حسام.ف

نویسنده نوقلـم
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
334
پسندها
پسندها
2,345
امتیازها
امتیازها
183
سکه
2,916
عنوان: ساقی
ژانر: اجتماعی
نویسنده: حسام.ف
ناظر: @Tiam.R
خلاصه: «ساقی» داستان سقوط نیست. داستان آدم‌هایی‌ست که به مرزهای ناگفته‌ی وجدان و بقا می‌رسند. نه قهرمان‌اند، نه کاملاً مقصر. فقط انتخاب‌هایی کرده‌اند که حالا باید جوابش را پس بدهند. شاید به بازجو، شاید به فرزندشان، شاید به خودشان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
مقدمه:

انتهای بعضی کوچه‌ها، یک صدایی همیشه می‌پیچد.
نه صدای گلوله بود، نه فریاد، نه آهنگ.
یک صدای خفه‌ بود، یک چیزی بین پُک سیگار و قورت‌دادن بغض.
کسی اینجا قهرمان نیست.
آدم‌ها فقط دنبال دلیل هستند که یک شب کمتر فکر کنند، یک روز بیشتر زنده بمانند
آدم‌های این قصه نه بد بودند، نه خوب.
فقط اشتباه کردند، یا دیر فهمیدند یا درست نفهمیدند.
در این داستان، هیچ‌کس دنبال معجزه نیست.
همه به دنبال یک کنج خلوت‌اند که بتوانند خودشان را پیدا کنند، بی‌آنکه کسی پیدایشان کند.

سیامک به اندازه‌ی تموم کارای نکرده‌اش استرس داشت:
- عباس خالی‌کن تو فاضلاب!
صداش از ترس می‌لرزید.
عباس با اضطراب دبه‌ها رو یکی‌یکی خالی می‌کرد تو چاهی که بوی مرگ می‌داد.
سیامک زد تو سرش:
- بگیرنمون تا قیام قیامت باید جواب پس بدیم.
عرق‌های سرد روی پیشونی‌ عباس، با هر پُفِ لرزانِ نفس، مثل اشک می‌چکید. سیامک رو فرستاد سرِ کوچه. خودش با چشمای از حدقه‌دراومده، به دبه‌ها چنگ می‌زد.
عباس که پاهاش از دو زانو نشستن خواب رفته بود گفت:
- برو سرکوچه آمار بگیر، نبش کوچه پایینی پلیس رو دیدی داره میاد، سوت بزن، خودت هم از یه سمتی فرار کن!
به فکر فرو رفت؛ این جماعت مردونگی حالیشون نیست که، این همه بهشون حال بده تو عروسی‌ها، جشن‌ها، تولدها، آخرشم اینجوری مارو فروختن. آخ من بفهمم کار کی...
حرفش تموم نشده بود که در با صدای مهیبی دیوار پشتش رو خورد کرد.
عباس مات و مبهوت موند. همهمه پلیس‌ها رو تماشا می‌کرد که مانع ریخته شدن محتویات دبه‌ها توی چاه می‌شدن. دستی از پشت، بازوی عباس رو کشید. سردی فلز دستبند روی مچ زخمی و ترک خورده‌ی دستش یادآور روزی بود که زنش بهش هشدار داده بود.
- آخر هم خودتو بدبخت می‌کنی هم پسرتو یتیم، دست بکش از این کثافت کاری‌ها بخدا آخر عاقبت نداره!
سرگرد عرفانی آهسته نزدیک شد.
نور خورشید تو ریشش اثر هنری نشون می داد، چهره‌ش سردتر از یخ بود:
- بالاخره گرفتمت.
عباس لبخند کنایه آمیزی زد:
- مغرور نشو سرگرد، اینجا پایان منه؟ اینجوری فکر میکنی؟
سرگرد حتی اخم هم نکرد. اشاره‌اش به سربازها حکم اعدام داشت:
- ببرینش!
به سربازها دستور داد کل خونه رو بررسی کنن و برگشت به سمت ماشین پلیس.

وقتی عباس رو می‌بردن، لگدش به دبه‌ای خورد که غلطید و ایستاد روبروی چاه فاضلاب؛ مثل سنگ قبری برای همه‌ی رویاهایی که جامعه در اون ریخته بود
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین