حال دلسوختهٔ عشق، کسی میدانداز بغض شب میآمدم، تا صبح گاه بچگی
آسوده خاطر مردهام، در تنگنای زندگی
دیروز را باور مکن، فردا پر از ابهام است
اندیشه را آزاد کن، در لحظه درماندگی
با ذهن خلاق خودت، نقشی بزن بر لوح دل
پرواز کن، تا آرزو، تا ناکجا، تابندگی …
مرهم
به غلط ز دست دادم سر زلف یار خود رابه چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام
دل تو را میطلبد دیده تو را میجوید
صائب
زلف