اتمام یافته رمان پنجه میمون| زهرا حسینی

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ZiziZizi عضو تأیید شده است.

مترجم
مترجم
ژورنالیست
مدیر بازنشسته
مقام‌دار برتر سال
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,007
پسندها
پسندها
5,346
امتیازها
امتیازها
453
سکه
98
a34c07_25img-20250605-221729-ofu.png

عنوان: پنجه میمون
ژانر: ترسناک، معمایی
نویسنده: W.W.Jakobs
مترجم: زهرا حسینی
تگ: برگزیده
خلاصه:
داستان دربارهٔ خانواده‌ای به‌نام وایت است که از یک دوست ارتشی قدیمی، پنجهٔ خشک‌شدهٔ یک میمون را دریافت می‌کنند. این پنجه، بنا بر افسانه، قدرت برآورده‌کردن سه آرزو را دارد، اما با بهایی سنگین. آن‌ها در ابتدا با شک و تردید، آرزویی ساده می‌کنند، اما به‌زودی درمی‌یابند که هر آرزو، بهایی وحشتناک دارد. فضای داستان با تعلیق و دلهره پیش می‌رود و نشان می‌دهد که گاهی خواستن چیزی، می‌تواند به فاجعه بینجامد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
c57c31_2448208-5dc482f17889033ad384ead0ee3963b0.jpeg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
بخش اول

بیرون، شب سرد و بارانی بود، اما در سالن کوچک ویلای لابرنام، پرده‌ها کشیده شده و آتش در بخاری با حرارت می‌سوخت. پدر و پسر مشغول بازی شطرنج بودند؛ پدر که نظریات عجیبی دربارهٔ بازی داشت و حرکاتی می‌کرد که شاهش را بی‌دلیل در خطرهای جدی می‌انداخت، آن‌قدر بی‌احتیاط بازی می‌کرد که حتی بانوی پیر و سپیدمویی که آرام کنار آتش نشسته و بافتنی می‌بافت، به آن واکنش نشان داد.
- به صدای باد گوش کن!
آقای وایت گفت، در حالی که پس از یک اشتباه مرگبار، که خیلی دیر متوجه‌اش شده بود، با خوش‌رویی سعی داشت نگذارد پسرش آن را ببیند.
پسر در حالی که نگاهش را به تخته دوخته بود و دستش را دراز می‌کرد، گفت:
- دارم گوش می‌دم، کیش!
پدرش، در حالی که دستش را بالای صفحه معلق نگه داشته بود، گفت:

- فکر نکنم امشب بیاد.
پسر جواب داد:
- کیش و مات!
-‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ این بدترین چیز زندگی کردن تو یه جای پرت و دورافتاده‌ست.

آقای وایت با خشمی ناگهانی و غیرمنتظره فریاد زد:
- از بین همه‌ی جاهای گل‌آلود، مزخرف و پرت دنیا، این یکی واقعاً بدترین‌شه. مسیر شده یه باتلاق، جاده هم مثل سیل راه افتاده. نمی‌فهمم مردم به چی فکر می‌کنن. لابد چون فقط دوتا خونه توی این خیابون اجاره رفته، فکر می‌کنن مهم نیست.

همسرش با لحنی آرام و دلگرم‌کننده گفت:
- عیبی نداره عزیزم، شاید دست بعدی رو ببری.
آقای وایت ناگهان سرش را بلند کرد، درست به‌موقع تا نگاه معنادار بین مادر و پسر را ببیند. حرف‌هایی که می‌خواست بزند در گلویش خشکید و لبخند خجالت‌آمیزی را زیر ریش خاکستری و نازکش پنهان کرد.
- خودشه!
هربرت وایت گفت؛ همان لحظه که در حیاط با صدای بلندی بسته شد و صدای قدم‌های سنگین به سمت در شنیده شد.
پیرمرد با عجله و روی خوش از جا بلند شد، در را باز کرد و با مهمان تازه‌وارد گرم گرفت. آن مرد هم به نوبهٔ خودش گلایه‌هایی از شرایطش می‌کرد، تا جایی که خانم وایت گفت:
- ای بابا، ای بابا!
و با ملایمت سرفه‌ای کرد، همان لحظه‌ای که شوهرش وارد اتاق شد، در حالی‌ که مردی قدبلند و درشت‌اندام با چشم‌های ریز و صورت سرخ‌رنگ دنبالش آمده بود.
- گروهبان‌ماژور موریس هستن!

او را معرفی کرد.
گروهبان‌ماژور دست داد و روی صندلی‌ای که نزدیک آتش تعارف شده بود نشست و با آرامش به اطراف نگاه کرد، در حالی‌که میزبانش بطری ویسکی و لیوان‌ها را بیرون آورد و یک کتری کوچک مسی را روی آتش گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین