اون سرش رو پایین انداخت. انگار دیگه توان نداشت.
ـ من نمیتونم بهت قول بدم همهمون زنده میمونیم. نمیتونم قول بدم حتی یه قدم دیگهمون امنه. ولی یه چیزی رو میدونم... .
خم شدم، دستش رو گرفتم و بلندش کردم.
ـ ما هنوز زندهایم و تا وقتی اینطوره، تموم نشده.
نفس عمیقی کشید. اشکهاش هنوز جاری بودن، ولی دیگه نمیلرزید.
ـ بیا... هنوز کارمون تموم نشده.
نور چراغقوهام رو به جلو انداختم و به راه افتادیم، به دل تاریکیای که انگار هرگز تمومی نداشت. هوای فاضلاب سنگینتر شده بود. بوی تعفن مثل وزنهای روی قفسهی سینهمون مینشست. هر قدم، مثل راه رفتن توی گلولای چسبناک مرداب بود. چند دقیقه در سکوت رفتیم. فقط صدای قدمهامون، نفسهامون و گهگاهی صدای تقتق قطرههایی که از سقف میچکید، فضا رو پر میکرد؛ تا اینکه... مکس ایستاد و گوشهاش رو بالا گرفت و به جلو خیره شد. آروم گفتم:
ـ وایسا... .
چراغقوه رو به جلو انداختم. یه در فلزی زنگزده با علائم عجیبی که با ذغال یا خون روی اون کشیده شده بود اونجا دیدیم. ریگان آروم گفت:
ـ پشت اون در چیه؟
جلوتر رفتم، کنارههای در خراش خورده بود، انگار با چنگ یا ناخن. چندتا جای دست خشکشده هم دیده میشد. کسی یا چیزی سعی کرده بود از اون سمت در فرار کنه... یا وارد بشه. گفتم:
ـ خودشه ریگان! بالاخره رسیدیم. از فاضلاب اصلی خارجه.
روی دیوار کناری با رنگ قرمز نوشته شده بود: «بازش نکن... هرگز.» مکس غرش آرومی کرد و عقب رفت. ریگان با صدای لرزون گفت:
ـ به نظرت اونطرفش چی منتظرمونه؟
ـ شاید قبرمون در انتظارمونه.
لحظهای مردد بودم و بعد دستهی در رو گرفتم.
ـ اگه قراره بمیریم، بهتره بهخاطر تلاش برای زندهموندن باشه، نه ایستادن و پوسیدن.
صدای تق در زنگزده، توی فضای خفهی فاضلاب پیچید؛ آروم بازش کردم. یه راهروی تاریک و باریک، با دیوارهایی که سیمکشیها ازش آویزون بودن. نور چراغقوه تا تهش نمیرسید، اما یه چیز اون ته تکون خورد؛ یه سایه.
ـ ریگان... آماده باش.
اون اسلحهاش رو بالا آورد، اما من سریع دستم رو جلو بردم.
ـ وایسا... وایسا، شلیک نکن.
سایه نزدیکتر شد. صدای کشیده شدن پا روی سیمان خیس، مثل کشیدن ناخن روی شیشه بود. نور رو جلو انداختم؛ یه مرد بود. ژولیده، استخونی، با چشمهایی که از گودی بیرون زده بودن و موهایی که مثل سیم برق سوخته بودن. صدای خشدارش توی راهرو پیچید:
ـ کمکم کنین... اونا همهجا هستن... همهجا... .
نزدیکتر اومد و بعد یهدفعه سمتم پرید و ساعدهام رو گرفت. پنجههاش سرد و پر از لجن بودن.
ـ نه... نه... نباید اینطوری میشد... نباید اینطوری پیش میرفت... اربابا عصبانیان... عصبانیان... .
تکونش دادم.
ـ هی! به چی داری اشاره میکنی؟ این راه به موسسهی روبرت کخ میرسه؟
یهدفعه جیغ کشید. جیغی خفه، بلند و وحشی، بعد به دیوار چسبید، نفسنفس میزد، مثل گربهی زخمی؛ جلوتر رفتم و یه سیلی محکمی پشت گوشش زدم.
ـ این راه به موسسه میرسه یا نه؟ بگو لعنتی!
دستش رو روی صورتش گذاشت و آروم گفت:
ـ آره... میرسه... از راهپلهی بالای موتورخونه. ولی... اونجا... اونجا فقط جهنمه... هیولاها... همکارام... رئیسمون... زنم... همهشون... .
چشمهاش لرزید؛ انگار که چیزی رو یادش اومده باشه.
ـ اونا اومدن... غریبهها... از کشورای دیگه... ما رو تبدیل کردن... ما فقط... میزبان بودیم... .
بعد یهدفعه برگشت و با یه سرعت غیرمنتظره به دل فاضلاب دوید. صدای قدمهاش توی تونل پیچید و ناپدید شد. ریگان با چشمهایی وحشتزده نگاهم کرد.
ـ اون کی بود؟
ـ آیندهی ما.
نفسی کشیدم و گفتم:
ـ اگه کاری نکنیم، آیندهمونم همین میشه.
نور رو دوباره به راهرو انداختم. رد پاهاش توی گل و لجن هنوز معلوم بود.
ـ بیا... اون گفت راهپلهی بالای موتورخونه.
چند قدم جلوتر یه در فلزی دیگه بود. این یکی قفل نداشت. در رو باز کردیم و یه بوی سوزوندگی، روغن و زنگزدگی توی صورتمون زد.
یه موتورخونهی بزرگ و خاموش با لولههای ضخیم و فنهای غولپیکر که زمانی قلب این مرکز بودن؛ ولی حالا یه چیزایی توش منتظر ما بودن. در پشت سرمون بسته و تاریکی غلیظتر شد. چراغقوه رو به جلو انداختم. اونجا بود... پلههایی که مستقیم به بالا راه داشتن.
ـ وقتشه.
ریگان آروم گفت:
ـ به بالا که برسیم، دیگه راه برگشتی نیست.
لبخند زدم.
ـ ما خیلی وقته از برگشتن گذشتهایم.
یه لحظه برگشتم و به مکس نگاه کردم. اون گوشهی موتورخونه منتظر بود، نفسهای کوتاه و بریدهای داشت، اما زنده بود.
ـ باید ببریمش. نمیتونیم همینجا تنهاش بزاریم.
ریگان مردد نگام کرد، ولی چیزی نگفت. سمت مکس رفتم و نزدیکش شدم، ریگان با همون صدای گرفته گفت:
ـ هنوزم... وقت فراره؟
لبخند تلخی زدم.
ـ نه... الان وقت جنگه.
بازوش رو دور گردنم انداختم. سنگین بود، اما قابل تحمل. ریگان کمکم کرد و با هم مکس رو رو دوش گرفتیم و پلهها رو بالا رفتیم؛ هر قدم مثل یه نفس سنگین بود، هر صدای جیرجیر فلز، یه اخطار از آینده.
به بالا که رسیدیم یه در ضخیم فلزی با قفل الکترونیکی که باز مونده بود قرار داشت. از در رد شدیم و... سکوت. نه سکوت معمولی، یه جور سکوت لعنتی که انگار همهچی، حتی نفس کشیدن مرده.
یه اتاق وسیع، دیوارها سیاه و خاکستری و وسایل شکسته و واژگونشده. چراغهای سقف خاموش بود و فقط نور کمرنگ چراغقوههامون اتاق رو روشن نگه داشته بود. رد پاهای خونی روی زمین بود. ردی که تا دیوار ادامه داشت... و بعد اونجا، رو دیوار با خون، بزرگ نوشته شده بود: «همهمون میزبان بودیم... اما حالا دیگه دیر شده.»
چیزی از پشت قفسهی شکسته افتاد و صدا پیچید. ریگان اسلحهاش رو بالا آورد.
ـ اینجا... قبر یه قرن تحقیقاته.
سمت یه میز رفتم. خاک گرفته بود، ولی وسطش یه لپتاپ ترکخورده بود؛ روشنش کردم. صفحهی آبی... یه فایل تصویری هنوز باز بود.
ـ فکر کنم یکی چیزی برای گفتن گذاشته.
ریگان زمزمه کرد:
ـ اونا نمیخواستن ما بدونیم... ولی الان خیلی دیره.
صفحهی لپتاپ چند ثانیه تاریک موند... بعد تصویر تار و پرنویزی ظاهر شد. صدای خرخر مانندی میاومد، ولی کمکم واضحتر شد. نور ضعیف یه اتاق فلزی و نمور رو نشون داد و بعد... چهرهای آشنا.
ـ پاول!
نفسم تو سینهام حبس شد و ریگان سرش رو چرخوند، من عقبتر رفتم و به صفحه زل زدم. ریگان اومد و کنارم ایستاد و چیزی نگفت و به صفحه زل زدیم. پاول روبهروی دوربین نشسته بود. چشمهاش گود افتاده، صورتش تکیده، بازوی راستش باندپیچیشده و خونخشکشدهی کنار آستین. صدایی که شنیدم، دیگه اون آدم شاد و شوخ روسی نبود... یه جنازهی متحرک بود که داشت اعتراف میکرد:
ـ من... دکتر پاول ایوانف هستم. شیمیدان سابق موسسهی تحقیقاتی کراسنویارسک روسیه. زمانی... خالق چیزی بودم که حالا جهان رو میبلعه.
مکس نالهی خفیفی کرد. ریگان خم شد و گوشبهزنگ به صفحه نگاه کرد.
ـ من اینجا اومدم چون بهترین دوستم، همکارم، کسی که مثل برادرم بود و... با هم این پروژهی لعنتی رو تموم کرده بودیم بهم گفته بود قراره بیاد اینجا... من از اوکراین تا آلمان رو با خاک و خون رد کردم. دست راستم رو... به خاطر یه مشت مزدور از دست دادم. هلیکوپترم نزدیک موسسه سقوط کرد و با چتر رو پشتبوم فرود اومدم؛ زخمی و تنها.
چند لحظه سکوت کرد. بعد نفسش سنگینتر شد:
ـ این موجودات، اسم واقعیشون «زامبی» هست، ولی رفتارشون کاملا شبیه همون موجودات افسانهای نیست. اونا روح ندارن، اراده ندارن. فقط یه چیز دارن؛ یک کلونی از انگلهای ریز... میکروارگانیسمهایی ناشناس که مغز میزبان رو تسخیر میکنن، کنترلش میکنن. هدفشون چیه؟ گسترشه، نه بیشتر و نه کمتر.
نگاه من و ریگان تو تاریکی به هم گره خورد. پاول باز هم ادامه داد، اما صداش حالا لرز داشت:
ـ آرمین! اگه این ویدیو رو میبینی، نمیدونم زندهای یا نه... اومدی یا نه... فقط بدون که من نتونستم تمومش کنم. اون چیزی که میتونه نجاتمون بده... داروهای پایه، آنتیویروس و نمونههای سالم... همشون تو بخش جنوبشرقی موسسه هستن. داخل سردترین یخچالهایی که ساخته شده و امنترین نقطه. یه قفل امنیتی خیلی پیچیده داره؛ وقتی رسیدیم اونجا، همهی تیمم مرده بودن و من موندم و هیچ راهی برای ورود وجود نداشت.
سرش رو پایین انداخت و چند لحظه به سختی نفس کشید.
ـ نمیدونم هنوز امیدی هست یا نه، ولی اگه تو اومدی، اگه هنوز میتونی کاری بکنی... رمز ورود به محفظهی اصلی رو تو حافظهی رمزنگاریشدهی سیستم ذخیره کردم. کلمهی کلیدی ای،آر،ای،بی،یو،اس هست. از همونجا میتونی سرنخها رو بگیری. فقط... زنده بمون. این... آخرین لطفیه که ازت میخوام.
یه لحظه مکث کرد. صدای فریادی از دور شنیده شد و سمت صدا چرخید، بعد دوباره رو به دوربین برگشت.
ـ آرمین! تو برای من فقط یه همکار نبودی. تو مثل برادرم بودی. منو ببخش که اون روز بهت گوش ندادم. شاید اگه کرده بودم و اون نمونههای لعنتی رو تحویل نداده بودیم، دنیا هنوز یه شانس داشت.
صدایی از دور اومد، شبیه فریاد کسی که نزدیک میشد. پاول نگاهی به سمت صدا انداخت. دستش رو سمت اسلحهای که کنار پاش بود برد و دوباره رو به دوربین برگشت.
ـ من نمیترسم. فقط پشیمونم؛ پشیمون از اینکه اون روز بهت گوش ندادم. اگه کرده بودم... شاید هنوز میخندیدیم.
تصویر برای چند ثانیه لرزید و قطع شد. فقط صدای زمزمهی فنهای قدیمی اتاق میاومد. من به صفحهی خاموش زل زده بودم، انگار اگه چشم ازش بردارم، پاول دوباره برنمیگرده. گلوم خشک شده بود و ریگان کنارم ایستاده بود؛ دستش رو روی شونهام گذاشت.
ـ هر دوتاتون تا تهش رفتین، ولی حالا نوبت توئه آرمین. باید تمومش کنی و من تا آخرش کنارتم.
سکوت کردم. حس میکردم حتی اگه چیزی بگم، صدام میشکنه.
ریگان دوباره گفت:
ـ اگه فقط، اگه... اون هنوز زنده باشه، تو چه جوابی بهش میدی؟
ل*بهام رو روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم.
ـ بهش میگم... لعنت بهت که گذاشتی تنها بیام.
ریگان با نیمخندهی تلخی سر تکون داد:
ـ این همون جوابیه که اونم بهت میداد.
ـ میدونم، ولی اون تنها کسی بود که اینجا رو بهتر میشناخت. تنها کسی که واقعا میتونست کمک کنه.
چند لحظه هر دو ساکت شدیم. نور چراغقوه روی گرد و خاک و رد پاهای خونی روی زمین میلغزید.
ـ آرمین... اگه بخوای مسیرش رو ادامه بدی، باید آماده باشی برای چیزهایی که شاید طاقت دیدنش رو نداشته باشی.
نگاهش کردم.
ـ من اون روز که باهاش این پروژه رو شروع کردم، این تصمیم رو گرفته بودم. حالا فقط باید تمومش کنم... برای اون، برای همه.
ریگان سری تکون داد و اسلحهاش رو محکمتر گرفت.
ـ پس بریم... وقتشه جهنم رو به آتیش بکشیم.
از یه راهروی باریک گذشتیم، نور چراغقوه روی دیوارهای نمور و لولههای زنگزده میرقصید. به در سنگینی رسیدیم و ریگان دستگیره رو گرفت و خیلی آهسته فشار داد. در با صدای خفیفی باز شد.
من فقط یه شکاف باریک ایجاد کردم و همونجا خشکم زد. پشت در، سالن بزرگی بود. کف زمین پر از لاشهها، قطعات شکستهی دستگاهها و... چیزی که بیشتر از همه چشمم رو گرفت، اون جمعیت متراکم موجودات بود که توی تاریکی، بیصدا تکون میخوردن. بعضیهاشون پوستشون تیکهتیکه آویزون بود، بعضی دیگه چشم نداشتن، ولی همهشون سرهاشون رو به سمت هوا گرفته بودن، انگار منتظر یه صدا بودن.
زیر ل*ب گفتم:
ـ نه... از اینجا نمیریم. بیا از راهروی شمالی بریم.
در رو آروم بستم و عقب کشیدیم. مکس یه نالهی کوتاه کرد و دمش رو پایین آورد. به راهروی باریکتری پیچیدیم. همهچی خوب پیش میرفت تا اینکه یه صدای فلزی بلند، مثل شلیک تو سکوت، بلند شد. سرم رو برگردوندم و دیدم پای ریگان به یه قوطی نوشابه لگد زد و حواسش نبود. قوطی قل خورد و محکم به یه میز فلزی که وسط راهرو افتاده بود برخورد کرد. میز صدای وحشتناکی ساطع کرد و سکوت برای چند ثانیه سنگین شد؛ بعد همون غرشهای خفه رو شنیدیم. از پشت در، صدای پاهای کشیده و برخورد بدنها به دیوار بلند شد. ریگان با وحشت گفت:
ـ لعنتی... آرمین... .
ـ بدو! فرار کن.
مکس با زوزهی کوتاهی جلو پرید. من و ریگان دنبالش دویدیم و از پلههای فلزی بالا رفتیم. لرزش کف پلهها از سنگینی موجوداتی که پشت سرمون میدویدن حس میشد. به پاگرد رسیدیم و همینکه آخرین قدم رو گذاشتیم، یه قفسهی بزرگ فلزی کنار دیوار دیدم.
ـ برو کنار!
با تمام زورم فشار دادم و قفسه از جا کنده شد و با صدای مهیبی تو راهپله افتاد. جیغ و غرش هیولاها با صدای خرد شدن استخوان و فلز قاطی شد.
ریگان که نفسش بند اومده بود، گفت:
ـ برای چند ثانیه وقت خریدی، ولی اینا... اینا ولکن نیستن.
مکس دمش رو پایین آورده بود و با غرشهای کوتاه به پایین پلهها نگاه میکرد. از پلهها بالا دویدیم؛ هر قدم با صدای کوبش نفسگیر موجودات نزدیکتر میشد. وقتی به آخرین پاگرد رسیدیم، با تمام زورم در فلزی رو کشیدم و محکم بستم. قفلش شکسته بود ولی چند قطعه لوله و تکههای فلز روی زمین پیدا کردیم و همه رو لای دستگیره و چهارچوب فرو کردیم.
صدای کوبیدن موجودات به پلهها و جیغهای زخمیشون از پایین میپیچید، ولی فعلا امن بودیم.
ـ بیا دور بشیم، اگه اینا فشار بیارن، همهچی رو میشکنن.
با ریگان و مکس وارد راهروی باریکی شدیم که به یه در بزرگ دو لنگه میرسید. در رو با احتیاط باز کردیم و تو یه سالن وسیع و تاریک پا گذاشتیم. بوی تند مواد شیمیایی و چیزی شبیه خون فضا رو پر کرده بود. دیوارها پر از قفسههای فلزی و میزهای کار بود که روشون ابزارهای جراحی، ارهها و لولههای آزمایش شکسته پخش بود. گوشهی سالن، بقایای موجوداتی روی تختهای فلزی افتاده بود. بدنها باز شده، اعضا جدا شده، انگار که کسی دقیق بررسیشون کرده بود.
همین که وارد شدیم، در رو بستیم و با چند کمد فلزی سنگین، مسیر رو مسدود کردیم. صدای کشیده شدن فلز روی زمین توی سکوت اتاق میپیچید. ریگان آهسته گفت:
ـ اینجا دیگه چجور جهنمیه! یعنی واقعا این هیولاها رو میآوردن اینجا، تیکهتیکه میکردن، بعد یکی دیگه میساختن؟
من به یکی از تختها نزدیک شدم و چراغقوه رو روش انداختم. بدن نیمهسوختهای بود که بخشی از جمجمهاش با فلز جایگزین شده بود.
ـ نمیدونم، ولی هر چی هست، یکی از پروژههای من یا بهتر بگم، ایدههای من، اینجا به کار رفته. کسی که این کار رو کرده، دقیق میدونسته داره چیکار میکنه.
ریگان با اخم پرسید:
ـ یعنی از این پروژهی خودت که باعث شد هیولاها ساخته بشن استفاده کردن؟
ـ آره و نه برای درمان، برای ساخت چیزی که کنترلش از دست همه خارج شده.
مکس کنار یکی از میزها ایستاده بود، دمش رو پایین گرفته بود و آرام غرش میکرد، انگار چیزی اون طرف تاریکی بود که ما نمیدیدیم. ریگان بین قفسهها رو گشت و چیزی از روی زمین برداشت. گرد و غبار از روش به هوا پاشید.
ـ هی، آرمین... فکر کنم این برای توئه.
برگشتم و چراغقوهاش روی یه دفترچهی چرمی تیره که گوشههاش با خون خشکشده لکهدار شده بود افتاد. اسم کوچیک پاول با خودکار کمرنگی گوشهاش نوشته شده بود.
دستم ناخودآگاه لرزید. اومد سمتم و دفتر رو بهم داد و آروم گفت:
ـ بیا، باهم بخونیم.
کنارم ایستاد و شونههاش با من تماس داشت. صدای نفسهامون تو سکوت اتاق سنگینی میکرد. صفحهی اول رو باز کردم و دستخطش رو شناختم؛ شلخته ولی پرعجله، انگار میترسیده وقت نداشته باشه: «قرار بود از دانش من و دوستم که برای ساخت واکسن و درمان بود استفاده کنیم. من بهش قول دادم این تحقیقات فقط برای درمان، پادزهر و ایمن کردن انسانهاست، ولی چند نفر دیوونه، برای نابودی اقتصاد و کشتن سیاستمدارای کشور خودشون و چند کشور دیگهی اروپای شرقی، همهچی رو دزدیدن. اینجا اومدن و گونههای وحشی ساختن. موجوداتی بزرگتر، با برجستگیهای عجیب روی بدن که مادهی سیاهی از چشمهاشون جاری میشد و ورمهای بزرگی روی سرشون وجود داشت که تا حالا نظیرشون رو ندیده بودم. دنیا پر از آدمای عوضیه.»
گلوم خشک شد.
ـ لعنتی... یعنی همهی اینا از اون طرح اولیهی ما شروع شد!
ریگان به آرومی دستم رو گرفت، انگشتاش بین انگشتام قفل شد.
ـ آرمین! تو نمیخواستی این اتفاق بیافته، پس تقصیر تو نیست.
صفحهها رو سریعتر ورق زدم تا رسیدم به جایی که لکههای خون تازهتر بودن. رد انگشتهای خونی روی کاغذ کشیده شده بود و نوشتهها کمکم بینظمتر میشدن: «آرمین... مطمئنم خودتو میرسونی. اگه اومدی، هرگز به راهروی طبقه سوم نرو. اونجا پر جهشیافتههاست. سر و صدا هم نکن، من میخوام با چند کپسول گاز مسیر رو ببندم و امیدوارم کار کنه و همشون گیر بیافتن. اگه رسیدی به سردترین بخش داروها، برو سراغ یخچال سوم؛ یه ظرف زرد بزرگ هست و اونو بردار، شاید به دردت بخوره.
قرار بود خیلی کارا باهم انجام بدیم… یه شرکت بزرگ برای خودمون بسازیم؛ ولی... متاسفم که خراب شد.»
صفحهی آخر خالی بود و جز یک اثر کف دست خونی که لبهی کاغذ خشک شده بود. ریگان آروم گفت:
ـ این... این یعنی پاول هنوز این اطرافه، یا بوده!
من دفتر رو تو جیبم گذاشتم و چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
ـ فقط امیدوارم دیر نکرده باشیم.
مکس همچنان روبهروی تاریکی گوشهی سالن پارس کوتاهی میکرد. انگار چیزی یا کسی اونجا منتظر بود.
نور چراغقوهی ریگان دیوار رو دنبال کرد تا رسید به قفسهی فلزی بزرگی که انگار کمی کج شده بود.
ـ صبر کن… این پشتش یه شکافه.
رفت سمتش و با کمک من قفسه رو کشیدیم. پشتش دری باریک و خاکستری رنگ بود، قفلش شکسته و کمی نیمهباز.
ریگان با نوک کفشش در رو هل داد و بوی تعفن و فلز زنگزده تو صورتم زد. نور که داخل افتاد، سایههای بیشکل تکون خوردن. لرزش خفیفی روی زمین حس کردم. اونجا پر هیولا بود. بدنهای پیچخورده، بعضیها چهار دستوپا و بعضیها با دستهای بلند و کشیده که کف رو میخراشیدن. ریگان عقب کشید و آهسته گفت:
ـ آرمین! اینجا پر هیولاست. نمیتونیم فرار کنیم، مگه اینکه مکس رو بفرستیم.
ـ چی؟! نه... نه، اون بهترین دوستمونه، بهترین همراهمونه. چرا باید بفرستیمش؟
ـ چون اون قویه و از پس خودش برمیاد. باید راه رو برامون باز کنه و همهی اونا رو سمت خودش بکشه.
ـ ریگان!
چشماش قرمز شده بود، خسته، خستهتر از هر وقت دیگه.
ـ آرمین من خیلی خستهام. هر لحظه حس میکنم همینجا بمیرم که دیگه این حجم خستگی رو نکشم. حتی یادم نمیاد آخرین بار کی خوراکی خوردم. بیا... بیا انجامش بدیم و کارمون رو تموم کنیم و یه شب رو آروم بمونیم.
سکوت کردم و قلبم داشت دیوار قفسه سینهام رو میشکست. با امیدی که حتی خودم هم بهش باور نداشتم، گفتم:
ـ باشه... امیدوارم چیزیش نشه.
جلوی مکس زانو زدم و دستم رو روی سرش گذاشتم. چشمهاش تو تاریکی برق زد.
ـ هی رفیق حالت چطوره! تو بهترین همراهمون بودی. اگه پیدات نکرده بودم، شاید هیچوقت این مسیر رو دووم نمیآوردیم. تو باعث شدی حتی تو این جهنم چند لحظه بهمون خوش بگذره. حالا... حالا یه بار دیگه ما رو نجات بده.
مکس دمش رو تکون داد؛ انگار فهمیده بود. گلوم رو قورت دادم و سریع لای در رو باز کردم و ریگان بیدرنگ مکس رو به بیرون هل داد و در رو بستیم و با میلهی فلزی قفلش کردیم.
صدای پارس شدید و غرشها باهم قاطی شد. مکس مثل برق وسط هیولاها پرید و همهشون رو سمت خودش کشوند. صدای پاها و ضربهها سمت راهپلهی اضطراری رفت و بعد صدای سقوط و غرشها که تو عمق ساختمون گم شد. چند ثانیه فقط صدای نفسهامون بود که ریگان ل*ب زد:
ـ بزن بریم آرمین، قبل از اینکه برگردن.
راهرو باریک و تاریک بود و بوی آهن زنگزده و کپک تو دماغم میزد. وسط این هجوم نفسگیر، چشم ریگان به جعبهای فلزی که با دو پیچ زنگزده به دیوار وصل بود افتاد. سریع درش رو کشید و صدای قیژش انگار بلندتر از هر صدای دیگهای تو اون سکوت بود.
ـ اینجا رو باش... یه تبر اضطراری!
تبر رو تو دستش تاب داد، تیغهاش زیر نور چراغقوه برق زد.
ـ با این، حداقل سر و صدای زیادی نمیکنیم. بهتر از گلولهست.
راهپلهی کوچیک رو پیدا کردیم و به طبقهی پایین برگشتیم. سرمای اونجا فرق میکرد؛ انگار هوا سنگینتر و مرطوبتر بود و درست همونجا دیدمش... یکی از هیولاها، با بدن کشیده و انگشتهای بلند که کف زمین رو میکشید، سرش رو کج کرد و بو کشید. چشمهاش، سیاه و پر از مایع لزج، مستقیم توی چشم من دوخت شد و شروع کرد و به سمتمون دوید. اسلحه رو بالا آوردم.
ـ بذار تمومش کنم، ریگان!
ـ نه... شلیک نکن! شلیک نکن!
ـ چی؟!
ـ بهم اعتماد کن.
هیولا فاصلهای نداشت که تیغهی تبر با آخرین سرعت و بیهوا، از ب*غل صورت من گذشت و با صدای «تق» سنگینی توی جمجمهی موجود رفت. مغز و خون تیره با فشار روی دیوار، روی زمین و حتی روی صورت ما پاشید.
لحظهای هیچ صدایی نبود جز شرشر خون که از سر هیولا میچکید و روی زمین سرد سالن پخش میشد. ریگان نفسزنان تیغه رو بیرون کشید و گفت:
ـ حالا راه بازه، بریم.
آروم حرکت کردیم. سمت چپ، راهروی باریکی باز میشد که نورش نصفهنیمه بود. چشمم به سایهی یه موجود دیگه افتاد که شونههاش برآمده، پشتش خمیده و نفسهاش صدای عجیبی داشت. به ریگان گفتم:
ـ تبر رو بده، اینو بیسروصدا میزنم.
تیغهی سنگین رو گرفتم و به آرومی نزدیک شدم. قلبم داشت مثل طبل میکوبید. دستم رو بردم دور گردنش، ولی همون لحظه برگشت. دهنش باز شد، پر از دندونهای کج و خونی و به سمتم پرید.
بیاختیار با هر دو دست تبر رو جلوی دهنش گرفتم. فشارش اونقدر زیاد بود که عقب رفتم و با کمر به زمین خوردم. بوی تعفن نفسهاش داشت دیوونهام میکرد.
یه صدای «بوم!» همهچیز رو تموم کرد. مغزش ترکید و تیکههاش رو کف سرد سالن پخش شد. ریگان هنوز اسلحه رو نشونه گرفته بود و نفسهاش تند بود.
ـ وقت نیست... بدو بدو!
صدای قدمها و غرشها پشت سرمون پیچید. سایهها روی دیوار دویدند. ریگان داد زد:
ـ بخش داروها این طرفه! بیا.
با تمام توان دویدیم. راهروها یکی بعد از دیگری گذشت تا به در بزرگ فلزی رسیدیم. ریگان کلید قرمزی که به دیوار وصل بود رو چرخوند. با صدای گوشخراش قفلها یکییکی افتاد و درها بسته شدند. موجودات با شدت خودشون رو به شیشهی ضخیم کوبیدن، اما حتی یه ترک هم برنداشت.
ساکت شدیم. نفسها سنگین، بخار هوا جلوی صورتمون بود. هوای سردخونه مثل سیلی تو صورتم خورد، اما برای اولین بار توی چند ساعت حس کردم میتونم یه نفس درست بکشم.
آروم بین ردیف یخچالهای آزمایشگاه حرکت کردیم. صدای قدمهامون روی کف فلزی مثل طبل خالی توی گوشم میپیچید. شیشههای بخارگرفته، ظرفهای شیشهای پر از مایعات رنگی که بعضیها زرد، بعضیها قرمز و بعضیها سیاه بودن. ریگان خم شد و یکی از قفسهها رو نگاه کرد. لبش لرزید.
ـ لعنتی... اینجا دستکاری ژنتیکی انجام میشده. اینا رو... اینا رو جهش دادن!
دستش رو روی شیشهی یخچالی که داخلش یه ظرف فلزی زنگزده بود گذاشت و رو به من گفت:
ـ اون ظرف بزرگ کدوم یخچال بود؟ باید پیداش کنیم، زودتر از اینکه... .
