در حال ویرایش رمان پنجه میمون| زهرا حسینی

ZiziZizi عضو تأیید شده است.

مترجم
مترجم
ژورنالیست
گـرگینـه
مدیر بازنشسته
مقام‌دار برتر سال
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,978
پسندها
پسندها
4,680
امتیازها
امتیازها
328
a34c07_25img-20250605-221729-ofu.png

عنوان: پنجه میمون
ژانر: ترسناک، معمایی
نویسنده: W.W.Jakobs
مترجم: زهرا حسینی
تگ: برگزیده
خلاصه:
داستان دربارهٔ خانواده‌ای به‌نام وایت است که از یک دوست ارتشی قدیمی، پنجهٔ خشک‌شدهٔ یک میمون را دریافت می‌کنند. این پنجه، بنا بر افسانه، قدرت برآورده‌کردن سه آرزو را دارد، اما با بهایی سنگین. آن‌ها در ابتدا با شک و تردید، آرزویی ساده می‌کنند، اما به‌زودی درمی‌یابند که هر آرزو، بهایی وحشتناک دارد. فضای داستان با تعلیق و دلهره پیش می‌رود و نشان می‌دهد که گاهی خواستن چیزی، می‌تواند به فاجعه بینجامد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
c57c31_2448208-5dc482f17889033ad384ead0ee3963b0.jpeg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
بخش اول

بیرون، شب سرد و بارانی بود، اما در سالن کوچک ویلای لابرنام، پرده‌ها کشیده شده و آتش در بخاری با حرارت می‌سوخت. پدر و پسر مشغول بازی شطرنج بودند؛ پدر که نظریات عجیبی دربارهٔ بازی داشت و حرکاتی می‌کرد که شاهش را بی‌دلیل در خطرهای جدی می‌انداخت، آن‌قدر بی‌احتیاط بازی می‌کرد که حتی بانوی پیر و سپیدمویی که آرام کنار آتش نشسته و بافتنی می‌بافت، به آن واکنش نشان داد.
- به صدای باد گوش کن!
آقای وایت گفت، در حالی که پس از یک اشتباه مرگبار، که خیلی دیر متوجه‌اش شده بود، با خوش‌رویی سعی داشت نگذارد پسرش آن را ببیند.
پسر در حالی که نگاهش را به تخته دوخته بود و دستش را دراز می‌کرد، گفت:
- دارم گوش می‌دم، کیش!
پدرش، در حالی که دستش را بالای صفحه معلق نگه داشته بود، گفت:

- فکر نکنم امشب بیاد.
پسر جواب داد:
- کیش و مات!
-‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ این بدترین چیز زندگی کردن تو یه جای پرت و دورافتاده‌ست.

آقای وایت با خشمی ناگهانی و غیرمنتظره فریاد زد:
- از بین همه‌ی جاهای گل‌آلود، مزخرف و پرت دنیا، این یکی واقعاً بدترین‌شه. مسیر شده یه باتلاق، جاده هم مثل سیل راه افتاده. نمی‌فهمم مردم به چی فکر می‌کنن. لابد چون فقط دوتا خونه توی این خیابون اجاره رفته، فکر می‌کنن مهم نیست.

همسرش با لحنی آرام و دلگرم‌کننده گفت:
- عیبی نداره عزیزم، شاید دست بعدی رو ببری.
آقای وایت ناگهان سرش را بلند کرد، درست به‌موقع تا نگاه معنادار بین مادر و پسر را ببیند. حرف‌هایی که می‌خواست بزند در گلویش خشکید و لبخند خجالت‌آمیزی را زیر ریش خاکستری و نازکش پنهان کرد.
- خودشه!
هربرت وایت گفت؛ همان لحظه که در حیاط با صدای بلندی بسته شد و صدای قدم‌های سنگین به سمت در شنیده شد.
پیرمرد با عجله و روی خوش از جا بلند شد، در را باز کرد و با مهمان تازه‌وارد گرم گرفت. آن مرد هم به نوبهٔ خودش گلایه‌هایی از شرایطش می‌کرد، تا جایی که خانم وایت گفت:
- ای بابا، ای بابا!
و با ملایمت سرفه‌ای کرد، همان لحظه‌ای که شوهرش وارد اتاق شد، در حالی‌ که مردی قدبلند و درشت‌اندام با چشم‌های ریز و صورت سرخ‌رنگ دنبالش آمده بود.
- گروهبان‌ماژور موریس هستن!

