همگانی [ایـسـتـگـاه نِـــویـسَـنـدِگـی] ✍️

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع مـطی
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پس همان بود، تخیل ما بود که چنین توهمی در مغزهای نباتیمان اشک می‌ریخت.
منتی نیست!رعایت هم پیش کش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ولی می‌دانی؟!
برای من عنان از کف داده‌موهایش و طعم عسل چشمانش از نهر‌های الماس‌گون بهشت هم بهتر است... .

اولین نوشته؛ سپتامبر 2018
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خندید:
- ولی ما غم‌هایمان از بی‌غمی نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صداهایی هنوز در ذهنم پژواکی عجیب دارند.‌
صداهایی که باورم نداشتند و من را تبدیل به ویرانه‌ای از تبار شب کردند.‌
همیشه گفته‌ی مادرم را به یاد داشتم...
محلشان نده! هر چه می‌گویند،‌ بگویند...

مادر اما نمی‌دانست نمی‌شود زخم خوب نشدنی قلب و درد ذهن را فراموش کرد.‌


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در اطرافم می‌خندند و من را از دردی که جان را گرفت می‌هراسانند.‌

مگر خبر ندارند...

منِ بی‌حس شده چه هراسی از خنجر بعدی دارم؟ ?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاه پیش می‌آید زخم می‌زنند...
درد می‌‌‌‌‌زنند...
چه راهی جز صبر و سکوت داریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
غروب که می‌آید،‌ آسمان که رنگی می‌شود،‌ به یاد قلمی میوفتم که جوهر وجودش خشک شده است.‌
گاه که شب می‌شود،‌ گاه که به ماه نگاه می‌کنم،‌ به یاد تنهایی میوفتم که کسی درک نکرد.
گاه خورشید که می‌آید،‌ نورش که چشمانم را می‌سوزاند،‌ به یاد بی‌هدفی میوفتم که از خواب بلند شده‌ام...


گاه که نفس می‌کشم،‌ گاه که تحقیر می‌شوم... با خود می‌گویم من چرا زنده هستم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سال‌ها بعد؛
شاید روزی دلت برای من
برای شیطنت‌هایم
برای از خنده ریسه رفتن‌هایم
برای جانم گفتن‌‌هایم
برای هرلحظه
عاشقت بودنم‌هایم تنگ شد . ..
سال‌ها بعد ؛
شاید شبی، شعری از مرا به یاد آوردی
و آهسته پشت به همسرت درتختی دونفره تلخ گریستی !!
سال‌ها بعد؛
شاید دلت هوای من رسوایت را کرد
برگشتی به گذشته !!
به جایی كه بودم و رج به رج در خاطرات تلخ و شیرینمان به دنبالم گشتی.
از آدم‌های اطرافم سراغم را گرفتی
اما...
اما عشق من؛
عزیز ِ عزیزتر از جان
یادت نرود...
دنیا گاهی خیلی زود دیر می‌شود ..!!

#آرزوهایتوخالیخودم ?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من و تو دوتا نبودیم! ما یکی بودیم!
الان من یک نفر تنها نیستم. من یک نصفه‌ام.
یک نصفه آدم که گمشده تو خاطره‌های تو.
تو خاطره‌های خوب و بدمون.
من یک نصفه آدمم با یک قلب نصفه، یک مغز نصفه، یک صدای نصفه.
با کلی خاطره که روز به روز داره تو سرم پررنگ‌تر می‌شه.
تو توی ذهن سفید من مثل یک لکه جوهر بنفشی که حالا من به خاطرت چشم‌هام همه جا رو بنفش می‌بینه!
تو یک عشق بی‌قید و شرطی.
تو همه‌ی منی.

رمان تمنای عشق، داستانی واقعی از جنس ممنوعه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از چه بنویسم که مرا
شوق نوشتن نیست!

#نوژان نویس
#نوژان پارسیان‌فرد
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین