در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

با دو به سمت اتاقم می‌روم، می‌دانم که در اتاقم قفلی ندارد اما با ذکاوت به سمت حمام می‌روم و قبل از این‌که وارد شود، در را به رویش می‌بندم و محکم قفل می‌کنم. صدای ضربه‌هایش روی در ترکیب می‌شوند و هیجان و اضطراب فضا را پر می‌کنند. هراسان از پشت در می‌گوید:
- پیوند! چیزی یادت اومده؟
و من با صدایی لرزان و پر از خشم فریاد می‌زنم:
-‌ تو باهام چی‌کار کردی پست فطرت!؟
-‌ پیوند من متأسفم... تو رو خدا در رو باز کن باید حرف بزنیم.
دستگیره را هی می‌کشد و ناگهان متوجه می‌شوم که گریه می‌کند، صدایش پر از نگرانی و عذاب وجدان است:
-‌ پیوند! بازش کن... .
خاطراتم محو و مبهم‌اند اما آرام آرام شفاف و واضح‌تر می‌شوند، انگار پرده‌ای سنگین از جلوی ذهنم کنار می‌رود و هر لحظه جزئیات بیشتری به چشم می‌آید. با اضطراب می‌پرسم:
-‌ تو... بهم تعرض کردی؟
او با صدای بلند و محکم پاسخ می‌دهد:
-‌ دیوونه شدی؟ من بمیرمم چنین کاری نمی‌کنم!
انگار که با او فحشی بزرگ داده باشم، حدس می‌زنم صورتش پر از نگرانی و شرمندگی شده باشد. می‌پرسم:
-‌ پس چرا انقدر حالت به هم ریخته؟
-‌ تو چیزی یادت نيومده؟
پشت در روی کاشی‌های سرد و طلایی حمام می‌نشینم، انگشت‌هایم روی لبه‌های سرد کاشی‌ها خم شده‌اند و نفسم بیرون می‌رود.
- نه.
او نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
-‌ خداروشکر.
سپس دوباره سعی می‌کند مرا متقاعد کند در را باز کنم و با صدایی آرام و مضطرب می‌گوید:
-‌ در رو باز کن.
-‌ که دوباره حافظه‌مو دست‌کاری کنی؟
-‌ تو که چیزی به یاد نیاوردی.
ناگهان خاطره‌ای از همه پررنگ‌تر در ذهنم جان می‌گیرد. رنگ‌ها، صداها و بوها زنده می‌شوند؛ حس رطوبت کف حیاط، گرمای دست‌های کوچک و لرزش نفس‌های کودکی‌ام دوباره با وضوحی تکان‌دهنده در من زنده می‌شود. خیلی کوچک هستم و عرفان نیز جوان و خندان است. قلبم به شدت می‌تپد و دستانم به لرزش می‌افتند. با صدای نیمه‌لرزان و خالی از اعتماد به نفس می‌گویم:
-‌ گفتی چشماتو ببند و تا ده بشمر.
لحظه‌ای سکوت است و صدای قطره‌های باران که روی شیشه‌های نیمه‌باز می‌چکند فضا را پر کرده است. سپس باقی خاطره را با اضطراب و ترسی نهفته تعریف می‌کنم:
-‌ تا ده می‌شمرم و بعدش... جیغ می‌زنم.
عرفان دیگر محکم به در نمی‌کوبد و ساکت است. می‌پرسم:
-‌ این رو می‌خواستی از ذهنم پاک کنی نه؟
-‌ بعدش رو یادته؟
-‌ نه.
 
این دفعه در را آرام‌تر می‌کوبد، انگار دیگر عصبانیتش کنترل‌شده است و پر از عذاب وجدان. صدایش ترکیبی از اضطراب و اصرار دارد:
-‌ در رو باز کن.
-‌ بعد از ده چه اتفاقی می‌افته؟
-‌ بهت لانا خرگوشه رو میدم.
-‌ نه اون خاطره رو یادمه. لانا برای تولدم بود ولی تو این خاطره مکان و لباست فرق داره.
صدای قلبم را می‌شنوم که با هر تپش در فضای کوچک حمام می‌پیچد. نفس‌هایش سنگین و کوتاه است، انگار خودش را کنترل می‌کند و من درونم حس می‌کنم که گذشته با حال درهم می‌آمیزد.