او را معرفی کرد.
گروهبان‌ماژور دست داد و روی صندلی‌ای که نزدیک آتش تعارف شده بود نشست و با آرامش به اطراف نگاه کرد، در حالی‌که میزبانش بطری ویسکی و لیوان‌ها را بیرون آورد و یک کتری کوچک مسی را روی آتش گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با سومین لیوان، چشم‌هایش برق افتاد و شروع به حرف زدن کرد. آن جمع خانوادگی کوچک، با اشتیاق و علاقه به این مهمان از سرزمین‌های دور نگاه می‌کردند، در حالی که او شانه‌های پهنش را در صندلی جابه‌جا می‌کرد و از ماجراهای پرهیجان و کارهای شجاعانه می‌گفت؛ از جنگ‌ها و بیماری‌های همه‌گیر، و مردمان عجیب‌وغریب.
- بیست‌و‌یک سال گذشته از اون موقع!

آقای وایت گفت و نگاهی به همسر و پسرش انداخت.
- وقتی رفت، یه جوونک لاغر و نحیف تو انبار بود. حالا ببین چی شده.
خانم وایت مؤدبانه گفت:
- به‌نظر نمی‌رسه خیلی سختی کشیده باشه.
پیرمرد گفت:
- دلم می‌خواد خودم یه سر به هند بزنم، فقط واسه دیدن دوروبر، می‌دونی؟
گروهبان‌ماژور با تکان دادن سر گفت:

- اینجا که هستی، بهتره.
لیوان خالی را پایین گذاشت و با آهی آهسته، دوباره آن را تکان داد.
پیرمرد گفت:
- دلم می‌خواست اون معبدهای قدیمی و مرتاض‌ها و شعبده‌بازها رو ببینم. راستی اون روز داشتی یه چیزی درباره‌ی پنجهٔ میمون می‌گفتی، موریس؟ چی بود؟
سرباز با عجله گفت:

- هیچی نبود... یا دست‌کم چیزی نبود که ارزش شنیدن داشته باشه.
- پنجهٔ میمون؟

خانم وایت با کنجکاوی پرسید.
گروهبان‌ماژور با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت:
- خب، یه جورایی می‌شه گفت یه چیز جادویی بود، شاید.
سه نفر شنونده با اشتیاق به سمتش خم شدند. مهمان با حواس‌پرتی لیوان خالی‌اش را به ل*ب برد، ولی بعد دوباره آن را پایین گذاشت. میزبانش لیوان را برایش پر کرد.
گروهبان‌ماژور، در حالی که در جیبش دنبال چیزی می‌گشت، گفت:
- از ظاهرش که بخوای نگاه کنی، فقط یه پنجهٔ کوچیک و خشک‌شده‌ست، مثل یه مومیایی.
او چیزی را از جیبش بیرون آورد و تعارف کرد. خانم وایت با حالت چندش خودش را عقب کشید، اما پسرش آن را گرفت و با کنجکاوی بررسی‌اش کرد.
آقای وایت آن را از پسرش گرفت و پرسید:
- خب، چی باعث شده خاص باشه؟

و پس از نگاه دقیق، آن را روی میز گذاشت.
گروهبان‌ماژور گفت:
- یه مرتاض پیر و خیلی مقدس روش طلسمی گذاشته. می‌خواست نشون بده که سرنوشت زندگی آدم‌ها رو کنترل می‌کنه، و هر کی بخواد تو کارش دخالت کنه، به بدبختی می‌افته. اون طلسم رو طوری گذاشت که سه نفر مختلف بتونن هر کدوم سه آرزو ازش بکنن.
لحنش آن‌قدر جدی و تأثیرگذار بود که شنوندگانش ناگهان متوجه شدند خنده‌ی سبکشان چندان به‌جا نبوده و فضا را خراب کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هربرت وایت با زیرکی گفت:
- خب، چرا شما خودتون سه تا آرزو نمی‌کنین، آقا؟
سرباز نگاهی به او انداخت؛ همان‌طور که آدم‌های میان‌سال معمولاً به جوان‌هایی که زیادی خودشان را زرنگ نشان می‌دهند نگاه می‌کنند.
با صدایی آرام گفت:
- کردم.
و رنگ صورتش، که پر از لکه‌های قرمز بود، یک‌دفعه رنگ باخت و پرید.
- واقعاً اون سه تا آرزو برآورده شدن؟

خانم وایت پرسید.
گروهبان‌ماژور گفت:
- آره، برآورده شدن.

و لیوانش با صدایی خفیف به دندان‌های محکمش برخورد کرد.
خانم پیر با اصرار ادامه داد:
- و کس دیگه‌ای هم آرزو کرده؟
او پاسخ داد:
- نفر اول سه تا آرزوشو کرد، آره... نمی‌دونم دو تای اولش چی بودن، ولی سومی مرگ بود. این‌طوریه که پنجه به من رسید.
لحنش آن‌قدر جدی بود که سکوتی سنگین بر جمع سایه انداخت.
پیرمرد بالاخره گفت:
- اگه سه تا آرزوتو کردی، دیگه به کارت نمیاد، موریس. واسه چی هنوز نگهش داشتی؟
سرباز سرش را تکان داد. آرام و کند گفت:
- شاید از روی عادت... یه مدت تصمیم داشتم بفروشمش، ولی حالا فکر نمی‌کنم این کارو بکنم. تا حالا دردسر کافی درست کرده. تازه، مردم نمی‌خرنش. بعضی‌ها فکر می‌کنن یه افسانه‌ست؛ اونایی هم که باور می‌کنن، اول می‌خوان امتحانش کنن، بعد پول بدن!
پیرمرد با دقت به او نگاه کرد و گفت:

- اگه دوباره می‌تونستی سه تا آرزو داشته باشی... واقعاً می‌خواستی؟
مرد گفت:
- نمی‌دونم... واقعاً نمی‌دونم.
او پنجه را برداشت، و در حالی که آن را بین انگشت شست و اشاره‌اش آویزان کرده بود، ناگهان آن را به درون آتش انداخت. آقای وایت با صدایی کوتاه از تعجب خم شد و سریع آن را از میان شعله‌ها بیرون کشید.
سرباز با لحنی جدی گفت:
- بهتره بذاری بسوزه.
وایت گفت:
- اگه نمی‌خوایش، موریس، بدش به من.
دوستش با سماجت جواب داد:
- نه، نمی‌دم. توی آتیش انداختمش. اگه نگهش می‌داری، دیگه منو سرزنش نکن واسه اتفاقاتی که می‌افته. عاقل باش و دوباره توی آتیش بندازش.
اما وایت سرش را تکان داد و با دقت به این شیء جدید و عجیب نگاه کرد. پرسید:
- چطوری باید استفاده‌اش کرد؟
گروهبان‌ماژور گفت:
- تو دست راستت نگهش دار و با صدای بلند آرزو کن... اما بهت هشدار می‌دم که عواقب داره.
خانم وایت، در حالی که بلند می‌شد و مشغول آماده کردن شام می‌شد، گفت:

- انگار داستان هزار و یک‌شبه!
و با خنده ادامه داد:
- فکر نمی‌کنی باید آرزو کنی برام چهار جفت دست اضافه دربیاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شوهرش طلسم را از جیبش بیرون آورد، و همان لحظه هر سه با هم زدند زیر خنده، وقتی که گروهبان‌ماژور با نگرانی روی صورتش، بازوی او را گرفت و با ترس متوقفش کرد.
- اگه قراره آرزو کنی...

گروهبان موریس با صدایی خشن گفت:
- یه چیز عاقلانه بخواه.
آقای وایت پنجه را دوباره در جیبش گذاشت، صندلی‌ها را مرتب کرد و با دست، مهمانش را به سمت میز شام دعوت کرد.
درگیر خوردن شام که شدند، طلسم تا حدی فراموش شد. بعد از آن، هر سه نفر با دقت و علاقه به ادامه‌ی داستان‌های گروهبان از ماجراجویی‌هایش در هند گوش سپردند.
وقتی در بسته شد و مهمانشان درست به موقع برای گرفتن آخرین قطار رفت، هربرت گفت:
-اگه داستان پنجه‌ی میمون هم به اندازه‌ی بقیه‌ی حرف‌هاش راست باشه، فکر نکنم چیز زیادی نصیبمون بشه!
خانم وایت که با دقت به شوهرش نگاه می‌کرد، پرسید:
- راستی، برای اون پنجه چیزی بهش دادی، پدر؟
پدر با کمی سرخ شدن گفت:
- یه مبلغ کوچیک... خودش نمی‌خواست بگیره، ولی من مجبورش کردم. بازم اصرار کرد که بندازمش دور.
هربرت با حالت شوخی‌آمیز و ترس ساختگی گفت:
- خیلی خب، ما که قراره پولدار، معروف و خوشبخت بشیم! بابا، اولش آرزو کن امپراتور بشی؛ این‌طوری دیگه مامان نمی‌تونه سرت غر بزنه!
بعد دور میز دوید، و خانم وایت که از شوخی او ناراحت نشده بود، با خنده دنبالش افتاد و با یه روکش صندلی تهدیدش کرد.
- تکون خورد!

