(فصل اول)
- خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن.
یک قطره اشک از لایهی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را میکند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردنام، خود را برای پدرم چاپلوسی کرده است. چقدر از اینگونه آدمها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است.
پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بییاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهاییهایش بجنگد تا بلکه آنها را کنار بزند. ناگهان نمیدانم چه شد که با انگشتهایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید:
- نکن دختر!
اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانی، خروش کرد و فریاد زد:
- میگم نکن دختر؛ روی اعصاب من بازی نکن!
از این طرز اخلاق گند و تندش، بغض عجیبی بر من دست داد و گفتم:
- بابا!
چشمهایش را محکم میبندد و انگار که داشت عصبانیت خود را پنهان میکرد تا بلکه بر سرم فریادی نزند، گفت:
- هیما بسه دیگه! همون سبحان رو با این کارهات دیوونه کردی که الآن مثل کوه پشتته. هردوتون مثل همدیگه هستید!
مورد ملامت پدرم قرار گرفته بودم؛ حتی سبحان را مقصر اخلاق همیشگیام میدانست. خسته بودم و خسته! دیگر توانی برای کارهایی که از نظر من موجب ملامت و سرزنش بود نداشتم. من باید این زندگی نحس را به راحتی برگزینم و از آن فقط گذر کنم.
نفس عمیقی کشیدم و با جدیت کامل گفتم:
- چرا سبحان رو وارد این قضیه میکنید؟ سبحان حق داره که... .
ناگهان از روی تخت برخاست که موجب شد بقیهی حرفم را ادامه ندهم و با ترس به او خیره شوم. هنوز که هنوزه است از کودکی تا الآن از او خوف داشتم. از وقتهایی که مادرم را مورد شتم قرار داده بود. به چهرهی گندمگوناش خیره شدم. صورت گرد، اَبروان پیوندی و اخم کردهاش، چشمهای قهوهای عسلی، لبان کوچک و برجستهاش و موهایی که وسط سرش خالی بود و پشتاش موهای فراوانی وجود داشت.
- تو با همه لج کردی، حتی با من!