جین موافقت کرد و ناگهان به یاد ستوان نیروی دریایی افتاد که در هتل ریتز دیده بود و آنقدر محرمانه با برادرزاده‌ی اتو هاف پیر گپ می‌زد. با خود فکر کرد آیا او یکی از حلقه‌های این زنجیر وحشتناک بود؟ آیا او پایان آن بود - انتهای آمریکایی زنجیر؟
فلک گفت:
- حالا دیگخ از پیرمرد مطمئن شدیم.
و طوری بلند شد که انگار می‌خواست نشان دهد مصاحبه تمام شده است.
- باید نفر بعدی، یعنی هاف جوون را پیدا کنیم. هیچ چیزی تو این ماجرا نیست که اون رو درگیر کنه. این وظیفه‌ی توست. هر چی می‌تونی در موردش اطلاعات کسب کن. در صورت امکان، با اون آشنا شو. این یکی از ضعیف‌ترین نقاط ضعف تمام جاسوس‌های آلمانی هست. اونا نمی‌تونن جلوی خودشون رو بگیرن که با زنان لاف بزنن. سعی کن این فرد هوف رو بشناسی. این از همه چیز مهم‌تره
جین با شور و شوق گفت:
- بیشتر از تلاش کردن انجام می‌دم. فوراً با اون آشنا می‌شم. کاری می‌کنم که با من صحبت کنه
 
فصل پنجم
در مسیر

مردان کمی، حتی پدران، متوجه می‌شوند که یک دختر معمولیِ تربیت‌شده، تازه از نوجوانی بیرون آمده، چقدر در امور دنیای بزرگ و مرموز اطرافش بی‌تجربه است. پسری که در جوانی تاریخ اجدادش را دوباره زندگی می‌کند، از پرستارش فرار می‌کند تا ماجراجو شود: در ده سالگی دزد دریایی می‌شود، در دوازده سالگی دزد قطار، در چهارده سالگی هوانورد. در واقع، او تمام افکارش را زندگی می‌کند و زندگی قهرمان زمانه‌اش را تجربه می‌کند، و در این مسیر می‌آموزد که دنیای اطرافش پر از ماجراجویانی مثل خودش است؛ کسانی که با کوچک‌ترین بهانه‌ای، ادعاهایش را زیر سؤال می‌برند یا با زور غنیمتش را تصاحب می‌کنند.
دختران تربیت‌شده به ندرت خوش‌شانس‌اند که چنین تجربیات آموزنده‌ای داشته باشند. دوستانشان اغلب برایشان انتخاب می‌شوند؛ موجوداتی آرام و بی‌آموزه مانند خودشان. تعداد کمی از آنها جنبه عملی زندگی را می‌آموزند. یک پسر خوشحال است از شناختن سرسخت‌ترین پسر محله، اما آرزوی یک دختر همیشه این است که دخترانی را بشناسد که «مهربان‌تر» از خودش باشند.
یک دختر معمولی، با چشمانی کور و بی‌اطلاع از امور زندگی، تجارت و سیاست، و با دانشی بیشتر درباره عاشقانه و تاریخ نسبت به حقایق روزمره، پا به عرصه زنانگی می‌گذارد.
اگر فلک می‌دانست جین استرانگ چقدر بی‌تجربه است، جای سؤال بود که آیا جرأت می‌کرد چنین مأموریت مهمی به او بدهد یا نه. خود جین، هنگام ترک دفتر فلک، با اشتیاق احساس می‌کرد می‌تواند دستورات او را اطاعت کند. افشاگری‌های او درباره کار خائنانه جاسوسان آلمانی و درخواستش برای میهن‌پرستی، روحیه‌ی او را برانگیخته بود.
آن‌طور که به نظر می‌رسید، کار بسیار ساده بود: کافی بود با مرد جوان همسایه آشنا شود. با این حال، هر چه مترو او را پس از دومین بازدید از دفتر فلک دورتر می‌برد، قلبش بیشتر فرو می‌ریخت و ذهنش پر از تردید می‌شد.
در یک شهر بزرگ، در یک آپارتمان، تقریباً همان چیزی بود که کیلومترها دورتر انتظارش را می‌کشید. جین مغزش را زیر و رو کرد و سعی کرد آشنایی را به یاد بیاورد که احتمالاً هاف‌ها را می‌شناخت، اما موفق نشد. او تمام راه‌های ممکن برای آشنایی را بررسی کرد، اما هیچ کدام عملی به نظر نمی‌رسید.
او هرگز با مردی صحبت نکرده بود مگر اینکه به او معرفی شده باشد البته به جز کارتر و فلک. این مردان، به قول خودش، مقامات دولتی بودند، شبیه پلیس اما مهربان‌تر. به هر حال، او آنها را فقط از نظر کاری می‌شناخت، نه اجتماعی. اگر می‌خواست در شناخت هاف‌ها و به‌خصوص آقای هاف جوان موفق باشد، احساس می‌کرد لازم است آنها را به آشنایان اجتماعی تبدیل کند.
 
آخرین ویرایش:
او باید به نحوی مناسب با فردریک هاف دیدار می‌کرد، اما چگونه؟ به ترفندهای پیش‌پاافتاده‌ای مثل انداختن دستمال یا کیف پول در آسانسور درست وقتی او هم توی آسانسور باشه فکر کرد، ولی این نقشه را فوراً رد کرد. دختران «خوب» این‌جور کارها را نمی‌کردند. هرچند که هدفش به دام انداختن همسایه‌اش بود، حتی برای یک لحظه هم آرزو نداشت که او او را به‌عنوان کسی دیگر بشناسد. بیش از هر چیز آزارش می‌داد که برایش مهم بود چه تأثیری روی او می‌گذارد. مگر چه فرقی می‌کرد که یک جاسوس آلمانی حتی اگر قاتل بود درباره‌اش چه فکری بکند؟ با این حال مدام با خودش گلاویز می‌شد: هرچه تأثیر اولیه قوی‌تر باشد، احتمال جلب اعتماد او بیشتر است، و این قطعاً آقای فلک را خوشحال می‌کرد.
او از خود پرسید که آیا واقعاً فردریک هاف جاسوس است؟ تصویر آخرش از او را به یاد آورد؛ مردی با وقار که در هتل ریتز جام شرابش را بلند کرد نه با بی‌احتیاطی یا گستاخی، بلکه چنان نامحسوس که گمان می‌کرد فقط خودش متوجه شده است. ربط دادن فکر قتل به مردی مثل او، نامعقول می‌نمود.
هنگام ورود به آپارتمان هنوز در همان کشمکش درونی بود. حس ششمش می‌گفت فردریک هاف یک جنتلمن است؛ چطور ممکن بود یک جنتلمن همان کسی باشد که فلک تصور می‌کند؟ اما هم‌زمان می‌دانست که باید محتاط و زیرک باشد.
همین که درِ ورودی پشتش بسته شد، با چشم‌چرانی راحتی کشید تا چشمش به مردی در لباس فرم کنار تابلو تلفن افتاد. همان ستوان نیروی دریایی که در هتل ریتز دیده بود. ستوان داشت به دختر کنار تابلو تلفن می‌گفت:
- به آقای هاف اطلاع بدید؛ آقای هاف جوان، بین ستوان کرامر اینجاست. من پایین پله‌ها منتظرش می‌مونم.
در همان لحظه فکری برق‌آسا در ذهنش جرقه زد. فرصتی جلوی چشمش ظاهر شده بود که نمی‌شد آن را از دست داد. بی‌درنگ به سمت ستوان رفت، دستش را دراز کرد و لبخندی از جنس آشنایی تصنعی، اما کاملاً حساب‌شده بر ل*ب نشاند.
 
آخرین ویرایش:
- ستوان کرامر، او فریاد زد، چقدر لذت‌بخش. بالاخره واقعاً به قولت عمل کردی و اومدی استرانگ‌ها رو ببینی؟
او به سختی می‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، در حالی که افسر جوان خجالت‌زده را تماشا می‌کرد که بیهوده تلاش می‌کرد به یاد بیاورد کجا او را ملاقات کرده است. او به این واقعیت تکیه کرده بود که مردان نیروی دریایی در مراسم اجتماعی با دختران زیادی ملاقات می‌کنند، به طوری که غیرممکن است هیچ‌کدام از آنها همه چیزهایی را که ملاقات کرده بودند به خاطر بیاورند.
او با لکنت زبان گفت:
- واقعاً، خانم...
و تقلا می‌کرد تا توضیح مناسبی پیدا کند.
با لحنی سرزنش‌آمیز هشدار داد:
- به من نگو که این جین استرانگ نیست که اینجا می‌بینی، بعد از همه اون حرف‌های قشنگی که آن روز به من زدی و روی کشتی‌ات چای خوردیم.
او امیدوار بود که او اصراری به جزئیات مربوط به کشتی نداشته باشد. خوشبختانه او در چندین کشتی جنگی مشغول به کار بود تا اگر او بیش از حد روی جزئیات اصرار داشت، بتواند راه فراری پیدا کند.
کرامر با وقار وانمود کرد که او را به یاد می‌آورد و گفت:
- راستش رو بخواین، خانم استرانگ، از دیدن دوباره شما خوشحالم. مدت‌هاست که قصد دارم به دیدنتون بیام، اما می‌دونید که الان چقدر سرمون شلوغ هست. در واقع، امروز به خاطر کار به اینجا اومدم. از آقای هاف که اینجا زندگی می‌کنه خواستم برای ناهار با من به یه جایی بیاد و درباره موضوع مهمی صحبت کنیم
با آخرین جمله‌ی او، قلب جین به تپش افتاد. چه موضوع مهمی می‌توانست وجود داشته باشد که یک ستوان نیروی دریایی بتواند به طور شایسته‌ای با یک آلمانی، با برادرزاده‌ی مردی که پیام رمز مخفی‌اش را تازه موفق به خواندنش شده بودند، در میان بگذارد؟ او که در درون خود مصمم بود که به آنچه آغاز کرده بود، پایبند بماند، افکار واقعی خود را پنهان کرد و اجازه داد چهره‌اش ناامیدی آشکاری را نشان دهد.
ادامه داد:
- چقدر بدرفتاری کردی، می‌خواستم اصرار کنم بمونی و با ما ناهار بخوری.
 
آخرین ویرایش:
او داشت اعتراض می‌کرد که این موضوع کاملاً منتفی است، اما آسانسور مادرش را پایین آورد. جین فوراً مادرش را به عنوان متحد خود فراخواند، چون مطمئن بود با توجه به اینکه دخترش با چه تعداد مرد از آشنایانش ملاقات کرده، ادامه‌ی این فریبکاری کاملاً بی‌خطر خواهد بود.
او فریاد زد:
- اوه، مادر، ستوان کرامر را که یادت هست، نه؟ من همین الان داشتم ازش خواهش می‌کردم که بمونه و با ما ناهار بخوره. کمکم کن تا راضیش
مادر جین، بی‌خبر از ریاکاری دخترش، با لحنی دوستانه گفت:
- البته که آقای کرامر رو به یاد دارم. آقای کرامر، بمون و با جین ناهار بخور. من برای چهار نفر ناهار سفارش دادم، چون انتظار داشتم خونه بمونم، و حالا کاری پیش اومده، اما عمه‌ات آنجاست تا تو رو بدرقه کنه. آماده کردن غذا و نداشتن کسی برای خوردنش، چه برسه به اینکه آقای هوور رو ناراحت میکنی، خدمتکاران رو لوس می‌کنه. واقعاً وظیفه توست - وظیفه تو به عنوان یک میهن‌پرست - که بمونی و از هدر رفتن غذا جلوگیری کنی.
-‌ همین الان داشتم سعی می‌کردم برای دخترتون توضیح بدم که آقای هاف رو با خودم به ناهار دعوت کردم. حالا اینجاست.
خانم استرانگ با نگاهی تحسین‌آمیز به هیکل بلندقامتی که نزدیک می‌شد، نگریست و ظاهراً از قیافه‌اش راضی بود. همین که آقای هاف معرفی شد، با عجله او را در دعوتنامه ناهار گنجاند.
جین با اصرار گفت:
- به دختر بیچاره‌ای که به خاطر بی‌توجهی والدینش محکوم به خوردن ناهار تنهایی هست، رحم کنین. واقعاً، هر دوی شما باید بیایین. تو این دوران جنگ، مردان خوب برای صحبت کردن اونقدر کمیاب هستن که من اصلاً قصد ندارم بذارم فرار کنین
فردریک هوف با شجاعت گفت:
- من تو دستان کرامر هستم، اما اگه اون به جای پذیرش چنین دعوت دلچسبی، مرا به یک هتل بد ببره، نظرم نسبت به اون به عنوان میزبان خراب میشه
کرامر با تقلا گفت:
- اما...
متوجه شد که حتماً اشتباهی در شناسایی رخ داده و حالا که مطمئن شده بود قبلاً نه جین و نه مادرش را ندیده،
- باید در مورد موضوعی صحبت کنیم هاف
هاف گفت:
- کار همیشه می‌تونه منتظر لطف یک خانم محترم بمونه. این جنگ بی‌رحمانه شما مردان نیروی دریایی رو بی‌باک کرده؟
ستوان کرامر با ژستی تمسخرآمیز به نشانه‌ی تسلیم، و در واقع، بدون هیچ ابایی از ادامه‌ی ماجرا، به جین اجازه داد تا او را به آپارتمان استرانگ راهنمایی کند.
 
خیلی زود، با حال و هوای جوانی و روحیه‌ای شاد، هر سه نفرشان با خوشحالی درباره آب و هوا، جنگ، تئاتر و همه چیز صحبت می‌کردند. جین، در میان صحبت‌ها، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و متوجه شد که هاف روی صندلی کنار پنجره نشسته و انگار با دقت کشتی‌هایی را که از آنجا دیده می‌شدند زیر نظر دارد. حتی سر میز ناهار هم یک بار بلند شد و به سمت پنجره رفت تا بیرون را نگاه کند و بهانه‌ای ناشیانه برای منظره زیبا آورد.
جین که مصمم بود از فرصت استفاده کند، تلاش کرد مکالمه را به کانال‌های شخصی تبدیل کند.
او رو به هاف کرد و گفت:
- تو آمریکایی هستی، مگه نه؟ من تعجب می‌کنم که تو هم یونیفرم نپوشیدی.
او پاسخ داد:
- یک مرد لزوماً برای خدمت به دولتش نیازی به پوشیدن لباس فرم نداره. شاید من کار مهم‌تری انجام می‌دم
او تقریباً گستاخانه اصرار کرد:
- اما تو آمریکایی هستی، نه؟
اشتیاقش برای دانستن هر چه می‌تواند درباره او، او را به این کار واداشت.
او با تردید پاسخ داد:
- من تو سینسیناتی به دنیا اومدم
او نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و ببیند که او چقدر با تدبیر هر دو سوالش را رد کرده است. در ذهنش عین کلمات او را ثبت کرد و این ایده را در ذهنش داشت که حرف‌های او را کلمه به کلمه برای رئیسش تکرار کند.
- پس شما برای دولت کار می‌کنین؟
او مشتاقانه منتظر پاسخ او بود. مطمئناً او نمی‌توانست راهی برای طفره رفتن از چنین پرسش مستقیمی پیدا کند.
او با فروتنی کافی، اما با تردیدی عجیب که او را گیج کرده بود، پاسخ داد:
- هر مردی که به کشور خودش ایمان داره، تو چنین مواقعی وظیفه خودش رو انجام میده
او به هیچ وجه احساس رضایت نمی‌کرد. اگر او در آمریکا متولد شده بود، اگر واقعاً قلباً آمریکایی بود، پاسخ‌هایش می‌توانست اطمینان‌بخش باشد، اما نامش هاف بود. عمویش یک آلمانی-آمریکایی، یک جاسوس باتجربه یا حداقل پیام‌رسان جاسوسان بود. اگر مهمانش هنوز پروس را سرزمین پدری خود می‌دانست، پاسخ‌هایی که او داده بود به همان اندازه مناسب بود.
او با طعنه به او گفت:
- تو هم مثل این نیروی دریایی به طرز تحریک‌آمیزی مرموز هستی. وقتی الان سعی می‌کنم بفهمم دوستام تر نیروی دریایی کجا مستقر هستن، هیچ چیزی به من نمی‌گن، نه، آقای کرامر؟
ستوان کرامر گفت:
- به شما می‌گم اونا کجا هستن. هر نامه‌ای که اخیراً از خارج از کشور از افراد شاغل تو ارتش دریافت کردمم، آدرس یکسانی داشته - 'یک پورت حذف شده'.
 
او ادامه داد:
- من واقعاً فکر می‌کنم دولت تو این مورد خیلی سخت‌گیر هست. تنها برادر من الان اونجاتس و داره میجنگه. تنها چیزی که می‌دونیم اینه که اون «جایی تو فرانسه» هست. جنگ کار رو برای همه ما سخت می‌کنه
هاف با متانت گفت:
- با این حال، سختی‌های ما اینجا در مقایسه با آنچه مردم اونجا تو فرانسه، در بلژیک، در آلمان، حتی تو کشورهای بی‌طرف، متحمل می‌شن، چقدر هست؟ اونا اونجارو می‌شناسن، سه سال هست که می‌دونن، وحشت‌هایی بزرگتر از آنچه ما می‌تونیم تصور کنیم.
هر چه بیشتر با او گپ می‌زد، جین بیشتر گیج می‌شد. به نظر می‌رسید که با صداقت و احساس صحبت می‌کند. شهودش به او می‌گفت که او مردی شریف و با آرمان‌های والا است، اما با این حال در هر چیزی که می‌گفت، همیشه تردید، دودلی و احتیاط وجود داشت، انگار که قبل از بیان هر کلمه، آن را می‌سنجید. با دقت گوش می‌داد، به این امید که لحن کلامش را بفهمد، یا چیدمان ناشیانه‌ای از کلمات را که ممکن است زبانش را به جای آلمانی نشان دهد، اما انگلیسی که صحبت می‌کرد بی‌نقص بود - نه انگلیسی ایالات متحده و نه انگلیسی، بلکه بیشتر شیوه‌ی گفتاری که از یک جهانگرد می‌شنود. او پشت سر هم سوال می‌پرسید، به این امید که او را به دام اعتراف بیندازد، اما او با مهارت از زیر بار تلاش‌هایش شانه خالی می‌کرد. او سرانجام تصمیم گرفت تاکتیک‌های مستقیم‌تری را امتحان کند.
- اسمت یه طنین آلمانی داره. آلمانیه، مگه نه؟
ازش پرسید.
او با خنده پاسخ داد:
- به شما گفتم که تو سینسیناتی متولد شدم. بعضی‌ها اصرار دارن که اونجا یک استان آلمانی هست
-‌ اما تو آلمان بودی، مگه نه؟
-‌ چرا می‌پرسی؟
-‌ داشتم فکر می‌کردم نکنه تو اون کشور زندگی نکردی؟
-‌ بدون اینکه اونجا زندگی کرده باشم، امکان نداره اونجا بوده باشم، نه؟
 
آخرین ویرایش:
کرامر به کمکش آمد.
- البته که اون اونجا زندگی کرده . من و آقای هاف هر دو تو دانشگاه‌های آلمان درس خوندیم. همین باعث شد که از همون اول به هم نزدیک بشیم
جین پرسید:
- شما هم تو یک دانشگاه درس خوندید او احساس می‌کرد بالاخره به نقطه‌ای رسیده که می‌تواند چیز ارزشمندی پیدا کند.
کرامر گفت:
- نه، متأسفانه دانشگاه قبلی نبود
نفسش را حبس کرد و با احساس گناه سرخ شد. اگر آقای کرامر در یک دانشگاه آلمانی درس خوانده بود، نمی‌توانست فارغ‌التحصیل آناپولیس باشد. حتماً تازه به نیروی دریایی آمریکا پیوسته بود. او می‌دانست که از زمان شروع جنگ، برخی از غیرنظامیان پذیرفته شده‌اند. تازه متوجه شده بود که اگر چنین باشد، چون دیگر اجازه ملاقات با کشتی‌ها داده نمی‌شد، واضح است که ملاقات با او در هیچ مراسمی روی یک کشتی جنگی غیرممکن است. او حتماً از همان اول می‌دانست که کرامر می‌داند که او هرگز او را ندیده است. او همچنین حتماً می‌دانست که مادرش او را نمی‌شناسد. کرامر احساس می‌کرد که وارد آب‌های خطرناکی شده و از ترس اینکه اشتباهات بیشتری مرتکب شود، از پرسیدن سوالات بیشتر خودداری کرد. یک زنگ خطر مبهم شروع به تحریک او کرد. اگر او وقتی برای اولین بار با او صحبت کرده بود، متوجه حیله او شده بود، چرا آن را اعتراف نکرد؟ هدف او از پذیرفتن دعوت او و آوردن دوست آلمانی‌اش، آقای هاف، به این ماجرا چه بود؟
صدای زنگ تلفن وقفه‌ای خوشایند ایجاد کرد. خدمتکاری او را احضار کرد تا به تماسی پاسخ دهد و با عذرخواهی از پشت میز، به سمت میز تلفن در سرسرا رفت.
- سلام، شما هستین، خانم استرانگ؟
صدای کارتر بود، اما از استرس و اضطرابی که در آن موج می‌زد، او حدس زد که او در وضعیت بسیار آشفته‌ای قرار دارد.
 
او پاسخ داد:
- بله، جین استرانگ صحبت می‌کنه
-‌ میدونی من کی‌ام؟
-‌ البته. من صدای شما رو می‌شناسم. آقای «سی»
قبل از اینکه اسمش را بگوید، صدای هشدار دهنده‌ای از پشت تلفن او را متوجه خود کرد و با احساس گناه برگشت و از بالای شانه‌اش به آنها نگاه کرد. با دیدن دو مردی که هنوز دور میز مشغول گپ زدن بودند و ظاهراً هیچ توجهی به او نداشتند، احساس آرامش کرد.
او سریع جواب داد:
-‌ چیزی شده؟
-‌ اون کتابی که بهت گفتم می‌خرم رو می‌شناسی؟
-‌ بله، بله!
-‌ اونجا نیست. کتاب گم شده!
-‌ کتاب درست سر جاش هست، اما اون کتابی نیست که من می‌خوام
او پرسید:
- مطمئنی که به کتاب درست نگاه کردی؟
-‌ به اونی که گفتی نگاه کردم.
-‌ مطمئنی؟ پنجمین کتاب از قفسه‌ی دوم؟
 
آیا او آنجا ایستاده بود و گوش می‌داد؟ چقدر شنیده بود؟

او حرکتی را از پشت سرش شنید و به سرعت برگشت و فردریک هوف را دید که با کلاه و عصایش پشت سرش ایستاده است. وحشت‌زده، ناگهان گوشی را قطع کرد. آیا او آنجا ایستاده بود و گوش می‌داد؟ چقدر شنیده بود؟ البته او می‌دانست که منظور از «پنجمین کتاب در قفسه دوم» چیست. آیا بی‌احتیاطی او باعث شده بود که او و عمویش به دقت تحت نظر باشند؟ با نگرانی صورتش را بررسی کرد تا شاید سرنخی از افکارش پیدا کند. او آنجا ایستاده بود و به او لبخند می‌زد و برای مغز آشفته‌اش، به نظر می‌رسید که در لبخندش چیزی طعنه‌آمیز، جسورانه و چالش‌برانگیز وجود دارد.
- خانم استرانگ، نمی‌تونم به شما بگوم که چقدر از مهمان‌نوازی‌تون لذت بردم. شما اونقدر این زمان رو جالب کردید که اصلاً نمی‌دونستم اینقدر دیر شده . باید فوراً از شما جدا بشم، ممنو ببخشید. من کار مهمی دارم که توجه فوری مرا می‌طلبه
با لکنت زبان گفت:
- امیدوارم دوباره بیایین، و شما هم، آقای کرامر.
با چهره‌ای رنگ‌پریده و وحشت‌زده، آنها را بیرون برد و زنگ تلفن را که با عصبانیت به صدا درآمده بود، رها کرد. همین که در پشت سرشان بسته شد، او ضعیف و بی‌حال روی صندلی ولو شد و تا مطمئن نشد که دیگر صدایشان را نمی‌شنوند، جرات نکرد دوباره به سراغ تلفن برود.
چه «کار فوری» بود که آنها را ناگهان به رفتن واداشت؟ او بیش از هر چیز می‌ترسید که استفاده‌ی نسنجیده‌اش از عبارت «پنجمین کتاب در قفسه‌ی دوم» او را لو داده باشد. این چه معنی دیگری می‌توانست داشته باشد؟ وگرنه چرا باید اینقدر ناگهانی آنجا را ترک می‌کردند؟
با جمع کردن قدرت و شجاعتش، بار دیگر به سمت «تلفن» رفت.
صدای کارتر با بی‌صبری می‌گفت:
- سلام، سلام، شما هستید خانم استرانگ؟ یکی حرف ما را قطع کرد
او صدا زد:
- سلام آقای کارتر، من جین استرانگ هستم. کجا می‌تونم شما را فوراً ببینم؟ خیلی مهمه
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین