«بنام شاعر زندگی» نام داستان: گیشا نویسنده: سحر راد (ملقب به آشوب) ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی خلاصه: بیست و هفتمین روز از آذر ماه سال هزار و چهارصد و سه، آخرین احساسش برای آن دسته ی خاص از مردم پر کشید. شاید هیچکس در ذهنش نمی گنجید که او همان شخص منفرد باشد
و به دنبال آن مغضوب مشتاقانه این سو و آن سو شود؛ تا اینکه سرانجام مسیر آنها دچار دوگانگی شد. استتار یا ابتلا؟! باید یکی را انتخاب کنند!
(پ.ن: شما را دعوت به خواندن عاشقانه ای متفاوت و به دور از کلیشه می کنم. مرحبا! )
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]
بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]
برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]
بعد از ۱۰ پست برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]
برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]
پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]
جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]
برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]
و برای آموزشهای بیشتر دربارهی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]
سه، دو، یک. شروع!
مقنعهی مشکی رنگش را روی سرش جابجا کرد و به دنبال آن با شنیدن کلمهی مدنظرش از زبان داور، شروع به دویدن کرد. امروز یکی از روزهای کذایی برگزاری مسابقات ورزشی بین مدارس بود و میشد گفت، او از مسابقات بیزار است؛ با این حال قانون مداریاش در تمامی موارد اعم از علایق و تنفرات، ثابت بود و همیشه میبایست نفر اول میشد. او عاشق عدد یک بود!
وقتی پس از اینکه دور سوم میدان را با سرعت نور دوید و وارد دور چهارم شد، چشمش به یکباره و بدون هیچگونه دلیلی به سمت رقیبش تعرض کرد. ناگهان شگفت زده شد و این شگفتی موجب کاهش یکبارهی سرعتش گردید.
چشمانش از زیبایی منظرهی مقابل دو- دو میزدند چون آن دختر بیش از اندازهی استاندارد حدها، خیره کننده بود. مانند یک تندیس الههی بی نظیر که تماماً از مرمر تراشیده شده باشد. چشمانی درشت و مژههای سایه افکن که حالا با قطرات درشت عرق در جنگ بودند را میتوانست از فاصلهی کم ماندهی بینشان تشخیص دهد. میتوانست فریاد دبیر تربیت بدنیشان بشنود که نام او را با عصبانیت و اضطراب ، آن سو به زبان میآورد. مغزش هشدار پایان را میداد و او برای اولین بار نمیتوانست نگاهش را از کسی بگریزاند. اولین بار در طی این هفده سال!
رقیب زیبای او وقتی به نزدیکیاش که رسید ناگهان گویا تلنگری به وجودش رخنه کرده باشد، لرزید و پاهایش جان دوبارهای گرفتند.
سپس از دخترک زیبارو فاصله گرفت و تندتر دوید مانند شولکی که پا می جنباند تا به مقصد برسد. و تمام؛ او به خط پایان رسیده بود. در واقع به آن نگاه خشمگین و چشمهای دلربا پیروزی یافته بود. در واقع یک برد و یک باخت که مسئله را دو جانبه میکرد. وقتی دستانش روی زانوهایش فرود آمدند، تازه به یاد آورد که باید بازدمش را رها کند. سایهی دبیرش را روی کفشهای سفید رنگش احساس کرد. چشم هایش سو نداشتند و در واقع نباید بعد چهار دور صد متری، به یکباره میایستاد. باید قدم میزد تا کم کم ریههایش با وضعیت عادی خو بگیرند. صدای متحکم دبیرشان او را وادار به ایستادن کرد. زانوهای خمیدهاش را باز و چشمهایش را بست.
- معلومه فکرت کجا بود که وسط مسابقه یهو میایستی؟! دختر میخواستی ببازی؟
با سوالات به جای خانم افتخاری(دبیر تربیت بدنی) چشم گشود و مسلط بر خود تنها به گفتن جملهی « شرمنده! حواسم پرت شد ولی بُردم.» کفایت کرد. به سمت رختکن خواهران گام برداشت و از اینکه خودش باعث شده بود مورد توبیخ دیگران قرار بگیرد، زیر ل*ب لعنتی فرستاد.
عرق سردی از انحنای کمرش عبور کرد و به یاد آورد که برای دور بعدی باید آماده شود. با چشم دنبال رقیب زیبایش گشت اما اثری از او نبود. لابد دبیر آنها هم کسی بود که مانند افتخاری شندغازی به روان دانش آموزش اهمیت نمیداد و او را شاید تنبیه هم کرده باشد.
با این فکر دوباره نگاهش را دور سالن چرخاند و وقتی چیزی دستگیرش نشد؛ ناچار برای دور بعدی، وارد رختکن شد. به سمت کمد فلزی خود که از ابتدای صبح به نام او تعلق گرفته بود، رفت و درش را آهسته باز کرد. از ترکیب نوشیدنی موردعلاقهی خویش جرعهای نوشید و اندکی آب برای رقیق کردنش، در ادامه خورد. خسته روی صندلی مرکزی داخل رختکن نشست و به در باز کمدش خیره شد. به نظر نمیآمد هرگز مدارس آنجا با مدارس آن سوی آب قابل قیاس باشند و حتی شاید در این مسیر از گوشهی آن هم بتوانند عبور کنند. افسوس خورد که در موقعیت مکانی نادرستی متولد شده و او در واقع حداقل در این کشور داشت حیف میشد. عقیدهی خودش که حول محور این میچرخید.
- آفرین! بُرد خوبی بود.
با آن صدای دل انگیز به خود آمد و با همان الههی مرمری روبرو شد. دوباره دچار تناسخ احساس شده بود که دخترک با خجالت ادامه داد:
- راستش برای یک لحظه فکر کردم قراره ببرم ولی خب برخلاف تصورم شما از من خیلی بهتر بودی. تبریک میگم.
به دنبال حرف خود دست نحیفش را به سمت دست پر از ردپای زخم و قوی او دراز کرد. دوباره لبان قلوهای الههی مرمری روی هم لغزیدند و از اینکه دستش در هوا بیجواب مانده بود، به چنگ دندانهای سفیدش در آمدند. چند ثانیه به همین روال گذشت اما بازهم نتوانست واکنشی در برابر الههی نوپا نشان دهد.
در حقیقت هدفش این نبود که بخواهد دخترک را خجالت زده کند اما در آن لحظه ذهنش متوقف شده بود و او از این حالاتش بسیار خشمگین میشد. در نهایت دخترک با اخم ریزی خود را عقب کشید و زمزمه وار خداحافظی کرد.
احمق! این در واقع اینبار خودش بود که بابت رفتار چند لحظه پیشش به خود توهین می کرد. دلیل اینکه چرا این چنین ناشیانه برخورد کرده بود را نمیفهمید. این درحالی بود که در مدرسه نصف بیشتر دختران کلاس نهمی و دهمی، شیفتهاش بودند و او حتی آنها را نمیتازاند چه برسد بر اینکه بخواهد برای کسی دچار توقف فکری شود.
با این افکار سزنشگونه، تصمیم گرفت از دخترک عذرخواهی کند. از جای خود بلند شد و خواست که به دنبالش برود اما با صدای بلندگو که شمارهی نفرات یک و ده را فرامیخواند به اجبار مسیرش را به سمت سالن تغییر داد تا آماده ی دور جدید شود.