بخش اول
بیرون، شب سرد و بارانی بود، اما در سالن کوچک ویلای لابرنام، پردهها کشیده شده و آتش در بخاری با حرارت میسوخت. پدر و پسر مشغول بازی شطرنج بودند؛ پدر که نظریات عجیبی دربارهٔ بازی داشت و حرکاتی میکرد که شاهش را بیدلیل در خطرهای جدی میانداخت، آنقدر بیاحتیاط بازی میکرد که حتی بانوی پیر و سپیدمویی که آرام کنار آتش نشسته و بافتنی میبافت، به آن واکنش نشان داد.
- به صدای باد گوش کن!
آقای وایت گفت، در حالی که پس از یک اشتباه مرگبار، که خیلی دیر متوجهاش شده بود، با خوشرویی سعی داشت نگذارد پسرش آن را ببیند.
پسر در حالی که نگاهش را به تخته دوخته بود و دستش را دراز میکرد، گفت:
- دارم گوش میدم، کیش!
پدرش، در حالی که دستش را بالای صفحه معلق نگه داشته بود، گفت:
- فکر نکنم امشب بیاد.
پسر جواب داد:
- کیش و مات!
- این بدترین چیز زندگی کردن تو یه جای پرت و دورافتادهست.
آقای وایت با خشمی ناگهانی و غیرمنتظره فریاد زد:
- از بین همهی جاهای گلآلود، مزخرف و پرت دنیا، این یکی واقعاً بدترینشه. مسیر شده یه باتلاق، جاده هم مثل سیل راه افتاده. نمیفهمم مردم به چی فکر میکنن. لابد چون فقط دوتا خونه توی این خیابون اجاره رفته، فکر میکنن مهم نیست.
همسرش با لحنی آرام و دلگرمکننده گفت:
- عیبی نداره عزیزم، شاید دست بعدی رو ببری.
آقای وایت ناگهان سرش را بلند کرد، درست بهموقع تا نگاه معنادار بین مادر و پسر را ببیند. حرفهایی که میخواست بزند در گلویش خشکید و لبخند خجالتآمیزی را زیر ریش خاکستری و نازکش پنهان کرد.
- خودشه!
هربرت وایت گفت؛ همان لحظه که در حیاط با صدای بلندی بسته شد و صدای قدمهای سنگین به سمت در شنیده شد.
پیرمرد با عجله و روی خوش از جا بلند شد، در را باز کرد و با مهمان تازهوارد گرم گرفت. آن مرد هم به نوبهٔ خودش گلایههایی از شرایطش میکرد، تا جایی که خانم وایت گفت:
- ای بابا، ای بابا!
و با ملایمت سرفهای کرد، همان لحظهای که شوهرش وارد اتاق شد، در حالی که مردی قدبلند و درشتاندام با چشمهای ریز و صورت سرخرنگ دنبالش آمده بود.
- گروهبانماژور موریس هستن!
او را معرفی کرد.
گروهبانماژور دست داد و روی صندلیای که نزدیک آتش تعارف شده بود نشست و با آرامش به اطراف نگاه کرد، در حالیکه میزبانش بطری ویسکی و لیوانها را بیرون آورد و یک کتری کوچک مسی را روی آتش گذاشت.