نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پس بنویس گناه دارن😂
 
بعد از بلعیده شدن آخرین مولکول از بستنی قیفی، کیوان به صندلی‌های خالی کنار نگاهی انداخت و مطمئن شروع به صحبت کرد.
- یه روز یه معلمه، از دانش‌آموزش پرسید: من یه سیب و یه سیب دیگه و یک سیب دیگه بهت میدم، حالا چند تا سیب داری؟ دانش‌آموزِ هم سریع گفت: چهار سیب.
دست روی چانه گذاشتم و پوفی کشیدم. مطمئن بودم این عادتِ حکایت تعریف کردن قبل از گفتنِ جانِ کلام را به تقلید از بابا انجام می‌داد.
- خلاصه معلمه عصبانی شد و دوباره سوال رو تکرار کرد که من یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه رو به تو میدم. چند تا سیب داری؟ دانش‌آموز با انگشت شمرد و باز هم گفت: چهار سیب.
انگار به کلمه‌ی سیب و یک سیب دیگر آلرژی گرفتم و با هربار گفتنش چهره‌ام درهم‌تر میشد. لیلا هم مثل من بی‌حوصله به چهره‌ی کیوان که انگار وقت اضافی برای قصه تعریف کردن پیدا کرده بود، نگاه می‌کرد.
- آقا جونم بگه براتون دیگه معلمِ خیلی عصبانی شد. یادش افتاد که دانش‌آموزه، موز خیلی دوست داره، این دفعه پرسید: من یه موز و یه موز دیگه و یه موز دیگه رو به تو میدم. چند تا موز داری؟
دستش را لای موهای صاف و بلندش کشید.
- دانش آموز فوری گفت: سه تا. معلمِ از خلاقیت و دقت خودش، مغرور شد و کلی حال کرد. نهایتاً برای آخرین بار پرسید: خب، حالا اگه یه سیب و...
اجازه ندادم جملات بی‌ربطش را تمام کند، عصبی غریدم:
- خب حالا! آخرش رو بگو.
لیلا با نگاه به من ادای کیوان را درآورد.
- یه سیب دیگه و یه سیب دیگه و یه موز دیگه.
انگار از شتاب زدگی و حرص خوردن ما لذت می‌برد یا شاید هم‌زمان می‌خرید. خندید و ادامه داد:
- بذارین بگم. دانش آموزه گفت: چهار سیب. آخه یه سیب تو کیف خودم دارم!
با به پایان رسیدن جملاتی که خیال می‌کرد خیلی عمیق و اندیشمندانه هستند، پوکر به چهره‌اش خیره ماندم. کم مانده بود اشک لیلا مقابل چشم‌ مردِ بستنی فروشی که پشت دستگاه ایستاده بود، در بیاید.
انگشت اشاره‌اش را سمت من کشید.
- الان تو با یه پیش فرض اینجا نشستی، لیلا خانم شما هم همین‌طور. هر چی من و ناهید بگیم مطمئنم تو گوشِت نمی‌ره. چون پسرها خوب بلدن کله‌ات رو پر کنن، جوری که فکر کنی همه به جز خودشون نامردِ عالمن.
آهسته کفِ دست‌هایم را به هم کوباندم و به نشانه‌ی تمسخر، تشویقش کردم.
- آفرین خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم، حالا اگه صلاح می‌دونی بگو تو چی بین تو و اون پسره گذشت، چون هم من هم لیلا باید سریع‌تر برگردیم‌.
پوفی کشید و دست‌هایش را پشت سرش قلاب کرد.
- من این همه آسمون ریسمون بافتم که تو فکر نکنی فقط خودت پرفسور همه چیزی!
دستش را سمت لیلا دراز کرد. لیلا از شدت عصبانیت حتی از نگاه کردن به کیوان خودداری می‌کرد.
- تو خانمِ لیلا که به خیالِ چهارتا جمله‌ی عاشقانه‌ی کپی شده از سایت‌ها و ادا و اصول خودت رو آلاخون والاخون کردی، فکر کردی تو دنیا فقط خودت می‌فهمی؟ فکر کردی کسی که واقعاً دوستت داره بهت پیشنهاد فرار میده؟
ل*ب و لوچه‌اش را کج کرد و سری به نشانه‌ی تاسف برایمان تکان داد.
- ببینم شماها اصلاً فکر هم می‌کنین یا قلب و مغزتون شیفتی کار می‌کنن؟
دستش را سمت آب هویجم دراز کرد، که بی‌توجه به حرف‌های گنده تر از دهانش، پشت دستش کوبیدم، بدون اینکه تغییری در حالاتش رخ دهد ادامه داد‌.
- الان پیش فرض‌هاتون با موفقیت دلیت شده و بهتر می‌فهمین حرف من رو.

بیست دقیقه از نشست سه نفره‌یمان بدون هیچ نتیجه‌ای گذشته بود. رها را دست زهره سپرده بودم و می‌ترسیدم که سر و صدای بچه‌ها مامان و بابا را عاصی کند. کیوان ذره‌ای به وجودِ ما اهمیت نمی‌داد، آرام و آسوده تیشرت سفید رنگی که زیر پیراهنش تاخورده بود، صاف کرد.
- این یارو اصلا مالِ تجارتِ دختر و قاچاق این گنده چیزا نیست؛ فقط یه بی‌سر و پاییه که دخترها رو خر...
با چشم و ابرو به حضور لیلا اشاره کردم و گلویم را صاف کردم.
- یعنی دخترها رو گول میزنه، آره گول میزنه.
بابتِ حضور لیلا و فکرهایی که در سر داشتم، خجالت زده بودم. عصبی با لپ‌های سرخ شده روسری ساده‌ی بلند مشکی را روی خط رویش موهایش منظم کرد و به کیوان معترض شد.
- خیلی ممنون، قانع شدم.
کیوان با حرکت سرش مرد جوان و پسرکی که از درب ورودی وارد بستنی فروشی می‌شدند را تعقیب کرد، انگار نه انگار که ما را معطلِ زبانش کرده است.
- ناهید میشه برای من یه تاکسی بگیری برگردم خونه؟ ناهارِ شکر خانم رو نپختم. بیدار بشه و من اونجا نباشم بد میشه.
از این که به کیوان تکیه کرده بودم، سخت پشیمان شدم. کیف مشکی کوچکم را از روی میز بلند کردم.
- بریم عزیزم.
نمی‌خواستم اصرار من برای شنیدن حرف باعث شود، بیشتر از آزار دادنم لذ*ت ببرد، به همین خاطر بی‌هیچ حرفی از پشت صندلی بلند شدم و سمت درب سبز رنگ خروجی رفتم. روی بنر پشت در عکس و قیمت انواع بستنی‌ها نوشته شده بود. آهسته در را سمت خودم کشیدم که صدای کیوان متوقفمان کرد.
- از صاحب کافه‌ آمارش رو گرفتم.
وقتی اشکان از یک نوشیدنی خاصِ کافه تعریف می‌کرد، نتیجه گیری اینکه به آن کافه رفت و آمد زیادی دارد، کار سختی نبود. لیلا سرجایش ایستاد، انگار بیش از هر شخص دیگری او به همه چیز شک داشت، شکی که مدام کتمانش می‌کرد، اگر مطمئن بود اینجا نمی‌ایستاد. با قدم‌های سریع روی صندلی قبلی برگشت، من هنوز به کیوان باور نداشتم، به همین خاطر جابجا نشدم.
حالا کیوان و لیلا درست مقابل هم قرار داشتند.
- درست نمی‌شناختش؛ ولی می‌گفت هفت، هشت ماه پیش هم با یه دختر دیگه خیلی می‌اومده و می‌رفته، خلاصه بعد از تموم دل و قلوه رد و بدل کردن‌ها دختره رو تلکه کرده و زده به چاک.
آهسته پاشنه‌ی پایم را روی زمین می‌گذاشتم که در شنیدن واضح صدای کیوان اختلالی ایجاد نشود. از بختِ بد هم‌زمان صدای دم و دستگاه ساختِ بستنی‌ بلند شد و مجبور شدم مشتاقانه روی صندلی برگردم، اتفاقی که ممکن بود دوباره شیطنت کیوان را برانگیزد.
لیلا با ابروهای ظریف درهم و چروک‌های روی پیشانی‌اش که به خاطر اخم عمیقش بود، گفت:
- خودش گفته بود که قبل از من یه دختر دیگه هم بوده؛ ولی دوستانه جدا شدن.
کیوان پوزخند صدا داری زد.
- یه دختر؟ من قول میدم بهت کمِ‌کم ده، پانزده تا توی همین یه سال اخیرش بوده.
پوزخندی روی ل*ب‌هایم نشست. اینکه اطلاعاتش تا این حد دقیق بود، نشان می‌داد خودش هم دستی بر آتش دارد. به چشم‌هایم خیره شد و به خیالِ اینکه من نپذیرفتم از حرف خودش دفاع کرد.
- والا، یارو امیراشکانیه برای خودش!
کیوان همه چیز را به تمسخر گرفته بود و حالِ لیلا هر ثانیه بدتر میشد. اصولاً احساس می‌کردم هیچ وقت متوجه وخامت اوضاع نمی‌شود، فقط آن طور که خودش دوست دارد زمان را می‌گذراند نه طوری که مخاطبش انتظار می‌کشد.
- باور نمی‌کنین؟ سند و مدرک رو کنم؟
دست در جیب شلوار لی‌ برد و کاغذ پاره‌ای روی میز گذاشت، با دقت بیشتر که به کاغذ نگاه کردم حاوی اسم و چند رقمِ پشت سرهم بود.
- کافه‌ایه گفتش این دختر آخریِ افتاده دنبال شکایت و شکایت‌ کشی؛ ولی به جز همین کافه که پاتوقشون بوده، آدرس دیگه‌ای نداشته. شماره تلفنش رو هم داده بهش که وقت سر و کله‌ی امیراشکان پیدا بشه بهش خبر بده.
احساس افت فشار و سبکی سر داشتم به همین خاطر قلوبی از آب هویجِ شیرین را سرکشیدم.
- منتها این کافه‌چی از ترس اینکه براش شر بشه و خودش و کافه بیفته تو دردسر هیچ‌ وقت به دخترِ خبر نداده، الانم شمارش هست می‌تونین زنگ بزنین ریز و درشت ماجرا رو بفهمین.
اتفاق ارشمندی بود؛ اما همه‌ی این‌ها مربوط به تا قبل از صحبت با اشکان بود.
چک کردم ایرادات جزئی داشت که درست کردم فقط
دخترا❌دخترها✔️
می‌زنه❌میزنه✔️
میومد❌می‌اومد✔️
در گذاشتن علائم نگارشی هم لطفاً دقت کن.🌹
 
خواهش 🌹
 
کیوان دستی به ریش‌هایی که تازه به بیرون سرک کشیده بودند، کشید. می‌فهمیدم که چه قدر احساس غرور می‌کرد، او متوجه نبود که گاهی نفهمیدن انتخابی بود. لیلا باهوش بود؛ اما برای گریختن از شرایط چاره‌ای جز حماقت نداشت.
- دو ساعت اون تو با پسره چی می‌گفتی؟ وا بده کیوان، هر چیز دیگه‌ای هست بگو!
لیلا مبهوت کاغذ پاره را دست گرفته بود و به جز صدای نفش کشیدن صوتی از خود ساطع نمی‌کرد. انگار که با خود در جنگ سختی به سر می‌برد. تمام تاخیر در حرف زدن کیوان به همین جملات پایانیش ربط داشت، آهسته آهسته سم را به جان قربانی می ریخت که کمتر درد بکشد؛ ولی تقلای قربانی را برای زنده ماندن نمی‌دید. در هر صورت آخرِ داستان فرقی نمی‌کرد، قربانی جان می‌داد.
- باهاش معامله کردم.
گیج دست‌هایم را روی میز کشیدم. کیوان سمت لیلا اشاره کرد و جواب سوالی که با چشم‌هایم پرسیده بودم را داد.
- لیلا خانم ببخشیدها به چشم خواهری، گفتمش که من لیلا رو می‌خوام، بیخیال بشه و بره کنار از سر راهم.
لیلا در حالی که بغض چانه‌اش را مثل درخت پرثمر تابستانی می‌تکاند، به کیوان نگاه کرد.
- با چی؟ من رو با چه قدر عوض کرد؟ اون که می‌گفت خیلی پولداره.
احساس می‌کردم کیوان اصلاً درکی از حالِ لیلا ندارد، اصلا نمی‌فهمد رها شدن چه معنی دارد. نمی‌فهمد ساختن بنای خوش آب و رنگی که از درون نه ستونی داشت و نه اسکلتی چه قدر هر لحظه دلهره‌آور بود، چه برسد که به آنی تمام رنگ‌های سرخ و زرد و آبی نقش نمای بنا به سیاهی مطلق مبدل شوند.