یه صدای بم، خفه و کشدار، مثل غرش حیوانی که از ته چاه بیاد، حرفش رو برید؛ انگار دیوارها لرزیدن. سریع اسلحههامون رو بالا آوردیم و برگشتیم. اونجا... پشت سرمون بود؛ پاول.
یا بهتر بگم، چیزی که ازش مونده بود. پاهاش پر از برجستگیهای غدهمانند و ناخنهاش چندین سانت بیرون زده بود؛ صورتش ورم کرده بود، با یه زخم عمیق از پیشونی تا گونه که ازش خون سیاه میچکید. یکی از چشمها نابینا و غرق چرک، اون یکی سیاه مطلق. زبونش باریک و بلند، تا روی سینه آویزون بود.
ـ نه... خدای من! پاول! نه، نه، نه... .
چند بار غرش کرد، بدنش مثل حیوان زخمی لرزید، و بعد یکدفعه مثل گلوله سمت ما دوید. ریگان من رو محکم کنار زد و خودش به طرف مخالف پرید و شروع به شلیک کرد. گلولهها توی بدنش فرو میرفت ولی انگار به دیوار شلیک میکردی.
پاول سمت ریگان رفت. من چشمم به یه شعلهافکن قدیمی که کنار دیوار بود افتاد. دویدم سمتش و گرفتمش و فریاد زدم:
ـ متاسفم پاول... واقعا متاسفم... این برای خودته!
آتش زبانه کشید، پوست و گوشتش سوخت، ولی اون جیغی زد و مثل دیو به طرفم پرید. برخوردش من رو روی زمین پرت کرد. دندونهاش فقط چند سانت با صورتم فاصله داشت. با دست لرزان چاقوی کمری رو کشیدم و مستقیم توی چشم سالمش فرو کردم. جیغش گوشخراش بود و با زحمت خودم رو کنار کشیدم و دوباره بهش شلیک کردم... هیچی؛ انگار نابودشدنی نبود. ریگان جیغ زد:
ـ چرا نمیمیره؟ این لعنتی چیه؟ یه جهشیافتهست؟
با هم سمت قفس بزرگ آهنی که کنار دیوار بود دویدیم و با فشار روی پاول انداختیمش. صدای خرد شدن فلز و غرش اون همزمان شد. ولی بلند شد. قفس رو کنار پرت کرد و با شتاب سمت ریگان دوید و با تمام قدرت اونو رو به دیوار کوبوند. فریاد ریگان توی گوشم موند.
من اسلحه رو بالا آوردم و به گوش پاول شلیک کردم. بیتردید برگشت و با چشم کور و خونیاش به من زل زد.
ـ پاول... به خودت بیا... این تو نیستی... .
هیچ تغییری نکرد. صدای قدمهای سنگینش بیشتر میشد. اون موقع بود که یادم اومد؛ سرنگ سبز. همون که توی پادگانی که هواپیمامون سقوط کرده بود بهم داده بودن. دستم رو تو جیب مخفی کمربندم فرو کردم و گرفتمش.
پاول با قدمهای لنگ لنگان ولی خشمگین سمتم اومد. فریاد کشیدم و سرنگ رو مستقیم توی گردنش فرو کردم.
ـ متاسفم پاول... من واقعا متاسفم... .
بدنش شروع به لرزیدن کرد. انگشتهاش میلرزید و پاهاش روی زمین میکشید. یه صدای عمیق و خفه از گلوش بیرون زد؛ اما درست وقتی که فکر کردم شاید تموم شده، با جهشی دیوانهوار به طرفم پرید.
ناخنهاش با تمام قدرت توی شونههام فرو رفتن. گرمای خون خودم رو حس کردم که از زیر پوست بیرون زد. درد مثل موج برق تا مغزم دوید و با فشار زیادی من رو به زمین کوبوند. دندونهاش چند سانت با گردنم فاصله داشتن و بوی تعفن نفسش رو حس میکردم که همون لحظه، یه سایه از پشت سرش ظاهر شد.
ـ بمیر سگ لعنتی... .
ریگان با تمام توان، تبر رو از بالا به پایین آورد. صدای استخون و گوشت با هم شکست و خون سیاه مثل فواره پاشید. سر پاول روی زمین افتاد و بدنش هنوز چند لحظه بیهدف تکون خورد، بعد بیحرکت شد. من جیغ زدم:
ـ نه! پاول... نه... .
ریگان تبر رو انداخت و از درد به زمین افتاد، دندههاش بالا و پایین میرفت، نفسش بریده بریده بود و چند لحظه هر دو فقط نفس میکشیدیم. با دستهام شونههام رو گرفتم، دردش غیرقابل تحمل بود. ریگان به سختی سمت من خزید، زیر بغلم رو گرفت و من رو به دیوار تکیه داد. زخمها رو نگاه کرد.
ـ لعنتی... این عمیقه... .
لباس خاکی تنش رو درآورد، قسمت پایینیاش رو با چاقوی توی جیبش پاره کرد و با همون پارچه، زخمهای شونههام رو محکم بست. بعد دستمالهای چرمی که قبلا به مچهاش بسته بود رو باز کرد و دور بقیهی بریدگیها پیچید. فشارش باعث شد از شدت درد جیغ بکشم.
ـ آخ... لعنتی... .
ـ باید فشار بدم وگرنه خونت بند نمیاد، تحمل کن... .
دستهاش میلرزید ولی کارش رو با دقت انجام داد و وقتی تموم کرد، بیاختیار کنارم روی زمین ولو شد. نفسهام سنگین بود. چند دقیقهای هردومون بین هوشیاری و بیهوشی رفتیم و بعد تاریکی کامل.
***
توی همون موسسهی کراسنویارسک بودم. نور فلورسنت سفید روی صورت خیس پاول افتاده بود. بهم گفت:
ـ نمونهها رو بذار تو سبد.
ـ نه، این خطرناکه... .
ـ میدونی چیه آرمین؟ از اولشم میخواستی جلوی من و دوستام رو بگیری.
پشت سرش صدای خرخر و کشیدهشدن پاها اومد. همون هیولاها جلوتر اومدن و وارد اتاق شدن. پوستهاشون پاره، دندونها بیرون زده. پاول برگشت و بهشون اشاره کرد.
ـ اینا رو میبینی آرمین! خطرناک نیستن، اونا دوستای من هستن. برو کنار و بذار نمونهها رو ببرم وگرنه... .
چشمهاش سیاه شد، پوست صورتش متورم شد و زبونش از دهنش آویزون شد و به همون هیولای وحشتناک تبدیل شد.
ـ وگرنه تو رو هم تبدیل میکنم.
صدای جیغ و غرش توی گوشم پیچید و پاول با اون صورت نیمهانسان، نیمههیولا جلو اومد و با صدایی که از عمق جهنم میاومد فریاد زد:
ـ اونم عضو خونوادهمون کنید!
یهدفعه هیولاها از همه طرف سمتم پریدن. بوی تعفن، نفسهای بریده و چنگالهای تیزشون رو حس میکردم و نفسهام قفل شده بود.
به سمت میز پشت سرم برگشتم، اولین چیزی که دیدم یه کپسول فلزی بود. با تموم قدرتم برداشتم و به شیشهی پشت سرم کوبیدم. صدای شکستن شیشه مثل شلیک گلوله تو فضا پیچید و باد سرد به صورتم خورد. سبد نمونهها رو ب*غل کردم و بیرون پریدم، بدون اینکه حتی یهبار پشت سرم رو نگاه کنم.
صدای پاهای هیولاها پشت سرم میپیچید. هر ضربهشون روی زمین مثل پتک بود. دویدم تا به انتهای راهرو رسیدم؛ همونجا صدایی اومد.
ـ آرمین... .
یخ زدم. ریگان اونجا ایستاده بود، ولی نه ریگانی که میشناختم. موهاش تیکهتیکه کنده شده بودن، پوست سرش مثل پارچه پاره شده بود، یکی از دستهاش از آرنج قطع شده و خون سیاه ازش چکه میکرد. پای چپش لهشده بود و لنگلنگان جلو میاومد. چشمهاش... خالی، مثل دو سوراخ سیاه در جمجمه.
با خندهای بیصدا به سمتم دوید و من رو به زمین کوبوند، دندونهاش بیرون زده بود و مستقیم به سمت گردنم فرو برد. فاصلهاش فقط یکنفس بود.
ناگهان حس کردم چیزی درونم میجوشه. نفسهام کوتاه شد، انگار استخونهام میخواستن از زیر پوستم بیرون بزنند. ناخودآگاه فریاد زدم، اما صدام شبیه غرش شد. از نوک انگشتهام، پنجههایی تیز و کج بیرون زد. خون سیاه و داغ از دهنم بالا اومد و روی زمین پخش شد.
پاهام روی زمین کشیده میشد و رگهای گردنم ورم کرده بودن. صدای پاهایی آشنا رو شنیدم. پاول از تاریکی بیرون اومد؛ با همون قد غولپیکر و چشمانی که مثل دو زغال نیمسوز میدرخشید. کنار گوشم خم شد و با اون بوی تعفن نفس کشید و گفت:
ـ به جمع ما خوش اومدی، آرمین.
صدای خندهاش مثل زنگی زنگزده و شکسته در گوشم پیچید. ناگهان بقیهی هیولاها هم ظاهر شدند، با چهرههای نیمهپوسیده و بدنهای کجومعوج؛ همهی اونا با حالتی غیرانسانی و کشدار خندیدن، صدایی که انگار از هزار گلوی پاره بیرون میاومد.
من برگشتم؛ انعکاس صورتم رو روی دیوار فلزی سرد دیدم. چشمهام کاملا سیاه شده بود، دهنم تا نزدیک گوشها پاره و دندونهام شبیه داسهای خونآلود بیرون زده بود.
***
با نفس بریده از خواب پریدم و با وحشت اطراف رو نگاه کردم. قلبم داشت از سینهام بیرون میزد. ریگان با سر روی سینهام خوابیده بود.
ـ ریگان! بیدار شو... ریگان!
پلکهاش رو باز کرد.
ـ هوم... چی شده؟
ـ آخ... چه بلایی سر شونههام اومده؟
ـ اون عوضی با ناخنهاش رفت تو شونههات، ولی نگران نباش، با قسمت پایین لباسم و چندتا دستمال چرمی که داشتیم بستمشون.
چند لحظه سکوت کردم.
ـ مرسی... تو خوبی؟ میتونی بلند بشی؟
ـ آره. ضربهی خاصی نبود.
یههو موجی از درد مثل برق از شونههام گذشت. نفسم برید و نالهای بلند از گلوم خارج شد.
ـ آخ... لعنتی... لعنتی... .
دستهام رو محکم روی زخمهام گذاشتم، انگار میتونستم جلوی سوختنشون رو بگیرم، ولی بیفایده بود.
ریگان سریع جلو اومد و دستهاش رو روی شونههام گذاشت تا فشار بده. نگاهش پر از اضطراب بود.
ـ آروم... آروم آرمین، من اینجام.
چند ثانیه بیحرکت نگام کرد، بعد با عجله از کنارم بلند شد و اطراف رو گشت. صدای قدمهاش روی کف سیمانی اتاق میپیچید. گوشهی یه میز زنگزده، بطری آب نیمهپری پیدا کرد و درش رو باز کرد و کنارم برگشت.
ـ اینو بگیر... یکم هم میریزم روی شونههات.
سرم رو به نشونهی موافقت تکون دادم، هرچند میدونستم سوزشش جهنمی میشه. وقتی اولین قطرات آب سرد روی زخمها ریخت، انگار همهی اعصابم یهجا فریاد کشیدن. جیغی بیاختیار از دهنم پرید.
ـ آخ لعنتی... لعنت بهت... نه... .
ریگان دستش رو آروم روی سینهام گذاشت تا کمی فشار بده و گفت:
ـ تموم میشه... فقط چند لحظه دیگه.
نمیدونم گذر زمان طولانیتر شده بود یا نه، ولی با هر قطرهای که میریخت، هم درد بود و هم یه حس عجیبی از آرامش بهم دست میداد. چشمهام رو بستم و ریگان تا لحظهای که بطری خالی شد کنارم موند، بعد بطری رو آروم روی زمین گذاشت و دوباره کنارم نشست.
