در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arjmand
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Arjmand

نویسنده رسمی رمان
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
209
پسندها
پسندها
1,261
امتیازها
امتیازها
133
سکه
2,108
عنوان: شاهزاده‌ی شاهدخت
نویسنده: تهمینه ارجمندپور
ژانر: عاشقانه
ناظر: @malihemalihe عضو تأیید شده است.
سطح اثر: حرفه‌ای
خلاصه:
رمان «شاهزاده‌ی شاهدخت» روایتگر زندگی دختری است که در میان سُنَّت‌ها و باورهای خانوادگی سخت‌گیرانه رشد کرده، امّا دلش در جست‌وجوی مسیری متفاوت است. آشنایی ناگهانی او با پسری خارج از دایره‌ی این باورها، دریچه‌ای تازه به رویش می‌گشاید، راهی که او را درگیر کشمکش‌های عاطفی، انتخاب‌های دشوار و تصمیماتی می‌کند که سرنوشتش را دگرگون می‌سازد. در این مسیر، میان عقل و دل، تعهد و آزادی، باید راهی برای ادامه زندگی‌اش بیابد. راهی که پر از تردید، دلبستگی و حقیقت‌های پنهان است.
5fae03_25Negar-1756861010375.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png



نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالار نویسندگان سر بزنید:
[تالار نویسندگان]

با آرزوی موفقیت شما
کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
بسم الله الرحمن الرحیم

«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم»
«اللهم عجل لولیک الفرج»



«نهایت سپاس از خوانندگانی که بعد از رمان لحظه‌ی دیدنت در این کتاب هم‌چنان همراهم بودند. زیرا همه، درون خود شاهزاده یا شاهدختی برای دوست‌داشتن دارند. حتّی آن‌جایی که خام و هیجان‌زده به آدم‌های اشتباه برمی‌خورند تا بخشی از تجربه‌یشان شود که چون منطق را نمی‌فهمد، شاید گذر زمان تسکینش ‌دهد»

مقدمه
مجموعه اندیشه‌هایم کنار هم، می‌رسد به چارچوب آن دو اتاقِ پستوی طبقه‌ی بالای عمارت آبا و اجدادی‌مان که با وجود فرسودگی همچنان قرص و استوار پابرجاست. همان‌جایی که هنوز، در و دیوارش سنگِ صبورِ همه‌ی رازهای نهانی و پوشیده‌ام از دیگران است. جایی که گذشته را به آینده گره‌ می‌زند.
تمام دوران کودکی من و ارغوان، دختردایی‌ام، با خاله بازی میان جهیزیه‌ی عهد قجری عزیزخانم می‌گذشت؛ جهیزیه‌ای که سال‌ها پیش به طبقه‌ی بالا آورده شده بود، اما همیشه برای ما حس تازه‌ی ماجراجویی داشت. به خوبی و خوشی گذشت.
هر صبح، خورشید سخاوتمندانه تلألوی طلایی‌اش را از سپیده‌دم بر شیشه‌های ردیف شده‌ی ترشی‌های رنگارنگ و سبزی‌های نیمه خشک کف اتاق می‌پاشید؛ حاصلش لواشک‌های تابستانه‌ی مادربزرگ‌مان بود.
کافی بود سر بچرخاندی، تا از کمد بزرگ چوبی ِ قهوه‌ایی رنگ با گل‌های برجسته، تا صندوقچه‌هایی با نقش و نگار گل‌های بهاری، همه‌چیز مثل چراغ جادو جلوه کند؛ لباس‌های مَلمَل چین‌دار مرواريد دوز و کفش‌های پاشنه‌دار طلایی، آغاز حکایت‌های تکراری قدیم‌الایام بودند.
چون عمارت سر نبش خیابان اصلی واقع شده بود، دید خوبی به محیط اطراف محله داشتیم. حتّی از آن بالکن کوچک طبقه‌ی بالا، با نردهای باریکِ و بی‌رنگ‌رو، خاطراه‌ی‌ شیرین پاییدن سر تا ته کوچه‌ی بغلی در ذهن‌مان حک می‌شد. وقتی کم‌سن‌تر که بودیم، سروصدای بازیمان با بچه‌ها، ناخواسته خواب و آسایش ظهرِ همسایه‌هایِ شاکی را برهم می‌زد.
وقتی سروکلّه‌ی ارسلان، تنها برادر ارغوان که هشت سال از ما بزرگ تر بود، پیدا می شد، همه از ترس پا به فرار می‌گذاشتیم. رفتار عبوسانه‌اش در برابر آن همه سربه‌هوایی و شیطنت‌های دخترانه، با کج خلقی‌هایی همراه بود که بوی غیرت مردانه می‌داد. کافی بود یک بار صدای بلند خنده‌ی ما به گوشش برسد یا لباسی بپوشیم که به مذاقش خوش نیاید و نامتعارف به نظر برسد. در همان سخت‌گیری و تعصباتش چون آتشفشانی از خشم فوران می‌کرد. تشرهایش به خواهرش، با حاضر جوابی من و حرص خوردن او، به جنگ و جدالی بزرگ ختم می‌شد.
چون به هیچ‌کس روی خوش نشان نمی‌داد، ته ماجرا را همیشه به دعوا و خط و نشان کشیده می‌شد، و به قول عزیزخانم، پیش از چوب، غش و ریسه می‌رفتیم.
بزرگ شدنش در خانواده‌‌ای متدین و تربیت مذهبی پدرش، از او جوانی رعنا و پسری باکمالات و مؤدب پرورده بود. رفتار موقر و با متینش، همراه با اندامی بلند و چهارشانه، جذابیت مردانه‌ی خاصی به او می‌بخشید. سال‌ها شنیدن آن همه تحسین، شخصیتی جدی و محکم از او ساخته بود که مایه‌ی فخر و مباهاتش می‌شد.
