مقدمه:
انتهای بعضی کوچهها، یک صدایی همیشه میپیچد.
نه صدای گلوله بود، نه فریاد، نه آهنگ.
یک صدای خفه بود، یک چیزی بین پُک سیگار و قورتدادن بغض.
کسی اینجا قهرمان نیست.
آدمها فقط دنبال دلیل هستند که یک شب کمتر فکر کنند، یک روز بیشتر زنده بمانند
آدمهای این قصه نه بد بودند، نه خوب.
فقط اشتباه کردند، یا دیر فهمیدند یا درست نفهمیدند.
در این داستان، هیچکس دنبال معجزه نیست.
همه به دنبال یک کنج خلوتاند که بتوانند خودشان را پیدا کنند، بیآنکه کسی پیدایشان کند.
سیامک به اندازهی تموم کارای نکردهاش استرس داشت:
- عباس خالیکن تو فاضلاب!
صداش از ترس میلرزید.
عباس با اضطراب دبهها رو یکییکی خالی میکرد تو چاهی که بوی مرگ میداد.
سیامک زد تو سرش:
- بگیرنمون تا قیام قیامت باید جواب پس بدیم.
عرقهای سرد روی پیشونی عباس، با هر پُفِ لرزانِ نفس، مثل اشک میچکید. سیامک رو فرستاد سرِ کوچه. خودش با چشمای از حدقهدراومده، به دبهها چنگ میزد.
عباس که پاهاش از دو زانو نشستن خواب رفته بود گفت:
- برو سرکوچه آمار بگیر، نبش کوچه پایینی پلیس رو دیدی داره میاد، سوت بزن، خودت هم از یه سمتی فرار کن!
به فکر فرو رفت؛ این جماعت مردونگی حالیشون نیست که، این همه بهشون حال بده تو عروسیها، جشنها، تولدها، آخرشم اینجوری مارو فروختن. آخ من بفهمم کار کی...
حرفش تموم نشده بود که در با صدای مهیبی دیوار پشتش رو خورد کرد.
عباس مات و مبهوت موند. همهمه پلیسها رو تماشا میکرد که مانع ریخته شدن محتویات دبهها توی چاه میشدن. دستی از پشت، بازوی عباس رو کشید. سردی فلز دستبند روی مچ زخمی و ترک خوردهی دستش یادآور روزی بود که زنش بهش هشدار داده بود.
- آخر هم خودتو بدبخت میکنی هم پسرتو یتیم، دست بکش از این کثافت کاریها بخدا آخر عاقبت نداره!
سرگرد عرفانی آهسته نزدیک شد.
نور خورشید تو ریشش اثر هنری نشون می داد، چهرهش سردتر از یخ بود:
- بالاخره گرفتمت.
عباس لبخند کنایه آمیزی زد:
- مغرور نشو سرگرد، اینجا پایان منه؟ اینجوری فکر میکنی؟
سرگرد حتی اخم هم نکرد. اشارهاش به سربازها حکم اعدام داشت:
- ببرینش!
به سربازها دستور داد کل خونه رو بررسی کنن و برگشت به سمت ماشین پلیس.
وقتی عباس رو میبردن، لگدش به دبهای خورد که غلطید و ایستاد روبروی چاه فاضلاب؛ مثل سنگ قبری برای همهی رویاهایی که جامعه در اون ریخته بود