- با اکانت بازی آنلاینم؛ همون که دو سال باهاش کار کردم.
لیلا دیگر به اطراف اهمیتی نداد، صدای گریه‌هایش بلند شد‌. دست روی شانه‌‌های نحیفش کشیدم و لیوان حاوی شیرموز زرد رنگ را سمت دهانش گرفتم. با نگاه کردن به چشم‌های بی‌ملاحظه‌ی کیوان خط و نشان کشیدم، حداقل می‌توانست چیز بهتری را در مقابل برای ما بگوید که بغض دخترک بیش از این نترکد.
بالاخره برای تسکین اوضاع به حرف آمد؛ ولی باز هم از لودگیش دست نکشید، انگار نمی‌‌فهمید قلب آدم تا کجا ممکن است ترک بخورد.
- نه باور کنین اکانت پابجیم* کلی می‌ارزید، چهل پنجاه تومن کمِ کمش. اگه به من بود جلوبندیش رو همونجا میاوردم پایین، ناهید گفت درگیر نشم. حالا وقتی اکانت رو پس گرفتم حالش میاد جا، ناراحت نباشین شما.
را*بطه هر چه قدر برای لیلا مهم و ارشمند بود، برای اشکان و کیوان مسخره و شوخی به نظر می‌آمد. جمله‌ای برای آرام کردن لیلا پیدا نمی‌کردم، از طرفی هم بابت این اتفاق خوشحال بودم و هم بابتِ حجمِ اندوه ناگهانی وارد شده به او مجدداً غم روی گرد‌های قلبم تلمبار شد.
- لیلا خانم باید خوشحال باشی به خدا، نمی‌فهمم به خاطر کی گریه می‌کنی؟ من حتی بهتون قول میدم پسرِ روی جنسم هست.
کیوان از غفلتم سوءاستفاده کرد و فرصت را مناسب دید و آب هویج را قاپید.
- من یه نگاه بندازم سیر تا پیاز یارو میاد دستم. این آقا اشکان همچینم که بهت می‌گفت علیه سلام نیست. حالا خودتون برید دنبال دختره حتماً میگه؛ ولی ندید من میگم پسری که کفش کالج بپوشه آدم زندگی نیست. از اول تا آخر حرفاشم ضبط کردم اگه شک داری!
دوباره به چشم‌های زخمی لیلا زل زد و حرفش را به شکل دیگری تکرار کرد.
- آخه اون پسره به درد زندگی نمی‌خورد، کاپشن چرم تنش بود تو تابستون، معلومه چقد توهم داره! تازه کفش کالج پوشیده بود بدون جوراب! حالا تو ناراحتی که همچین آدمی رفت؟!
دست روی سی*نه‌اش کوبید.
- از من می‌شنوی اول یه شکایت نامه‌ی تر و تمیز تنظیم کن که امیراشکان نفر بعدی رو بدبخت نکنه بعد از ترمینال مستقیم برگرد خونه‌تون. باور کن سگِ پسر ممدقلی شرف داره به امیراشکان.
لیلا با گوشه‌ی آستین تاخورده‌اش اشک‌های بی‌رنگی که صورتش را شسته بودند، خشک کرد. انگار که از کیوان کینه به دل گرفته باشد، فقط به من نگاه می‌کرد.
- میشه بریم از اینجا؟ زودتر.
تا رسیدن به خانه‌ی پیرزن نه حرفی آمد و نه اشکی رفت. دلم می‌خواست تمام روز را کنارش بگذرانم، تا از حس و حالی که با دست‌ و پاهای بسته در آن محصور شده بیرون بیاید؛ ولی اجازه نداد و فقط خواست که روز بعد پیگیر شماره‌ای که کیوان گیر آورده بود، بشویم. من برای لیلاها دل می‌سوزاندم؛ اما بهتر که فکر می‌کردم خودم لیلا بودم، من بودم که سال‌ها قبل دل بستم و فهمیدن اینکه به بازی آنلاین فروخته شده‌ام، هشت سال طول کشید، آن قدر طول کشید که پیچک کوچک و ظریفی دست و پایم را به شهریار زنجیر کند.
ساطع چیه؟
 
متوجه شدم
 
عقب
بالا پایین