تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
 
دل به دلدار سپردن کار هر دلدار نیست؛
من به تو جان می‌سپارم دل که قابل‌دار نیست..
 
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند؟
به قدرِ دانشِ خود هر کسی کند ادراک
 
کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت
من و ** فرح‌بخش و یار حورسرشت
 
تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این رَه که نیست پایانش
 
شمس الحق تبریز اگر بتابد بر دل
صد پرده براندازد، شب را سحر اندازد
 
دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم
 
مرا می‌کشی و می‌کشم، عشق تو چنین است
مرا جان شیرین است، از تو جان شیرین‌تر نیست
 
عقب
بالا پایین