون منتظر شماست.
جین سر تکان داد و پسر از جا پرید و او را به اتاق داخلی راهنمایی کرد.
همین که با حالتی عصبی وارد شد، مردی هوشیار با مو و سبیل خاکستری، با ادب و احترام از جا برخاست تا به او خوشامد بگوید. نگاه سریعی به اطراف انداخت؛ تنها چیزی که توجهش را جلب کرد، میز بزرگ چوب ماهونی مرد پشت آن، چند کابینت بایگانی و یک گاوصندوق بزرگ با درهای باز بود.
مرد گفت:
- بنشینین، خانم استرانگ، نه؟
و برایش صندلی گذاشت. رفتار و لحن مؤدبانه‌اش فوراً به او اطمینان داد؛ این مرد همان کسی بود که می‌توانست «یک جنتلمن» بنامد، و جین با کمی نفس راحت روی صندلی نشست.
آقای فلک با لبخند گفت:
-‌ متاسفم که روش کارتر برای نزدیک شدن به شما، شما رو نگران کرده.
-‌ کارتر... اوه، مرد سبیل سیاه.
-‌ بله، این توصیفش هست. می‌بینین، اون نمی‌خواست بدون مشورت با رئیسش کاری انجام بده، اما این فرصت غیرمنتظره به نظرش حیاتی‌تر از اون بود که نشه ازش استفاده کرد. اون توضیح نداد که ما از شما چی می‌خوایم، درسته؟
جین که حالا کمی آرام شده بود، گفت:
- راستش رو بخواین، نه! خیلی مرموز بود.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین