دلم به کوی تو هر شام تا سحر می‌گشت
سحر چو می‌شد از آن کو به ناله بر می‌گشت
 
تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش
عشق آسان بود اما من نمی‌فهمیدمش
 
شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم
دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش
 
شب که سازد غمِ آغو*شِ تو بی‌تاب مرا
گر بُوَد فرش ز مخمل، نَبَرد خواب مرا
 
ای شَه سوارِ چالاک، احوال ما چه دانی؟
کز حالت پیاده، غافل بود سواره

با این سپاه مژگان، از خانه گر درآیی
تسخیر می‌توان کرد، شهری به یک اشاره
 
هر چند دلارامِ مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز منِ خسته جدا نیست
 
دیوانه‌ ام که روز به انکار عشق تو
شبها به دوست داشتنت فکر میکنم...
 
مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست.(نظامی.)
 
تپش قلب گرفتم ، به گمانم که کسی
بی خبر از دل من عطر شما را زده است
 
تو گوهر سرشکی و دردانه صفا...
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت.(شهریار.)
 
تا ظن نبری که از غمانت رستم

یا بی تو صبور گشتم و بنشستم

من شربت عشق تو چنان خوردستم

کز روز ازل تا به ابد سرمستم
 
میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست
هزار سال برآید همان نخستینی...
 
یک مدّتی ارکان بُدی، یک مدّتی حیوان بُدی،
یک مدّتی چون جان شدی؛ جانانه شو، جانانه شو

مولانا
 
وقت است چو خورشید در آیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده‌ست
 
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن، که دیگر نیست تاب تندی از خویت
 
تمام عمر چه خوش با غم تو سر کردیم
نداشت حاصلی اما مگر ضرر کردیم!
 
مس*ت عشقم، روز و شب، ناخورده می، نادیده کام
خلق پندارند مستی از می و جامست و بس
 
سر به سر طومار زلفت شرح احوال من است
مو به مو فهمیده‌ام این مصرع پیچیده را‌
 
سر به سر طومار زلفت شرح احوال من است
مو به مو فهمیده‌ام این مصرع پیچیده را‌
ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را

این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را
 
عقب
بالا پایین