همگانی [ الآن چه احساسی داری؟ ]

از آدما فقط اون جملات معمولی که وسط مکالمه ها میگن و ساده رد میشیم و یهو وسط یه مکالمه معمولی دیگه با دیگران یه جمله میگی، یهو از ذهنت میگذره اینو فلانی گفته و خودتم نمی دونستی این جملات تو ناخوداگاهت ثبت شده و زیر ل*ب لبخند می زنی...شاید زندگی همین اثراتی هست که ما از همدیگه تو ذهنمون می مونه...
 
از آدما فقط اون جملات معمولی که وسط مکالمه ها میگن و ساده رد میشیم و یهو وسط یه مکالمه معمولی دیگه با دیگران یه جمله میگی، یهو از ذهنت میگذره اینو فلانی گفته و خودتم نمی دونستی این جملات تو ناخوداگاهت ثبت شده ...شاید زندگی همین اثراتی هست که ما از همدیگه تو ذهنمون می مونه...
 
آخرین ویرایش:
اینکه صبح بر حسب عادت مزخرفم، با جمله بابا لنگ دراز عزیزم ... مواجه میشم همین یه جمله به تنهایی کافیست که تمام سلول های وجودم احساس پشیمونی، احساس هدر شدگی احساس حیف شدگی کنه ... اینکه می دونند من می خونم و اینجور می نویسند به تنهایی دلیل کافی است هست برای پوچ شدن، بی ارزش شدن ، هیچ بودنشون و احساس اینکه هرگز تمایلی یرای یه سلام ساده به آدما نداشته باشی دیگه... همه دردم اینه که خدا بهم فرصت بلند شدن جلوی این آدما نمی ده و شاید اگه بمیرم، یکی از بزرگترین حسرت های ژندگیم اینه که من باید از جایی که بودم هزار درجه ارتقا پیدا می کردم ولی به طرز وحشتناکی زندگی در هم کوبیدم...
به قول این نویسنده عزیزمون
براتون آرزو میکنم
هیچ وقت حروم نشید
حروم آدم اشتباه
مسیر اشتباه
صبوری اشتباه
رابطه اشتباه..
 
احساس بدی دارم چون داستان بلد نیستم توصیفش کنم
 
بالاخره بعد دوسال سخت به یه زندگی معمولی رسیدم، نمی دونی چقد دل انگیزه ...
از فاصله این تا اینی که امروزم فقط چن روزه... اطرافم همه چیز اینقد بی ثبات شده نه شادیم نه غمم دوام نداره، شاید دوامش قد یه تار مو هم نیست، براحتی همه چی در اطرافم داره می گسله مث پیوندم با آدما تو این روزا... از ساعت شش تا الان وقت اضافه اوردم و رو دستم مونده نمی دونم باهاش چه کنم؟! دلم میخاد مث همین روز پر از امید باشم، پر از جنگندگی ، لابه لای لغات و مطالب غوطه ور شم و یه گوشه ذهنم آینده رو زییا تصور کنم ولی خوب می دونم آینده دیگه برای من هرگز زیبا نخواهد بود... چیزی در درونم نمیخاد اینو بپذیره هنوز میخاد تقلا کنه ولی امروز سعی کردم سرکوب کنم این حس رو و خودمو به واقعیات زندگی نزدیک تر کنم دلم میخواد امیدم رو از همه چی و همه کس ببرم و با حقیقت های تلخی که اطرافمه راحت تر زندگی کنم ولی باز وقت اضافه که رو دستم مونده اذیتم میکنه...
 
حس خیلی بدی دارم
چون احساس می کنم از یکی از بچه های مدرسه وسط گرما سرماخوردگی گرفتم😢
فقط امیدوارم که یه حساسیت زودگذر باشه😬
 
خیلییییییییییییی حس خوبی دارم
به تازگی متوجه شدم پرنده‌ای که کنارمون لونه کرده قرقی نبوده و دِلیجه هست و از خانواده شاهین
تازه جوجش هم از تخم در اومده:aaaaa:
 
عقب
بالا پایین