وقتی پس از پایان دانشگاه بلافاصله مشغول کار دولتی شد، همه‌ی دختران دم بخت شهر را برایش در نظر گرفتند تا خوشبختی دُردانه‌ی‌شان تکمیل شود. بی‌آن‌که کسی از خواب شومی که سرنوشت برایش رقم زده بود، خبر داشته باشد.
تمام آن سرکوفت شنیدن‌های مداوم، سرانجام باعث شد از او نیز بیزار شوم. آن بیزاری، همانند تمام قوانین آزار‌دهنده‌ی اطرافم که هر روز سخت‌تر و دست و پاگیرتر می‌شدند، با من قد کشید و رشد کرد.
هر چند زمانه عوض می‌شد و روزگار پوست می‌انداخت و نو می‌شد، اما هنوز هم محله‌های قدیمی با آدم‌هایی که در برابر تغییر افکارشان سرسختانه مقاومت می‌کردند، وجود داشت. درست همان برهه از زمان، مصادف شد با دوران نوجوانی‌ام؛ زمانی که حتی کوچک‌ترین موضوعی عصبی‌ام می‌کرد و باعث می‌شد در یک آن از کوره در بروم و نسجیده رفتار کنم. احساسی مشمئز و منزجرکننده از امر و نهی در وجودم بود، مخصوصاً وقتی برای انجام هر کاری باید اجازه می‌گرفتم، مستأصل و خسته، تنها به فرار فکر می‌کردم؛ و چه بهانه‌ای بهتر از سامان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل اول

"تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم
گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستي"
(شاعر: عطار)


شاید می‌شد ابتدای عاشقانه‌ی ورود عروس و داماد، برای شروع نخستین شب زندگی مشترک‌شان، شیرین و به یادماندنی آغاز شود نه آن‌گونه زهرآگین، اما از فشار روانیِ گذر آن روزها، اعصابی برای هیچ‌کدام‌مان باقی نمانده بود تا با اوقات تلخی خرج دعوا و بحث بی‌حاصل کنیم. چون تا قیام قیامت دل ارسلان با من صاف نمی‌شد.
در میان سکوت سهمناک، زیر نگاه پرصلابت و خشمگینش، از سرشب تا لحظه‌ی ورود به پارکینگ ساختمان، از درون بیشتر پرتلاطم‌تر می‌شدم. تمام شنل ساتن سفید را دور خود پیچیده بودم تا پوست بدنم از دیدش پنهان بماند؛ که مبادا جرقه‌ای به انبار باروت باشد. و ای‌کاش در گذشته هم چنین محتاطانه رفتار می‌کردم.
در آن حجم از تور و لباس پف‌دار، احساس گرمای شدیدی می‌کردم. قطره‌های عرق آهسته از سر و گردنم روی کمرم سر می‌خوردند. نفسم بالا نمی‌آمد؛ انگار واقعاً اکسیژنی برای تنفس وجود نداشت. مشوش و دلواپس، ل*ب‌هایم را به‌هم می‌فشردم و بوی نامطبوع رژی که در دهانم می‌پیچید، حسی ناخوشایند در من ایجاد می‌کرد؛ تا حدی که دلم را به‌هم می‌زد.
ملاحظه و زبان به دهان گرفتن و با صبوری خانمانه رفتار کردن، مثل همیشه از معجزات حضورش در کنار تمام بی‌قراری‌هایم بود. شاید نوعی تلاش و مقاومت برای نگه داشتنش در زندگی‌ام. بس بود آن همه موش و گربه بازی درآوردن! امشب باید سنگ‌ها را وا می‌کردیم.
به هر بدبختی که بود، در ذهن پر قیل و قالم شبیه بازار مسگرها، دنبال مقدمه‌ای می‌گشتم تا نرم‌نرمک سر صحبت را باز کنم ولی از استرس واکنشش، حلقه‌های اشک در آن چشمان روشنم نی‌نی می‌زد. زبانم به سقف دهان چسبیده بود، گلوی خشکم سوز می‌داد و حالم وصف کردنی نبود. اصلاً کدام مرد طاقت شنیدن اعترافی به آن سنگینی که رنگ و بوی خیانت را می‌داد، داشت؟
با تکان آرام ماشین هنگام خاموش شدن، سست و بی‌رمق چشمانم را بستم. دلم آشوب بود و معده‌درد امانم را بریده بود. مشت تور جمع‌شده در کف دستان عرق‌کرده‌ام را رها کردم و به‌سویش چرخیدم.
تمام حرکاتش مملو از بی‌حوصلگی بود. مجذوب چهره‌ی خسته و جذابش شدم که با آن ته‌ریش، دلنشین‌تر هم شده بود.
اما اعلام جنگش با سکوت و بی‌توجهی‌اش، از همان لحظه‌ی پیاده شدن آشکار بود.
نگاهم، خط قدم‌های کندش به سمت آسانسور را بدرقه کرد تا همان‌جا که ایستاد و دکمه را فشرد.
به خودم تکانی دادم، در ماشین را باز کردم و از جا بلند شدم. انتهای لباس دست‌وپاگیر را در دستان لرزانم جمع کردم و در ب*غل گرفتم. با احتیاط قدم برداشتم و پیاده شدم. مثل جوجه‌اردک‌هایی که پشت سر مادرشان راه می‌افتند، بی‌صدا و ساکت با زانوهای بی‌جان، قدهایم را روی زمین می‌کشیدم تا به خیال خودم دیرتر برسم.
با تمام عشقی که در بند بند وجودم نسبت به او رخنه داشت، از ته دل آرزو می‌کردم ای‌کاش هرگز بله را نداده بودم.
بالاخره به پشت در رسیدیم. برای چند ثانیه، صدای چرخش کلید و باز شدن قفل، سکوت نیمه شب اطراف را برهم زد. ارسلان جلوتر وارد خانه شد. کورمال کورمال دستش را روی دیوار کشید تا پریز برق را پیدا کند، و ناگهان چراغ‌های لوستر خانه را نورانی کردند. پشت سرش وارد راهرو شدم و در را بستم. دلهره از فرق سر تا نوک پایم را فرا گرفته بود. بود. نگاهم به انعکاس تصویرم در آیینه‌ی قدی نصب شده بر دیوار افتاد. می‌دانستم نه این زیبایی ظاهری، نه هیچ رنگ و لعابی دلش را به آن آسانی‌ها نرم نمی‌کند چون زندگی‌مان به اندازه‌ی کافی زهرمار شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درد کفش‌های پاشنه بلندی که تنگ بودن‌شان تمام انگشت‌های پایم را بهم می‌فشرد، حاصل خریدها و انتخاب‌هایِ بی‌دقّت و هول‌هولکی بود؛ خریدهایی که فقط محض از سرباز کردن انجام‌شان داده بودم. وقتی کلافه کفش‌ها را از پایم درآوردم، انگار نیمی از خستگی تنم همان‌جا در رفت. نفس عمیق و از ته دلی کشیدم و روی سرامیک‌های برّاق و شفّاف، قدمی به سمت جلو برداشتم.
زودتر از هر چیزی بوی نویی وسایل خانه در مشامم پیچید و به استقبالم آمد. جهیزه‌ی نوعروس زیر نور چراغ‌ها با وسایل یک‌دست سفید که بیشتر سلیقه‌ی ارغوان و بقیه بود تا من، جلوه‌ی خاصّ و آرامش‌بخشی به اطراف می‌بخشید.
تازه جرأت کردم و نگاهم را مستقیم به ارسلان که دست به کمر وسط هال ایستاده بود، دوختم. بلاتکلیف زیر نگاه سنگینش شبیه خمیر بازی وا رفتم و روی نزدیک‌ترین مبل سر خوردم و نشستم.
او به ستوه آمده بود. پوفی بلند کشید و با خشم کتش را روی دسته‌ی مبل انداخت. دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کرد و هیکل تنومندش کل مبل یک‌نفره‌ی روبه‌رویم را پوشاند. با دست‌هایی گره‌زده مثل اخم بین ابروهایش که خیال باز شدن نداشتند.
سرم را پایین انداختم و زیر ل*ب بسم‌الله گفتم تا آماده باشم دوباره بازجویی شوم. اما بالاخره تمام بغض سنگین و سخت آن روزها ترکید تا آرایش ماسیده شده روی صورتم با خیسی اشک‌ها، پخش و پلا شود. دقایقی صبر کرد تا گریه‌ام تمام شود. سپس، همان‌طور که با حلقه‌ی در دستش بازی می‌کرد، با لحنی منجمد و خونسرد اما عصبانی گفت:
-‌ خب تعریف کن؟
صدای گرم و گیرای مردانه‌اش از قعر افکاری که بیشتر دلگیرم می‌کرد بیرونم کشید. دوست داشتم از خجالت اشتباه ناشیانه‌ای که از روی نادانی انجام داده بودم، بمیرم؛ اما در مورد خصوصی‌ترین راز دخترانه‌ام حرفی نزنم. مگر خودش تا به حال سری را پنهان نکرده بود؟ دوران نوجوانی‌اش خطایی نداشت که حالا فراموشش کرده باشد؟ پس حقّ نمی‌دادم یک‌طرفه به قاضی برود.
من که حتّی این اواخر موضوع را از ارغوان هم پنهان کرده بودم، حالا چه می‌گفتم تا باورم کند و دست از سرم بردارد؟ احساس بدبختی و بی‌پناهی باعث شروع دوباره‌ی گریه‌ام شد. اضطرابِ تنهاییِ نشستن مقابل کسی که هم شاکی بود، هم مدّعی، هم وکیل و هم قاضی، باعث شد با حرکتی آهسته از مقابلش بلند شوم تا به سمت اتاق بروم.
هم‌زمان احساس کردم لباسم به جایی گیر کرده است. خم شدم و به زمین چشم دوختم. پای ارسلان را دیدم که به عمد روی دنباله‌ی لباسم گذاشته بود. به آرامی نگاه سرد و یخ‌زده‌اش از همان پایین تا چشم‌هایم کشیده شد و خیره ماند. عرق‌های ریز روی پیشانی‌اش و چشمان سرخ و عصبی‌اش، صدایش را به گوشم پرغصه می‌رساند وقتی گفت:
-‌ تشریف داشتی. داشتم از مفصل توضیح دادنت فیض می‌بردم.
با چشمانی سرخ و پلک‌هایی متورم که به زور باز نگه‌شان داشته بودم، به لباس چنگ انداختم و با شدّت بیشتری کشیدم تا مثل همیشه از پاسخ دادن فرار کنم. اما قبل از برداشتن قدمی، سریع بلند شد و هیبت غضبناکش با آن قد و قواره‌ی بلند در مقابل جسم ضعیف و ظریفم سایه انداخت.
با بی‌قراری و بی‌طاقتی که در رفتارش مشهود بود، بازویم را محکم گرفت. تمام احساس و خواسته‌اش را از لابه‌لای دندان‌های به‌هم فشرده خلاصه و کوتاه در چند کلمه به زبان آورد و گفت:
-‌ این‌قدر الکی برام آب قوره نگیر. حالم ازت بهم می‌خوره. یه چند صباحی نگه‌ات می‌دارم تا آب‌ها از آسیاب بیفته، بعدم از زندگیم گم می‌شی بیرون. فهمیدی یا بیشتر شرح بدم؟
مخلص کلامش آن‌قدر سنگین بود که به حتم از پا درمی‌آمدم. از رگ متورم بیرون‌زده‌ی کنار شقیقه‌هایش، پر بودن دلش عیان بود. پس هوس دعوا به سرش زده بود، چون تا صدای بغض‌آلود
-‌ ولم کن
به گوشش رسید، مهلت نداد و برق سیلی تمام وجودم را پر کرد. از درد و گزگز گرمای رد انگشتانش، دستم را روی صورتم گذاشتم و همان‌جا روی زمین به زار زدن نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حالِ فضاحت‌بار هر دوی ما شبیه هم بود. شنیدم وقتی با قدم‌هایی بلند از کنارم رد شد، زیر ل*ب زمزمه کرد و گفت:
-‌ حیف اون همه زحماتی که به پای آدمِ بی‌لیاقتی مثل تو ریختم.
نوای هق‌هق گریه‌ها با صدای تکه‌تکه شدن شیشه‌ی قهوه‌ی دم‌دستش در کف آشپزخانه درهم آمیخت. بعد به طرف اتاق خواب رفت و در را محکم به‌هم کوبید. از ترس، خفه و لرزان اشک می‌ریختم. اگر می‌توانستم پشت گوشم را ببینم، همان ارسلانِ قبلی را هم می‌دیدم. خیره به نقاشی گل‌های فرش دست‌باف زیر پایم، زانو ب*غل گرفتم و آن‌قدری آن‌جا نشستم که متوجه گذر زمان نشدم.
موقع سپیده‌دم، با نوری که از لابه‌لای پرده‌ی حریر اصرار داشت هر دقیقه بیشتر خودش را دل خانه جا کند، شکسته و آزرده‌خاطر دستم را به پایه‌ی مبل گرفتم و آهسته بلند شدم. به سمت دومین اتاق رفتم؛ جایی که زن‌دایی با خنده و شوخی می‌گفت سال دیگر اتاق نوه‌اش می‌شود. فعلاً از اولین شب زندگیِ جهنمی، دو سه روزی بیشتر آن‌جا مهمان نبودم و شاید حسرتش تا ابد بر قلبم بماند.
اشک‌ریزان، به چه مکافاتی تنهایی ناخن‌های مصنوعی را از روی ناخن‌هایم برداشتم. با تقلا لباس را از تنم بیرون کشیدم و گوشه‌ی کمد چپاندم. موهای به‌شدّت بهم‌گره‌خورده را بعد از تلاشی بی‌حاصل، نصفه و نیمه رها کردم. دستمال مرطوب را محکم روی صورتم می‌کشیدم تا از شر آن همه آرایش و گریم که انگار روی دلم سنگینی می‌کرد، نجات پیدا کنم.
نفس کم می‌آوردم. از ضعف و خستگی نمی‌توانستم سر پا بمانم. کوسن روی مبل کنار پنجره را برداشتم و زیر سرم گذاشتم تا کمی به بدن و مغز فرتوت و خسته‌ام آرامش بدهم. همان دو ساعتی که بعد از روشن شدن هوا چشمانم گرم شد، با کابوس و حال پریشان از خواب پریدم. تمام تنم از روی زمین خوابیدن کوفته بود و هنوز هم خستگی عجیبی داشتم. غلتی زدم و به شانه‌ی دیگر چرخیدم.
با روشن شدن هوای دمِ صبح، افکار درهم و برهمم را پس زدم. گیج و خسته نیمه‌خیز به دیوار تکیه دادم. چشمم به کوله‌ام افتاد که دو روز قبل کنج اتاق گذاشته بودم. از درونش موبایل را برداشتم و روشنش کردم و در جیب لباسم گذاشتم.
پاورچین پاورچین آهسته به بیرون سرک کشیدم و وقتی از نبودنش خیالم راحت شد، به بیرون قدم گذاشتم. آبی به سر و صورتم زدم تا آثار آرایش دیشب که با لجاجت روی صورتم جا خشک کرده بود را بشویم. رنگ‌پریدگی صورتم با زیرچشمان گودافتاده، اوضاع ناجور آن روزهایی را نشان می‌داد که محرمِ اسراری نداشتم.
حالم از قیافه‌ی درهم و نامرتبم بهم می‌خورد؛ از منّتی که تا ابد به سرم کوبیده می‌شد؛ از محکومیت دادگاه نصفه‌ونیمه‌ای که دیشب برپا شد؛ از جواب نداشته‌ام به او؛ از خبری که اگر پخش می‌شد باید به همه جواب پس می‌دادم و آبروی‌ریزی‌ای که جمع کردنش محال بود.
ضعف و حالی که رو به بدتر شدن می‌رفت فقط پایم را به آشپزخانه کشاند. هنوز تکه‌های شکسته‌ی شیشه کف زمین پخش بود. با احتیاط صندلی را کنار کشیدم و نشستم. گیج و خسته چشمانم را بستم تا بهتر تمرکز کنم. آن بوی خوش بیشتر حالم را زیر و رو می‌کرد، چون بوی قهوه برایم بوی ارسلان بود؛ بوی خط به خط زندگی واقعی که فقط در او خلاصه می‌شد.
باید با مادر تماس می‌گرفتم و دوباره برای سروسامان دادن به اوضاع از او و عزیزخانم کمک می‌خواستم، اما تا موبایل را از جیبم درآوردم، چشمم به پیام‌های پشت سر هم و تهدیدآمیز سامان افتاد؛ پیام‌هایی که به عنوان تبریک ازدواج یا عکس، برای ارسلان می‌فرستاد یا سر ساعت به جایی که گفته بود می‌رفتم.
قلبم تندتند می‌تپید. انگار وزنه‌هایی روی شانه‌های نحیفم سنگینی می‌کرد. به زور به زانوهای ناتوانم حرکتم ‌دادم تا به اتاق رسیدم. با دستانی لرزان درِ کمد را باز کردم. بی‌توجه به دسته‌ای از لباس که هم‌زمان کف کمد افتاد، مانتویی که مارک یقه‌اش به چوب‌لباسی گیر کرده بود را با شدّت بیرون کشیدم. شالی روی موهای به‌هم‌چسبیده و حسابی گره‌خورده‌ام انداختم و از در خانه بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سوار تاکسی شدم. اگر امروز به پایش می‌افتادم و با التماس می‌خواستم کاری به من و زندگی‌ام نداشته باشد، هر شرطی که پیش پایم می‌گذاشت، قطعاً می‌پذیرفتم. مثل مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچیدم. شقیقه‌هایم از درد داشت منفجر می‌شد، اما باید طاقت می‌آوردم.
وقتی رسیدم، بعد از حساب کردن کرایه، با ترس و دلهره مقابل فرودگاه از ماشین پیاده شدم.
به این فکر می‌کردم که اگر حماقت چهره داشت، بی‌شک شبیه من بود. ابلهی که جز درست کردن دردسر، کار دیگری بلد نبود.
اشک‌ریزان، میان جمعیتی که بی‌تفاوت از کنارم رد می‌شدند، تنها ایستاده بودم؛ مبهوت میان بلاتکلیفی زندگی‌ای که پشت سرم به فنا رفته بود و آینده‌ای که در یک لحظه خاکستر شد.
حتی کوله‌ی روی دوشم سنگینی می‌کرد. دستم شل شد و آن را روی زمین گذاشتم. دوباره قالم گذاشته بود. خشکم زد. مگر پروازش دو ساعت قبل نبود؟ فقط در دل دعا می‌کردم عکس را برای ارسلان نفرستاده باشد.
ذهنم پر از فکرهای آشفته بود. زانوهایم می‌لرزید، سرم گیج می‌رفت و نمی‌توانستم تمرکز کنم. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که امروز نباید با ارسلان روبه‌رو شوم. باید به خانه‌ی خودمان برمی‌گشتم تا عزیزخانم و مادرم موضوع را با زبان خوش حل کنند.
اما طولی نکشید که مثل خروس بی‌محل، نفس‌زنان مقابلم ایستاد. از قد و قامت بلندش، از چشمان از حدقه بیرون‌زده و نفس‌های بریده‌اش، ترس تمام وجودم را گرفت. قلبم فرو ریخت و در دل، اشهد را خواندم.
چرا زمین دهان باز نمی‌کرد تا مرا ببلعد؟ پیش خودش چه فکری می‌کرد؟ دیشب مراسم ازدواج‌مان بود و امروز… من اینجا، منتظر چه کسی ایستاده بودم؟
از شرمندگی سرم را پایین گرفتم. اشک‌ها مثل سیل صورتم را خیس کردند.
ارسلان که عصبانیت در صدایش موج می‌زد، فریاد زد:
-‌ فقط بگو اینجا چه غلطی می‌کردی؟ کدوم گوری می‌خواستی بری؟
آب دهانم را قورت دادم. تمام بدنم می‌لرزید، دندان‌هایم به هم می‌خورد. به مانتوی تنم چنگ زدم و بلند گریه را سر دادم.
او مچ باریک دستم را محکم گرفت و دنبال خودش کشاند.
کاش می‌توانستم بمانم و بفهمم حرف حساب سامان لعنتی چیست. می‌خواستم از حیثیتم دفاع کنم. چه می‌دانستم رسوایی‌اش دامن همه را خواهد گرفت.
بدون توجه به تقلا و تلاشم، مرا به داخل ماشین هُل داد. در برابر گریه و شیونم، سیلی محکمی به صورتم زد. شوک‌زده سر جایم خشکم زد. حلقم خشک شده بود و گلویم مثل قلبم می‌سوخت. نفس به سختی بالا می‌آمد. تمام طول مسیر، سکوتی سنگین میان‌مان حکم‌فرما بود.
وقتی ماشین با سرعت مقابل خانه ایستاد، ارسلان پیاده شد و درها را قفل کرد. با حرص زنگ در را چند بار پیاپی زد، بعد کلید انداخت و در را با شدت باز کرد. من با دست صورتم را پوشاندم و دوباره گریه را سر دادم. نمی‌دانستم این‌همه اشک از کجا می‌آید و چرا بند نمی‌آید.
ارسلان برگشت، در ماشین را باز کرد و با نگاهی که چیزی فراتر از خشم در آن موج می‌زد، دستم را محکم کشید و با خودش برد.
برای اینکه در خیابان نمانیم، مرا به جلو هل داد. ناگهان سکندری خوردم، تعادلم را از دست دادم و روی کف حیاط افتادم.
عزیزخانم هول‌زده و رنگ‌پریده، هنوز چادر سفید گل‌دارش را روی سرش مرتب می‌کرد که با دیدن حال‌و‌روزم، با دست به صورتش چنگ انداخت و ل*ب گزید. اشک‌ها نه قصد بند آمدن داشتند و نه اجازه می‌دادند جواب سؤال‌های پشت سرهم مادربزرگ را بدهم که فقط در یک کلام خلاصه می‌شد:
-‌ چی شده؟!