ـ تموم شد... حداقل الان تمیز شدن.
سرم رو به نشونهی تشکر تکون دادم، ولی چیزی نگفتم. فقط حس کردم حضورش مثل یه سد بین من و ترسهای چند دقیقه پیش ایستاده بود.
ریگان همونطور که کنارم نشسته بود، زانوهاش رو ب*غل کرد و با صدای آروم گفت:
ـ آرمین! به نظرت میتونیم با هم از اینجا بریم بیرون؟
نگاهش کردم. توی چشمهاش برق امید و یه عالمه غصه قاطی شده بود. ادامه داد:
ـ من همیشه دوست داشتم برم جزایر قناری... میدونی! از بچگی خوابش رو میدیدم. شنهای سفید و آب آبی رنگ که با نور خورشید میدرخشه؛ این همیشه آرزوم بود.
صداش کمکم لرزید.
ـ من... من نباید میذاشتم کاترین، میلر و مایک برن تو اون ساختمون لعنتی. نباید میرفتم اون دستشویی مسخره، باید میموندم پیش بقیه توی فرودگاه، آنتونی چرا اون کارو کرد؟ هه... هلنا رو از دست دادم... الان فقط تو برام موندی. ولی... وضع تو هم خوب نیست.
اشک از گوشهی چشمش سر خورد. نگاهم رو بهش دوختم و دستم رو روی بازوش گذاشتم.
ـ هیس... آروم باش. منو نگاه کن، فقط منو ببین... تو به همهی آرزوهات میرسی، قول میدم. فقط آروم باش... نفس بکش.
نفس عمیقی کشید و اشکهاش رو با پشت دست پاک کرد. هیچکدوم حرفی نزدیم. فقط همونطور کنار هم نشستیم. مدت زیادی گذشت و سکوت، مثل پتو، دورمون رو گرفت.
بالاخره خواستم کمی جابهجا بشم، ولی همینکه به آرومی وزنم رو روی شونههام انداختم، تیر کشیدن تیزی از دو طرف بدنم بالا رفت و توی گردنم پیچید. نالهام از گلو بیرون زد.
ـ آخ... لعنتی! نه... .
ریگان فورا سمت من خم شد، انگار که آماده باشه هر لحظه بیهوش بشم.
ـ هی تکون نخور. بگو چی میخوای؟ من میارم.
دندونهام رو بههم فشار دادم.
ـ برو... یخچال سوم... یه ظرف زرد بزرگ بود فکر کنم همون باشه. اونو برام بیار.
چشمکی زد و با قدمهای سریع سمت یخچالهای ردیف دیوار رفت. من هم به دیوار سرد فلزی تکیه دادم و نفسم رو کنترل کردم. نگاه ناخودآگاهم به سمت شیشههای چند متر سمت راستم افتاد.
هیولاها هنوز همونجا بودن. با پوستهای پاره و گوشتهای آویزون و خیره به من که به شیشهی ضخیم چسبیده بودن. یکیشون با دستهای کشیدهاش ضربههای آهسته اما مداوم به شیشه میزد. صدای برخورد اونا مثل یه مترونوم مرگآور توی گوشم تکرار میشد.
ریگان در یخچال سوم رو باز کرد. سرمای بخارگرفته بیرون زد و بین اون مه سرد، دستش ظرف زرد رو پیدا کرد و بیرون کشید و سمتم اومد. در رو که بست، صدای بسته شدنش مثل شلیک گلوله توی سکوت پیچید. ظرف رو آورد و کنارم گذاشت و چند ثانیه بهش نگاه کردیم. انگار هر دو منتظر بودیم چیزی از داخلش بیرون بیاد. پرسید:
ـ بازش کنم؟
سرم رو تکون دادم. همینکه درش رو باز کرد، بوی تند و تعفنی مثل مشت به صورتم کوبیده شد. ته حلقم سوخت و سرفه کردم. ریگان چهرهاش رو جمع کرد.
ـ اه... این دیگه چه کوفتیه؟
ـ نمیدونم... باید ببینم.
با انگشتهای لرزون لایهی بالایی محتوا رو کنار زدم. تودهای از پارچههای کهنه و خیس، چند تیکه باند آغشته به خون خشکشده و شیشههای کوچیکی که مایعهای رنگی داخلشون بود، افتادن کنار.
ـ برو... برو توی کشوها یا ظرفهای دیگه رو بررسی کن و هر دارویی پیدا کردی بیار. شاید چیزی باشه که به کارمون بیاد.
ریگان بدون حرف بلند شد و سمت کشوهای زیر میز رفت. صدای باز و بسته شدن کشوها توی فضا پیچید. پشت شیشه، یکی از هیولاها ناگهان جیغ بلندی کشید و با شدت بیشتری به شیشه کوبید. بقیه هم انگار تحریک شده بودن و با اون غرشهای خفه و گلویی، به دیوار هجوم آوردن. زمزمه کردم:
ـ عجله کن، ریگان... آخرش این شیشه رو هم میشکونن.
ریگان چند بسته و شیشه آورد و روی زمین گذاشت و با هم نگاه کردیم. بیشترشون برچسبهای کمرنگ و کاغذهای چروکیده داشتن. بعضیهاشون حتی خطخوردگی و لکههای خشکشده خون روشون بود.
یکییکی بررسیشون کردم. بعضیها مسکن قوی بودن، بعضیها داروی ضدعفونی و یه آمپول ناشناس که برچسبش نصفه پاره شده بود. ریگان با اخم گفت:
ـ نمیدونم اگه استفاده کنیم زنده میمونیم یا میمیریم.
ـ الان انتخاب زیادی نداریم.
دوباره صدای «تیک، تیک» به شیشه برگشت، این بار سنگینتر بود. به چشمهای اون موجود که از فاصلهی کم، خیره به من بود نگاه کردم؛ اون چشمهای بیرنگ، انگار تهش هیچچیز جز گرسنگی و مرگ نبود.
چندتا ظرف لولهای رو از ته ظرف زرد برداشتم. شیشهها نیمهپر بودن و مایعهای رنگارنگ توشون تکون میخورد. یکیشون وقتی نور کم لامپ سقف روش افتاد، یه درخشش فیروزهای ظریف داشت. ابروهام ناخودآگاه بالا رفت.