مرد فریاد زد، در حالی که با حالت چندش به شیئی که روی زمین افتاده بود نگاه می‌کرد.
- وقتی آرزو کردم، توی دستم پیچ و تاب خورد، مثل یه مار!
پسرش، در حالی که آن را برمی‌داشت و روی میز می‌گذاشت، گفت:
- خب من که هیچ پولی نمی‌بینم... شرط می‌بندم هیچ‌وقت هم نبینم.
همسرش با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
- احتمالاً خیالاتی شدی، پدر.
او سرش را تکان داد.
- نه، ولی... اشکالی که نداره، آسیبی نزد، فقط یه جورایی شوکه‌ام کرد.
آن‌ها دوباره کنار شومینه نشستند، در حالی که دو مرد هنوز در حال کشیدن پیپ‌شان بودند. بیرون، باد شدیدتر از همیشه می‌وزید، و پیرمرد با صدای کوبیده شدن دری در طبقه بالا، از جا پرید و نگران شد.
سکوتی غیرعادی و سنگین بین سه‌نفر حاکم شد؛ سکوتی غم‌انگیز و دلگیر که تا زمانی که زن و شوهر از جا بلند شدند تا برای خواب آماده شوند، ادامه داشت.
هربرت هنگام خداحافظی، با لحن شوخ‌طبعانه گفت:
- احتمالاً فردا صبح پول‌ها رو توی یه کیسه بزرگ وسط تختت پیدا می‌کنی... و یه چیز وحشتناک هم بالای کمد نشسته، داره نگاهت می‌کنه که چطوری اون پول‌های ناحق رو توی جیبت می‌ذاری!
او بعد از رفتن پدر و مادرش، تنها در تاریکی نشست، خیره به شعله‌های رو به خاموشی شومینه، و انگار که در آن چهره‌هایی می‌دید.
آخرین چهره آن‌قدر وحشتناک و میمون‌وار بود که با حیرت به آن خیره ماند. تصویر آن‌قدر واقعی به نظر رسید که با خنده‌ای عصبی، دستش را روی میز دراز کرد تا لیوان آبی را بردارد و روی آتش بریزد.
اما دستش به پنجهٔ میمون خورد.
با لرز خفیفی، دستش را با لباسش پاک کرد و به طبقه بالا رفت تا بخوابد.
 
آخرین ویرایش:
صبح روز بعد، زیر نور درخشان خورشید زمستانی که بر میز صبحانه می‌تابید، او به ترس‌های شب گذشته‌اش خندید. حال‌و‌هوای اتاق، حس عادی و سالمی داشت که شب پیش از آن خبری نبود. پنجه‌ی خشکیده و کثیف میمون هم بی‌توجه و بی‌اهمیت روی بوفه افتاده بود؛ طوری که نشان می‌داد دیگر هیچ‌کس اعتقادی به قدرت‌هایش ندارد.
خانم وایت گفت:
- فکر کنم همه‌ی سربازای بازنشسته همین‌طور باشن!
هربرت با شوخی جواب داد:
- ما نشستیم و اون حرف‌های بی‌سروته رو گوش دادیم! آخه چطور ممکنه تو این دوره‌ زمونه، آرزوها واقعاً برآورده بشن؟ تازه اگه هم بشه، دویست پوند که دیگه ضرری نداره، نه پدر؟
شاید از آسمون بیفته رو سرش!
پدر گفت:

- موریس می‌گفت اون اتفاقا انقدر طبیعی رخ می‌دن که آدم می‌تونه به‌راحتی بندازه‌شون گردن تصادف و اتفاق.
- ولی صبر کن تا من بیام، بعد پول رو خرج کن!

هربرت گفت و از پشت میز بلند شد.
- می‌ترسم این پول تو رو به یه مرد حریص و خسیس تبدیل کنه، مجبور شیم طردت کنیم!
مادرش خندید و او را تا دم در بدرقه کرد و همان‌طور که نگاهش می‌کرد تا از جاده دور شود، لبخند می‌زد. بعد برگشت و سر میز نشست و همچنان با شوخی‌هایش به ساده‌لوحی شوهرش خندید.
با این حال، همین خنده‌ها باعث نشد وقتی پستچی در زد، با عجله خودش را به در نرساند و البته مانعش نشد که وقتی فهمید پاکت، فقط یک قبض خیاطی است، با طعنه درباره‌ی گروهبان‌های بازنشسته‌ی دائم‌العمر حرفی نزند.
- هربرت، وقت برگشتن، حتماً بازم یه مشت شوخی و متلک جدید برای گفتن داره!
او گفت، در حالی که کنار شوهرش سر میز ناهار نشسته بود.
- می‌گم که آره!
آقای وایت گفت و برای خودش مقداری آبجو ریخت؛
- ولی با همه‌ی اینا، اون چیز توی دستم حرکت کرد، قسم می‌خورم.
پیرزن با لحنی آرام و دلجویانه گفت:
- فکر کردی که حرکت کرده.
مرد پاسخ داد:
- نه، می‌گم که واقعاً حرکت کرد! اصلاً خیالی در کار نبود، همین که داشتم... چی شده؟
همسرش جوابی نداد. او با دقت حرکات مشکوک مردی را بیرون از خانه دنبال می‌کرد؛ مردی که مردد به خانه زل زده بود و انگار سعی داشت تصمیم بگیرد وارد شود یا نه.
با فکر کردن به آن دویست پوند، او متوجه شد که مرد غریبه لباس مرتب و شیکی به تن دارد و کلاه ابریشمی براق و نو بر سر گذاشته. سه بار تا جلوی در آمد، ایستاد و بعد منصرف شد و رفت. اما بار چهارم، ایستاد، دستش را روی دروازه گذاشت و ناگهان با تصمیمی قاطع آن را باز کرد و در مسیر پیاده‌رو به سمت خانه راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در همان لحظه، خانم وایت دست‌هایش را پشت سرش برد، با عجله بندهای پیش‌بندش را باز کرد و آن تکه لباسِ همیشه‌به‌دردبخور را زیر کوسن صندلی‌اش پنهان کرد.
او مرد غریبه‌ای را که به نظر ناراحت و معذب می‌رسید، به داخل اتاق آورد. مرد نگاهی دزدکی به او انداخت و در حالی که حواس‌پرت و بی‌تمرکز بود، به عذرخواهی‌های پیرزن بابت وضعیت نامرتب اتاق و کت شوهرش که معمولاً مخصوص کار در باغ بود، گوش داد.
سپس زن، تا جایی که صبر زنانه‌اش اجازه می‌داد، منتظر ماند تا غریبه سر اصل مطلب را باز کند؛ اما مرد در ابتدا به شکلی عجیب، ساکت مانده بود.

- من... ازم خواسته شده که بیام اینجا.
بالاخره گفت و خم شد تا یک نخ پنبه را از روی شلوارش بردارد.
- من از طرف شرکت 'ما و مگینز' اومدم.
پیرزن از جا پرید. با نفس‌نفس زدن پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ برای هربرت اتفاقی افتاده؟ چی شده؟ چی شده؟
شوهرش میان حرفش پرید و با عجله گفت:
- آروو باش عزیزم، بشین و زود قضاوت نکن. مطمئنم خبر بدی نیاوردی، آقا.
و با نگاهی پر از امید به مرد غریبه خیره شد.
مرد غریبه شروع کرد به گفتن:
- متأسفم… .
مادر با وحشت پرسید:
- آسیب دیده؟
مهمان سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و با لحنی آرام گفت:
-
شدیداً آسیب دیده… اما دردی احساس نمی‌کنه.
زن پیر دست‌هایش را به هم فشرد. و گفت:
- خدا رو شکر! خدایا شکرت! شکرت که…
او ناگهان جمله‌اش را نیمه‌کاره رها کرد، چون معنی شومِ آن اطمینان خاطر کم‌کم برایش روشن شد و تأیید وحشتناکی از ترس‌هایش را در صورت برگردانده‌شدهٔ مرد غریبه دید.
نفسش بند آمد. بعد رو به شوهرش کرد که ذهنش کندتر از او بود و دست پیر و لرزانش را بر روی دست او گذاشت.
سکوتی طولانی میانشان حکم‌فرما شد... .
بالاخره مرد غریبه با صدایی آهسته گفت:
- اون داخل دستگاه‌ها گیر افتاد.
آقای وایت با حالتی گیج و منگ تکرار کرد:
- داخل دستگاه‌ها گیر افتاد… .
 
آخرین ویرایش:
او با نگاهی خیره و بی‌هدف به بیرون از پنجره خیره شده بود و دست همسرش را میان دستان خود گرفت و فشرد، همان‌طور که نزدیک چهل سال پیش، در روزهای عاشقانه‌ی جوانی‌شان عادت داشت انجام دهد.
- اون تنها کسی بود که برامون باقی مونده بود.
با نرمی رو به مرد غریبه کرد و گفت:
- این خیلی سخته!
مرد غریبه سرفه‌ای کرد و سپس برخاست و آهسته به سمت پنجره رفت و بدون اینکه برگردد، گفت:
- شرکت از من خواست صمیمانه‌ترین همدردی‌ خودشون رو بابت این فقدان بزرگ به شما ابراز کنم.
خواهش می‌کنم درک کنید که من فقط یک خدمت‌گزارم و صرفاً دستورات رو اجرا می‌کنم.
پاسخی داده نشد؛ چهره‌ی پیرزن کاملاً سفید شده بود، چشمانش خیره و نفس‌هایش بی‌صدا بود؛ و بر صورت شوهرش حالتی نقش بسته بود که گویی دوستش، گروهبان موریس، هنگام نخستین نبردش آن را به چهره داشت.
- به من گفته شده بود که بهتون اطلاع بدم شرکت 'ما و مگینز' هیچ مسئولیتی رو قبول نمی‌کنه.
مرد ادامه داد:
- اون‌ها هیچ‌گونه تعهدی رو نمی‌پذیرند، اما با در نظر گرفتن خدمات پسرتون، مایل‌اند مبلغی به‌عنوان غرامت به شما پرداخت کنند.
آقای وایت دست همسرش را رها کرد، از جا برخاست و با نگاهی آمیخته به وحشت به مهمانش خیره شد. ل*ب‌های خشکیده‌اش بی‌صدا کلمات را شکل داد:
- چقدر؟
پاسخ داده شد:
- دویست پوند.
بی‌آنکه متوجه فریاد همسرش شود، پیرمرد لبخندی کم‌رنگ زد، دستانش را مانند مردی نابینا در هوا دراز کرد و سپس بی‌هوش، چون توده‌ای بی‌جان، بر زمین افتاد... .
 
در گورستان عظیم و تازه‌ساخته‌ای، حدود دو مایل دورتر، پیرمرد و پیرزن فرزندشان را به خاک سپردند و به خانه‌ای بازگشتند که در تاریکی و سکوتی سنگین فرو رفته بود. همه‌چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاده بود که در ابتدا حتی نمی‌توانستند آن را واقعاً باور کنند. گویی همچنان در حال انتظار چیزی بودند، چیزی دیگر که قرار بود این بار سنگین را سبک‌تر کند، باری که برای قلب‌های پیرشان بیش از حد طاقت‌فرسا بود.
اما روزها گذشت، و آن انتظار جایش را به تسلیم داد، تسلیمِ ناامیدانهٔ پیری، که گاهی به‌اشتباه، بی‌تفاوتی نامیده می‌شود. گاهی حتی کلمه‌ای با هم رد و بدل نمی‌کردند، چرا که دیگر چیزی برای گفتن نداشتند، و روزهایشان آن‌قدر طولانی و خسته‌کننده شده بود که گویی پایانی نداشت.
حدود یک هفته بعد از آن بود که پیرمرد ناگهان در دل شب از خواب پرید، دستش را دراز کرد و فهمید که تنهاست. اتاق در تاریکی فرو رفته بود، و صدای گریهٔ خفه و آرامی از سمت پنجره به گوش می‌رسید. از جایش نیم‌خیز شد و با دقت گوش سپرد.
پیرمرد با مهربانی گفت:
- برگرد، سرما می‌خوری.
پیرزن پاسخ داد:
- برای پسرم سردتر است
و دوباره با صدای بلند‌تر گریست.
صدای هق‌هق او کم‌کم از گوش‌های پیرمرد محو شد. تخت گرم بود و چشمانش از خواب سنگین. گه‌گاه چرتی زد تا این‌که ناگهان فریاد وحشیانهٔ همسرش او را از خواب پراند.
- اون پنجه!
با فریادی وحشیانه گفت:
- پنجهٔ میمون!
پیرمرد با ترس از جا پرید و گفت:
- کجاست؟ چی شده؟ چی شده؟
زن، لرزان و شتابان از آن سوی اتاق به‌سوی او آمد و آرام گفت:
- می‌خوامش، نابودش نکردی ک
ه؟
پیرمرد با تعجب جواب داد:
- تو اتاق پذیراییه، رو طاقچه، چرا می‌پرسی؟
زن همزمان هم گریه می‌کرد، هم می‌خندید، خم شد و گونه‌اش را بوسید و گفت:
- تازه به ذهنم رسید... .
با حالتی عصبی ادامه داد:
- چرا زودتر یادم نیومد؟ چرا تو یادت نیفتا
د؟
 
با تعجب پرسید:
- به چی فکر کنم؟
پیرزن با عجله جواب داد:
اون دو تا آرزوی دیگه، ما فقط یکی‌شو استفاده کردیم.
پیرمرد با خشم گفت:
- همون یکی کافی نبود؟
زن با پیروز فریاد زد:
- نه، ما یکی دیگه هم داریم. زود باش، برو پایین و بیارش و آرزو کن پسرمون دوباره زنده بشه.
مرد با وحشت از جا بلند شد و پتو را از روی پاهای لرزانش کنار زد و با وحشت فریاد زد:
- خدای من، تو دیوونه شدی!
زن با نفس‌نفس زدن گفت:
- بیارش... زود بیارش و آرزو کن! آه پسرم، پسرم!
شوهرش کبریتی زد و شمع را روشن کرد. با صدایی لرزان گفت:
- برگرد توی تخت... نمی‌دونی داری چی می‌گی!
پیرزن با هیجان و تب و تاب گفت:
- آرزوی اولمون برآورده شد،چرا آرزوی دوم نه؟
پیرمرد با تردید زیر ل*ب گفت:
- یه تصادف بود... .
زنش که از هیجان می‌لرزید، فریاد زد: - برو بیارش و آرزو کن!
پیرمرد برگشت و به او خیره شد. صدایش می‌لرزید:
- ده روزه که مرده... و تازه، من نمی‌خواستم بهت بگم، ولی... من فقط از روی لباس‌هاش تونستم بشناسمش. اگه اون موقع دیدنش برات غیرقابل‌تحمل بود، حالا چطور؟
پیرزن فریاد زد:
- برش گردون!
و او را به سمت در کشید و گفت:
- فکر می‌کنی از بچه‌ای که خودم بزرگش کردم می‌ت
رسم؟
او در تاریکی پایین رفت و با دست راهش را به سمت اتاق نشیمن و سپس به سمت شومینه پیدا کرد. طلسم همان‌جا سر جایش بود، و ترسی وحشتناک به دلش افتاد که شاید آرزوی ناگفته‌اش باعث شود پسر مجروح و از بین‌رفته‌اش قبل از اینکه بتواند از اتاق فرار کند جلویش ظاهر شود. او نفسش را حبس کرد وقتی فهمید مسیر در را گم کرده است.
پیشانی‌اش سرد و خیس از عرق بود، با دست راهش را دور میز پیدا کرد و دنباله دیوار را گرفت تا خودش را به راهروی کوچک رساند، در حالی که آن چیز ناخوشایند را در دست داشت.
 
حتی چهره همسرش هم وقتی وارد اتاق شد، به نظر تغییر کرده بود. سفید و پرانتظار بود و به نظرش ترسناک و غیرطبیعی می‌آمد. از او می‌ترسید.
با صدای قوی فریاد زد:
- آرزو کن!
مرد تپق‌زن گفت:
- این کار احمقانه و مزخرفیه.
همسرش دوباره تکرار کرد:
- آرزو کن!
دستش را بلند کرد و گفت:
- آرزو می‌کنم پسرم دوباره زنده شه.
طلسم از دستش افتاد روی زمین و با ترس به آن نگاه کرد. سپس لرزان روی صندلی نشست، در حالی که زن پیر با چشمانی شعله‌ور به طرف پنجره رفت و کرکره را بالا کشید.
او نشست تا سردی هوا او را لرزاند، گهگاهی به چهره زن پیر که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، نگاه می‌انداخت. ته شمع که زیر لبه شمعدان چینی سوخته بود، سایه‌های لرزان و متحرکی روی سقف و دیوارها می‌انداخت، تا اینکه با یک لرزش بزرگ‌تر از بقیه، خاموش شد.
مرد پیر، با حسی وصف‌ناپذیر از آرامش به خاطر ناکامی طلسم، بی‌صدا به سمت تختش خزید و یک یا دو دقیقه بعد زن پیر نیز بی‌صدا و بی‌حال کنارش آمد.
هیچ‌کدام حرفی نزدند و بی‌صدا به صدای تیک‌تاک ساعت گوش سپردند. پله‌ای جیرجیر کرد و موشی جیغ‌مانند از لابلای دیوار با صدای بلند دوید. تاریکی سنگین بود و بعد از مدتی که شجاعتش را جمع کرد، جعبه کبریت را برداشت، یکی روشن کرد و پایین رفت تا شمعی بیاورد.
در پایین پله‌ها، کبریت خاموش شد و او مکث کرد تا کبریت دیگری روشن کند؛ و درست در همان لحظه، صدای کوبیدن آرام و مخفیانه‌ای که به سختی قابل شنیدن بود، از در جلویی به گوش رسید.
کبریت‌ها از دستش افتاد و در راهرو پخش شدند. او بی‌حرکت ایستاد، نفسی نکشید تا صدای کوبیدن در دوباره به گوش رسید. سپس برگشت و با سرعت به اتاقش دوید و در را پشت سرش بست. بار سوم صدای کوبیدن در در سراسر خانه پیچید.
زن پیر با هیجان از جا پرید و گفت:
- اون چی بود؟
مرد پیر با صدای لرزان جواب داد:
- موش بود، موش، داشت از کنارم رد می‌شد روی پله‌ها.
زنش روی تخت نشست و گوش سپرد. یک صدای بلند کوبیدن در در سرتاسر خانه پیچید.
 
زن پیر جیغ کشید:
- هــربرتــه! هــربرتــه!
او به سمت در دوید، اما شوهرش زودتر از او رسید و بازویش را گرفت و محکم نگهش داشت.
با صدایی خفه و لرزان زمزمه کرد:
- می‌خوای چیکار ک
نی؟
زن پیر فریاد زد:

- پسرمه! هربرت منه!
و به‌طور غریزی تقلا کرد و دوباره گفت:
- یادم رفته بود که قبرستون دو مایل از اینجا دوره. واسه چی منو نگه داشتی؟ ولم کن. باید درو باز کنم.
پیرمرد با لرز و وحشت فریاد زد:
- به خاطر خدا، نذار بیاد تو!»
زن با تقلا فریاد زد:
- تو از پسر خودت می‌ترسی! ولم کن! دارم میام هربرت، دارم میام!
ضربه‌ی دیگری به در خورد، و بعد یکی دیگر.
زن پیر با یک حرکت ناگهانی خودش را رها کرد و از اتاق بیرون دوید. شوهرش تا پاگرد پله‌ها دنبال او رفت و در حالی که با التماس صدایش می‌کرد، دید که زنش با عجله از پله‌ها پایین می‌رفت.
او صدای جیرجیر زنجیر در را شنید که عقب کشیده شد، و بعد صدای کشیده شدن و سخت باز شدن قفل پایینی در.
سپس صدای زن پیر آمد، گرفته و نفس‌نفس‌
زن:
- قفل بالایی!
زن با صدای بلند فریاد زد:
- بیا پایین، دستم بهش نمی‌رسه!
اما مرد، چهار دست‌وپا روی زمین بود و با وحشت در جست‌وجوی پنجه‌ی میمون، اطراف را می‌کاوید. اگر فقط می‌توانست قبل از اینکه آن چیزِ بیرون وارد شود، پنجه را پیدا کند...
یک رگبار از ضربه‌ها در سراسر خانه طنین انداخت، و او صدای کشیده شدن یک صندلی را شنید که زنش آن را در راهرو جلوی در گذاشت. صدای جیرجیر قفل شنیده شد، همان‌طور که به‌آرامی باز می‌شد و درست در همان لحظه، او پنجه‌ی میمون را پیدا کرد و با حالتی از جنون، سومین و آخرین آرزویش را زمزمه ک
رد.
ضربه‌ها ناگهان قطع شدند، هرچند پژواکشان هنوز در خانه شنیده می‌شد. مرد صدای عقب کشیدن صندلی را شنید و در باز شد. بادی سرد پله‌ها را بالا آمد، و شیون بلند و سوزناکی از سر ناامیدی و اندوه، از همسرش برخاست، صدایی که به او جرات داد تا پایین بدود، کنار او بایستد و سپس تا پشت دروازه برود.

نور لرزان چراغ خیابانِ روبه‌رو، بر جاده‌ای ساکت و خالی می‌تابید.

پایان
 
عقب
بالا پایین