از شدت گریه، خانه را روی سرم گذاشتم.
ارسلان با چشمانی قرمز و عصبی گفت:
-‌ بفرما تحویلش بگیر! من می‌رم دنبال کارهای طلاق. اینم امانتت، صحیح و سالم. خودت ازش هر سؤالی داری، بپرس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همان روز، تمام طاقت و دوست‌داشتنِ ارسلان با من تمام شد.
از فکرهای ناجور دیگران، بیشتر از خودم متنفر بودم. مگر چه اتفاقی در شب عروسی افتاده بود که صبح علی‌الطلوع، آن‌هم با آن حال زار و اوضاع پریشان، دُردانه‌ی خانواده‌شان قاطعانه گفت:
-‌ این دختر رو نمی‌خوام؟!
همان‌جا بود که زندگی‌ام وارد فصل سرد و یخ‌زده‌اش شد؛ فصلی که سال‌ها ماندگار ماند.
از روزها و ماه‌های اول جدایی، چیز زیادی در خاطرم نمانده؛ جز وساطت‌ها، پادرمیانی‌ها و راه‌حل‌های بی‌فایده.کنکاش‌هایی که پایان‌شان تنها گریه و حملات اضطرابی بود که حتی آرام‌بخش‌های قوی هم تسکینش نمی‌داد.
انگار ذهنم عادت داشت وقایع بد را پشت هاله‌ای از فراموشی، در تاریک‌ترین گوشه‌های وجودم پنهان کند؛ تا کم‌کم محو شوند، اما زخمی از خودشان باقی بگذارند. زخمی که بعدها، از روزنه‌های ترک‌خورده‌ی درونم، گه‌گاه سر باز می‌کرد و تکه‌هایی از گذشته را به یادم می‌آورد.
***
«پنج سال قبل»
بعد از درگذشت پدر، انتهای خانه‌ی عزیزخانم که تا چشم کار می‌کرد پر از درخت‌های کهنسال کاج و سرو بود، به همت حاج‌دایی تبدیل به خانه‌ای آبرومندانه برای من و مادرم شد.
خانه‌ای با نمایی دل‌چسب از باغچه‌ای که ارسلان با صبر و حوصله‌اش از آن مراقبت می‌کرد.
هنوز یادم هست گاهی آن‌قدر بدجنس می‌شدم که هر وقت لج مرا در می‌آورد، تمام سبزی‌ها و گل‌هایی را که کاشته بود لگد می‌کردم و از روی‌شان رد می‌شدم تا خودم را به ارغوان برسانم.
اردیبهشت بود؛ فصل امتحانات آخر سال و نزدیک کنکور. طبقه‌ی بالای خانه‌ی عزیزخانم را به کتابخانه تبدیل کرده بودیم.
به بهانه‌ی درس خواندن، من و ارغوان بین انبوه کتاب‌ها و جزوه‌ها می‌نشستیم، اما دریغ از یک خط مطالعه. از صبح تا غروب، پرچانگی‌مان بند نمی‌آمد. از هر دری حرف می‌زدیم و آن‌قدر می‌خندیدیم که زمان از دست‌مان در می‌رفت.
دو دختر هم‌سن و سال با ظاهری تقریباً شبیه، اما اخلاق‌هایی تا آسمان متفاوت. او صبور و خوش‌رو بود؛ من اما یاغی، تند حاضر‌جواب.
غرور و تکبری در من بود که نمی‌دانستم از کجا آمده، فقط باعث می‌شد حس کنم «شاهدخت» این خانه‌ام، با رفتاری که از بی‌خردی لبریز بود.
مثل ماجرای صدرا؛ خواستگارِ پروپاقرص آن روزهای ارغوان. از او بدم می‌آمد، بی‌هیچ دلیل منطقی. شاید چون من کسی را برای دوست داشتن نداشتم.
صدرا، پسری محجوب و متین بود؛ در سال‌های آخر تحصیل، دانشجوی یکی از شهرهای جنوبی. پدرش از معتمدان بازار و از آشنایان قدیمی حاج‌دایی بود.
دو خواهر بزرگش معلم بودند و خواهر کوچک‌ترش در کار زیبایی و آرایشگری دستی داشت.
ارغوان با همان چند دیدار، دل‌باخته‌اش شد و دیگر نه حوصله‌ی درس داشت، نه دانشگاه.
حرف‌های هرروزش از عشق و دلدادگی‌شان، حس عجیبی در من بیدار می‌کرد؛ چیزی میان حسادت و خشم.می‌ترسیدم ازدواجش یعنی جدایی ما؛ یعنی از دست دادن بهترین دوستم.
تظاهر می‌کردم برایم مهم نیست، اما در دل آرزو می‌کردم نظرش عوض شود و خبری از صدرا نباشد.
آن روز هم مثل همیشه، با شنیدن صدای زنگ در، هر دو از جا پریدیم.هیجان‌زده، یکدیگر را هُل دادیم و با خنده از تراس خم شدیم تا ببینیم چه کسی آمده. و از بخت نحس من، همان لحظه چهره‌ی سامان را دیدم؛ چهره‌ای که تبدیل شد به نخستین جرقه‌ی اشتباهی بزرگ در زندگی‌ام. جرقه‌ای که آتش به آینده‌ام زد.
خانواده‌ی مراحم، دوستان و هم‌محله‌ای‌های قدیمی ما بودند که چند سالی می‌شد در خارج از کشور زندگی می‌کردند.
تموّل و وضعیت مالی‌شان، فاصله‌ای میان ما انداخته بود. آن سال، نخستین بار بود که آقای مراحم و پسرش، سامان، تنها به سفر آمده بودند؛ سفری کوتاه، پیش از بازگشت دوباره‌شان به خارج. و من نمی‌دانستم این دیدار کوتاه، قرار است سرنوشت مرا برای همیشه عوض کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به هر حال، همه‌چیز از یک شیطنت احمقانه شروع شد؛ از تصمیمی بچگانه تا به‌راحتی روی زندگی‌ام قم*ار کنم.
دختر محبت‌ندیده‌ای نبودم، اما همان چند ثانیه‌ای که برس رژگونه را محکم به لپ‌هایم می‌کشیدم و هم‌زمان روسری سر می‌کردم تا بروم در را باز کنم، متبخترانه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ــ عارضم که اصلاً تایپ من نیست، اما شرط می‌بندم تا چشمش به این‌همه خوشگلی بیفتد، یک دل نه صد دل عاشقم می‌شود.
ارغوان میان ریسه‌های خنده گفت:
ــ آره حتماً! اونم دوست‌دخترهای خارجیش رو به‌خاطر تو ول می‌کنه. کمتر چرت بگو، برو در رو باز کن. یه وقت آقا بین اون‌همه علفی که زیر پاش سبز شده گم نشه. راستی، این چرا هر سال زشت‌تر میشه؟
درست می‌گفت. نه ظاهرش، نه رفتارش، نه شناخت دورادوری که از او داشتم، و نه حتی شایعاتی که درباره‌اش شنیده بودم، هیچ‌کدام مطابق سلیقه‌ام نبود. اما باز با لجاجت گفتم:
ــ چه می‌دونم والا... شاید این‌جوری مده.
آن‌قدر نازک‌نارنجی بار آمده بودم که از همین گفت‌وگوی ساده احساس رنجش کردم. با خودم فکر کردم اگر عروس خانواده‌ی مراحمی بشوم، به موقعیت بالایی دست پیدا می‌کنم؛ و ارغوان، که بعد از ازدواجش قرار بود چند سالی همراه همسرش به شهرستانی دور برود، شاید طاقت دیدن خوشبختی من را در بهترین نقطه‌ی دنیا نداشته باشد.
هر کاری که دلم می‌خواست انجام می‌دادم، هرطور که می‌خواستم لباس می‌پوشیدم. آزادیِ بی‌حدی که در ذهنم داشتم، وسوسه‌ای عجیب به جانم انداخته بود. تقصیر خودم بود که خیال می‌کردم از پسری پرمدعا و بی‌بندوبار، می‌شود عاشقی سینه‌چاک و در نهایت شوهری وفادار ساخت.
به خاطر دغدغه‌ی تازه‌ام اینکه همه‌ی هم‌کلاسی‌ها و دوستانم به‌جز من داستان‌های عاشقانه داشتند، تصمیم گرفتم من هم کسی را برای خاطرخواهی پنهانی پیدا کنم. چه موقعیتی بهتر از پسری که پشت در ایستاده بود؟
پسر لاغراندامی بود با قدی نه‌چندان بلند، چهره‌ای رنگ‌پریده و استخوانی، لباس‌هایی مطابق مد روز و اوضاع اقتصادی نسبتاً خوب. اما اخلاقی به‌شدت بد و جلف داشت؛ بعدها فهمیدم چون خودش را «طرف باکلاس رابطه» می‌دانست، برای خودش مجاز می‌دید هر رفتار و توهینی بکند.
در عرض چند دقیقه هزار خیال نارس و خام از ذهنم گذشت. تفاوت‌های زمین تا آسمان‌مان را با خودم این‌طور توجیه کردم که «حتماً کار خدا و قسمت روزگار است». بی‌توجه به اینکه همین توهمات قرار است بعدها زخم‌های عاطفی عمیقی بر جانم بگذارند.
به مناسبت ورودشان برای آخر هفته، به خانه‌ی پدربزرگش دعوت شدیم؛ از همان مهمانی‌هایی که خانواده معمولاً تأیید نمی‌کردند و هر سال به بهانه‌ای نمی‌رفتیم. به‌هرحال، چون در همان سلام و احوال‌پرسی شرط را برده بودم، آن‌قدر لبخند می‌زدم که نیشم تا بناگوش باز شده بود. بالاخره شماره‌اش را گرفتم، البته به این بهانه که می‌خواهم آن را به عزیزخانم بدهم.
او هم از خدا خواسته، با خوش‌وبش و لبخند درِ باغ سبز را نشان داد و رفت. تا در را بستم و برگشتم، از شوق جیغ کوتاهی کشیدم. به خیال خودم زرنگی‌ام جواب داده بود؛ چون تا خود طبقه‌ی بالا با قر و آواز بالا رفتم.
اما برخلاف تصورم، با دیدن چهره‌ی گرفته‌ی ارغوان که دست‌به‌سینه به کمد تکیه داده بود، وا رفتم. در برابر حرف‌هایی که فقط برای لج‌کردن زده بودم، بی‌تفاوت نگاهم می‌کرد. در مقابلش تمام ذوق و شوقم کور شد. احساس کردم کسی که مثل خواهر دوستش دارم، به‌جای اینکه از موقعیت پیش‌آمده خوشحال شود یا کمکم کند، فقط می‌خواهد سرِ نصیحت را باز کند.
کوتاه آمدم و تصمیم گرفتم، با اینکه زبان به دهان گرفتن برایم سخت بود، اما برای محافظت از راز کوچکم، تا روز خواستگاری پنهان‌کاری را ادامه بدهم.
با صدای تیز و بلند مراقب
-‌ خب دخترا، دیگه وقت‌تون تمومه!
به خودم آمدم. همه‌ی آنچه می‌دانستم و نمی‌دانستم را، با اوضاع افتضاح درس خواندنم، روی ورقه امتحانی سیاه کرده بودم؛ فقط برای اینکه نمره‌ی قبولی بگیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تا با عجله از پشت میز تک‌نفره بلند شدم، صدای برخورد جامدادی که در کسری از ثانیه روی زمین پخش شد، نگاه‌های خسته و اخم‌کرده‌ی هم‌کلاسی‌ها را به سمتم برگرداند. با شتاب برگه را به معلم تحویل دادم و بی‌توجه به چشم‌هایی که رفتنم را دنبال می‌کردند، سریع برگشتم. تند وسایلم را در کوله‌پشتی ریختم تا قبل از دیدن ارغوان، مثل برق و باد از مدرسه بیرون بزنم. با جوش و خروش نوجوانی که این روزها سر به فلک می‌کشید، پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رفتم. هیجانِ آرایشِ هول‌هولکی با ته‌رژ صورتی در مقابل آینه‌ی کدر و لک‌گرفته‌ی دستشویی مدرسه، و چسباندن ناخن‌های مصنوعی به هزار دردسر، نفسم را بند می‌آورد.
چه مرضی بود که باید متفاوت باشم؟ آستین مانتوی فرمم را تا می‌زدم تا دستبندهای نخی رنگارنگم، سفیدی پوستم را بیشتر نشان دهد. چادرم را مچاله کردم و در کوله چپاندم. فقط مانده بود مانتو و شلوار گشادم که هیچ راهی برای پنهان کردنش نداشتم. بالاخره با نارضایتی کوله را روی دوشم جابه‌جا کردم و از مدرسه بیرون زدم.
مثل پرنده‌ای رهاشده از قفس، تمام خیابان منتهی به چهارراه را دویدم. مقنعه‌ی بلند و مسخره‌ی سورمه‌ای را تا حد ممکن عقب کشیدم تا فرفری‌های زشتِ فرق کجم که درست کردن‌شان هر روز صبح یک ساعت جلوی آینه زمان می‌برد، بهتر دیده شوند.
وقتی دیدمش، نفس‌زنان با چهره‌ای سرخ و گرگرفته ایستادم. آهسته و قدم‌زنان نزدیک شدم. قلبم به تندی می‌تپید. با تمام استرسی که بندبند وجودم را در برگرفته بود، محکم به دسته‌ی کوله‌ام چنگ انداختم. در ماشین را آرام باز کردم و با تردید نشستم. چند دقیقه طول کشید تا نفسم بالا بیاید و کمی آرام شوم.
نمی‌دانم چرا چهره‌ی ارسلان از جلوی چشمانم دور نمی‌شد. شاید چون او اولین پسری بود که بدون دلهره سوار ماشینش شده بودم و از بودن کنار او احساس افتخار می‌کردم.
با اینکه همراهم نبود، اما انگار نمی‌گذاشت قرار امروزم درست پیش برود. مثل عصبانیتی بی‌دلیل که نمی‌دانستم از کجا می‌آید، یا لحن لرزان سلامم که در میان صدای بلند موزیک گم شد و به گوش سامان نرسید.
لبخند موذیانه‌اش پشت دود غلیظ سیگارِ بدبویی که مقابلم گرفته بود، گم شد. احمقانه خودم را به نفهمیدن زدم. حیف از آن‌همه عطری که به خودم زده بودم. دستش را دراز کرد. مانده بودم باید دست می‌دادم یا نه؟ نکند بگوید چه دختر سبکی؟! سرخ‌تر شدم و با لبخند تصنعی الکی با مقنعه‌ام ور رفتم تا دستش را پس کشید. در خیال خودم مطمئن بودم حالا فهمیده که من فرق دارم، متینم، باوقارم و مثل بقیه نیستم.
اما چشمان او درست آدم را قورت می‌داد. من اما مضطربانه محله و خیابان‌های اطراف را می‌پاییدم تا مبادا کسی برای اولین بار، من را همراه پسر غریبه‌ای ببیند.
ترس همیشگی‌ام ارسلان بود. نمی‌خواستم کسی چیزی بگوید یا خبری به گوشش برسد تا شر به پا شود. حتی در بهترین روزهای آشنایی با آدمی جدید هم باید به او فکر می‌کردم و همین باعث می‌شد هیچ حس خاصی از بودن کنار سامان نبرم.
تمام استرس و دلشوره‌ی چندروزه‌ام، در ملاقاتی کوتاه خلاصه شد که هنوز چهار کلمه حرف نزده، نفهمیدم چطور گذشت. چند کوچه مانده به خانه پیاده شدم، خداحافظی سریعی کردم و راه افتادم. مدام سرم را به اطراف می‌چرخاندم تا به در خانه رسیدم. کلید زدم، هراسان داخل شدم، و تازه آن‌وقت خیالم آسود شد.
با این‌همه، سامان هنوز هم شبیه همسری که در ذهنم تصور می‌کردم نبود. در کل، به دل نمی‌نشست. ولی چه شد که خامِ یاوه‌گویی‌هایش شدم؟ نمی‌دانم. شاید بدیِ دوران نوجوانی همین بود که بدترین انتخاب‌ها در نظرم بی‌نظیر جلوه می‌کردند، و بعدها تازه پی به تمام نقص و شایبه‌اش بردم.
به خاطر همان علاقه‌ی نصفه‌نیمه، که بیشتر از جانب خودم بود، زندگی را تا کردم و کنار گذاشتم. قید درس را زدم، و شب‌ها تا صبح با رویای رسیدن به او و رهایی از برزخ خانه و قوانین سختش، روزگار می‌گذراندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 46)
عقب
بالا پایین