-‌ سعی نکن گولم بزنی عرفان آگاه.
ناگهان به فامیلش دقت بیشتری می‌کنم، نگاه من تیز می‌شود و به زبان آرام زمزمه می‌کنم:
-‌ آگاه؟
و با حیرت ادامه می‌دهم:
-‌ تو نسبتت با فاطمه آگاه چیه؟
ضربه‌های در دوباره شدت می‌گیرد، این بار همراه با اضطراب و ناامیدی:
-‌ پیوند در رو باز کن!
صدای ضربه‌ها هنوز با شدت روی در می‌کوبد و هر بار لرزش دستگیره و ارتعاش چوب، قلبم را بیشتر می‌فشارد. نفس‌های لرزانم با صدای باران که روی سقف و شیشه‌ها می‌چکد در هم می‌آمیزد و هر لحظه گذشته و حال در هم می‌پیچند. جزئیات کودکانه، صدای خنده‌ها، زمزمه‌ها و حتی ترس‌های کوچک دوباره جلوی چشم‌هایم صف کشیده‌اند، انگار که زمان و مکان در هم شکستند و من در نقطه‌ای شکننده، تنها میان خاطره و واقعیت گرفتار شده‌ام.
با صدای لرزان و کمی خفه می‌گویم:
-‌ گیتی بهم گفت از یه خانواده‌ی فقیر بودی که پدرت معتاد هروئین بود. نوبادی هم همین‌طور!
ضربه‌ها لحظه‌ای فرو می‌نشیند و سکوت کوتاهی بر فضای کوچک حمام حاکم می‌شود، اما اضطراب همچنان در هوا موج می‌زند. با صدای نیمه‌لرزان و بی‌تاب می‌پرسد:
-‌ میشه این در لعنتی رو باز کنی؟
ضربه‌ای دیگر، کمی نرم‌تر اما پر از اصرار، به در وارد می‌شود. قلبم تندتر می‌زند و به سختی ادامه می‌دهم:
-‌ من کل خاطرات نوبادی رو خوندم. اسم تمام برادرهاش رو می‌دونم. علی، محسن، محمود و حسین ولی... اسم هیچ‌کدوم عرفان نبود.
صدای نفس‌هایش نزدیک می‌شود، لرزان و سنگین و سپس با لحنی که ترکیبی از سکوت و آرامش کم‌رمق است، پاسخ می‌دهد:
-‌ من برادر فاطمه نیستم.
فضا سنگین است و بوی نم و رطوبت حمام با بوی تنم آمیخته می‌شود. نگاهش را حس می‌کنم، حتی بدون این که بتوانم او را ببینم، چشمانش در تاریکی به من دوخته شده‌اند. با تردید می‌پرسم:
-‌ چی‌کاره‌شی؟
با لحنی کمی تند و خشمگین اضافه می‌کنم:
-‌ پسر عموش؟
سکوت طولانی می‌شود، انگار زمان متوقف شده باشد. بعد از چند ثانیه که تپش قلبم را با صدای ضربه‌های کم‌فاصله روی در می‌شنوم، او هنوز پاسخ نمی‌دهد و سکوتش، حقیقت حدس‌هایم را پررنگ‌تر می‌کند. پس درست حدس زدم.
 
بالاخره پس از گذشت یک دقیقه سکوت سنگین که با صدای قطره‌های باران روی شیشه‌ها و وزش آرام باد پر شده است، صدایش از لابلای در می‌آید:
-‌ می‌دونستی تمام قفل‌های این خونه هوشمندن و از راه دور کنترل میشن؟ کافیه برم توی اتاقم و یه دکمه رو بزنم‌.
حس می‌کنم سرما تنم را در حصار می‌گیرد و قلبم تندتر می‌زند. من با جدیت و کمی لحن تحکم‌آمیز می‌گویم:
-‌ شرط می‌بندم همین‌طوره ولی... تا دوباره برگردی می‌تونم در این‌جا رو بازم قفل کنم.
سرم را پایین می‌اندازم و دست‌هایم را مشت می‌کنم. نگاهش را حس می‌کنم که همچنان از پشت در روی من دوخته شده است. با گامی محکم و لرزان می‌گویم:
-‌ تا جواب سوال‌هامو نشنوم درو روت باز نمی‌کنم.
صدای آرام و مطمئنش از پشت در می‌پیچد:
-‌ باید بریم صبحونه بخوریم.
می‌خندم اما خنده‌ای کوتاه و شکننده، شبیه دختری پنج ساله که تازه فهمیده است گول خورده:
-‌ من خیلی وقته چیزی به اسم اشتها ندارم.
یک لحظه سکوت می‌کنم و باز می‌پرسم، با تردید و صدایی که در آن ترس و نیاز با هم آمیخته‌اند:
-‌ بیا یه بارم که شده با هم سر مسائل گذشته بحث نکنیم.
-‌ بعد از ده چی‌شد عرفان؟
لحظه‌ای مکث می‌کند، صدای نفس‌هایش کمی لرزان است و باران همچنان روی شیشه‌ها می‌ریزد، قطره‌ها گویی با اضطراب ما هم‌آوا شده‌اند:
- هیچی نشد.
-‌ شد. وگرنه با ترس این‌که من اون خاطره رو یادم اومده گریه‌ت نمی‌گرفت.
-‌ گریه‌ی من سر یه چیزه دیگه بود.
- سر چی؟
-‌ من نمی‌خوام از دستت بدم پیوند!
صدایش بغض‌آلود می‌شود، لرزش کلماتش مانند موجی است که با هر ضربه قلبم بر من فرو می‌ریزد:
-‌ هر کاری می‌کنم که از دستت ندم من حتی... اهمیت نمیدم کیو دوست داری. فقط می‌خوام پیشم باشی.
-‌ دروغاتو باور نمی‌کنم.
-‌ اینا دروغ نیستن. خیلی وقته با کسی انقدر صادق نبودم.
چشمانم را به زمین می‌دوزم و حس می‌کنم هر حرفش قطره‌ای از حقیقت و در عین حال پیچیدگی است که روی روحم می‌نشیند:
-‌ من نسبت به احساساتم به تو... همیشه صادق بودم. تنها زمانی مجبور بودم مخفی‌شون کنم که تو مشهد با تو زیر یه سقف زندگی می‌کردم. خوشبختانه به خاطر بیماریت متوجه‌ی نگاه‌های خیره‌ی من نمی‌شدی من فقط‌... نمی‌دونم از آدونیس چی کم داشتم که چشمات کسی رو جز اون نمی‌دید.
کمی مکث می‌کند و با تلخی بیشتری در لحنش ادامه می‌دهد:
- وقتی لباس‌هایی که برات خریدم رو تو مشهد پوشیدی... تازه فهمیدم حسم بهت دیگه یه عشق معمولی نیست، یه جنونه. درسته مارینایی هیچ‌وقت در کار نبود ولی همیشه از دور می‌دیدمت و حواسم بهت بود ولی... اون موقع درست جلوی چشمم بودی. با موهای بلندِ فر و چشم‌های... آهوییت.
نفس عمیقی می‌کشم، قلبم تند می‌زند و سرم را کمی بلند می‌کنم.
-‌ بعد از ده چی‌شد عرفان؟
درست است‌. به هیچ‌کدام از حرف‌هایش اهمیتی نخواهم داد اما او بالاخره به سوالی که چند بار پشت سر هم ازش پرسیده‌ام پاسخ می‌دهد، صدایش لرزان و پر از وزنی که تا حالا حس نکرده‌ام:
-‌ جلوت زانو زدم و بهت یه حلقه دادم.
چشم‌هایم از تعجب گرد می‌شوند و ذهنم تلاش می‌کند این تصویر را هضم کند. با صدایی که به سختی از حیرت بیرون می‌آید، می‌گویم:
-‌ من فقط هفت سالم بود!
او آهی می‌کشد و با لحن آهسته و کشیده ادامه می‌دهد:
-‌ نه تو هفت سالت نبود. تو که... .
 
ناگهان سکوتی سنگین میان ما حاکم می‌شود. صدای قورت دادن آب دهانش را از پشت در می‌شنوم و حس می‌کنم تنش در لحنش به شکل غیرمنتظره‌ای تغییر کرده است:
-‌ ما فقط داشتیم بازی می‌کردیم.
لحظه‌ای گمان می‌کنم شاید دوباره قصد دارد مرا گمراه کند، اما با نگاهی نافذ و صدایی که تلاش می‌کنم ثابت باشد، می‌گویم:
-‌ این بازیه که توی نوزده سالگی با یه بچه‌ی نه ساله می‌کردی؟
لحنش آرام‌تر می‌شود، اما چیزی در آن حس شرمندگی واقعی را منتقل نمی‌کند:
-‌ می‌دونم. این خاطره شرم‌آورترین چیزی بود که می‌تونستی به یادش بیاری.
چیزی در لحنش شبیه به عجله و سرهم‌بندی کلمات به چشم می‌خورد، انگار تنها برای پوشاندن چیزی آن‌ها را بیان می‌کند. سری به معنای تأسف تکان می‌دهم و می‌گویم:
-‌ برات متأسفم.
-‌ منم متأسفم پیوند ولی... اول به چشم خواهر کوچیکم بودی و هر چه قدر بزرگتر شدی بیشتر دوست داشتم همسرم باشی.
چشمانم شک و تردید را نشان می‌دهند، نکند دارد دروغ می‌گوید؟ با لحنی محکم می‌گویم:
-‌ زدن این حرفا کمکی نمی‌کنه.
او آهی می‌کشد و لحنش کمی واقعی‌تر و صادقانه‌تر می‌شود:
-‌ تا الان هفت بار از ذهنت پاکش کردم و بازم... به یادش آوردی.
احساس می‌کنم بار سنگینی از روی شانه‌هایم کم می‌شود اما همزمان ترسی سرد و خفه‌کننده در وجودم جاری است. ناگهان آن خاطره با شدت تمام عوض می‌شود؛ ذهنم مرا به حیاط همین عمارت می‌برد، درست همان جایی که چند ثانیه پیش با عرفان بحث می‌کردم. با لباس قرمز و موهای آراسته، جلوی عرفان ایستاده‌ام. لبخندی می‌زنم که هیچ وقت در زندگی واقعی به این خلوص و زیبایی نزده‌ام.
عرفان با آرامش ولی مصمم می‌گوید:
- چشماتو ببند و تا ده بشمر.
چشم‌هایم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم، قلبم با هر شماره تندتر می‌زند. وقتی به شماره ده می‌رسم، پلک‌هایم را بار می‌کنم، او با کت و شلواری مشکی، زانو زده روی چمنو حلقه‌ای با نگین ارزشمند که به سوی من دراز کرده است. ذوق و هیجانم درونم منفجر می‌شود و جیغ می‌زنم.
به درخواست ازدواجش جواب مثبت می‌دهم و بدون درنگ، او را در آغو*ش می‌گیرم، طوری که اگر لحظه‌ای درنگ کنم، شاید از دستم فرار کند. شوکه و مبهوت به کاشی‌های طلایی زیر پایم خیره می‌شوم و با صدایی که از حیرت و ناباوری می‌لرزد، می‌پرسم:
- من... همسرتم؟
در همان لحظه، حس می‌کنم تمام صداهای اطراف محو شده‌اند؛ حتی صدای نفس کشیدن عرفان به گوش نمی‌رسد.
 
از جایم برمی‌خیزم و قفل در را با دست‌هایی که از شدت اضطراب و خشم می‌لرزند باز می‌کنم. عرفان که هنوز از حیرت در جای خود یخ زده، به سرعت از جا بلند می‌شود و با صدایی لرزان می‌گوید:
-‌ پیوند؟
شوکه و مبهوت به چشم‌هایش خیره می‌شوم و ناگهان متوجه می‌شوم مایع داغ و قرمزی از بینی‌ام می‌چکد. حس گرمایی که با خون ترکیب شده، روی پوست صورتم می‌سوزد و قلبم تندتر می‌زند.
-‌ از بینیت داره خون میاد!
سریع دستمالی از روی میز کنار تخت برمی‌دارد و قصد دارد خودش خون را پاک کند، اما با تندی دستمال را از دستش می‌کشم. خودم خون را پاک می‌کنم، دست‌هایم لرزان‌اند، اما تلاش می‌کنم کنترل اوضاع را داشته باشم. قدم‌هایم بلند و محکم است و هر قدمی که برمی‌دارم، انگار با تصمیمی از پیش تعیین شده حرکت می‌کنم. دستمال را روی زمین می‌اندازم و می‌دانم باید کجا بروم، بدون این که خودم واقعاً بدانم چرا.
او پشت سرم می‌دود و صدای نگرانش پر از اضطراب است:
-‌ وضعیتت ناپایداره... باید بیهوشت کنم پیوند!
وارد اتاقی می‌شوم که قبلاً در آن نبودم، اما تم سفید و مشکی آن برایم آشناست. انگار صدها بار در این اتاق بودم و در عین حال انگار اولین بار است که قدم به آن گذاشته‌ام. دست‌هایم بدون اراده به سمت کشوی قفسه‌ی کتاب می‌روند. عرفان کنار چارچوب در ایستاده اما به او نگاه نمی‌کنم. دستم به سندی در کشو می‌رسد و بی‌اختیار آن را باز می‌کنم.
تمام کلمات روی کاغذ فارسی‌اند؛ نام من، نام عرفان، تعهد و امضای هر دوی ما… این سند ازدواج است! قلبم تند می‌زند، ریه‌هایم پر از هوای سنگین می‌شوند و می‌گویم:
-‌ اون هفت ماه... .
او سرش را پایین می‌گیرد و با صدایی که از بغض و شرمندگی می‌لرزد می‌گوید:
-‌ مثل یه رؤیا بود.
ناگهان حس می‌کنم جریان خون به سمت مغزم قطع می‌شود و سرم سنگین می‌شود. دست‌هایم را محکم مشت می‌کنم و گلدون تزئینی روی قفسه را برمی‌دارم و با تمام نیرو به سمتش می‌کوبم، اما او سریع جاخالی می‌دهد.
با عصبانیت شی شیشه‌ای دیگری را برمی‌دارم و باز پرتاب می‌کنم. وقتی از تمام پرتاب‌ها جا خالی می‌دهد، سند ازدواج را به هوا پرت می‌کنم و خودم به سمتش می‌روم، مشت‌هایم را با خشم روی سینه و دستش می‌کوبم.
چشمانش خیس و مغموم است و با لرز می‌گوید:
-‌ عزیزم... نکن!
اما من تا زمانی که او را از زمین محو نکنم دست برنمی‌دارم. فریاد و جیغ دیگر کافی نیست؛ احساساتم طغیان کرده‌اند:
-‌ چی‌کار کردی عرفان! باهام چی‌کار کردی؟
او ترسیده و هراسان از خرده شیشه‌های پراکنده روی زمین، با صدایی لرزان پاسخ می‌دهد:
-‌ تو خودتم دوست داشتی ازدواج کنیم پیوند... .
به سمت در اتاق می‌روم که ناگهان عرفان از پشت در آغوشم می‌گیرد و با آرامشی همراه با اضطراب می‌گوید:
-‌ وقتی این بشکن رو می‌زنم... .
اما من با خشم تمام مشت خود را در دهانش فرو می‌کنم و صدای آخش در خانه طنین می‌اندازد. خانه تاریک و سنگین است، ابرهای سیاه آسمان را پوشانده‌اند و نور روز به زحمت از میانشان نفوذ می‌کند، انگار روز نیست و شب است.
با تمام قوایی که برایم مانده، تنها یک نام را فریاد می‌زنم:
-‌ آدونیس!
 
صدایم در فضای تاریک و سنگین عمارت پژواک می‌کند و سکوت عجیب و سنگینی جای همه چیز را گرفته است.
سرم را برمی‌گردانم و می‌بینم عرفان، با ل*ب‌های زخمی و خون‌آلود، دستمالی به دست گرفته و تلاش می‌کند قطرات خون را از روی لبش پاک کند. نگاهش پر از اضطراب و عصبانیت مخلوط شده است و هر لحظه انگار منتظر انفجار بعدی من است. نفس‌های کوتاه و تندش فضای اتاق را پر کرده و هر تکانش نشان از نگرانی عمیق دارد.
باز فریاد می‌زنم:
-‌ آدونیس!
صدایش خسته و لرزان است:
-‌ اون این‌جا نیست.
در کمال ناباوری، در انتهای راهرو باز می‌شود و آدونیس را می‌بینم؛ چشمانش قرمز و پر از حیرت، نفسش هنوز از شگفتی کوتاه و تند است. لحظه‌ای احساس می‌کنم فرشته‌ی نجاتم را دیده‌ام و با گام‌هایی سریع و لرزان به سمتش می‌دوم، قلبم از شادی و اضطراب با هم می‌تپد. حیرت‌زده نامش را بر زبان می‌آورم:
-‌ آدونیس.
او نگاهی متعجب و نگران به عرفان می‌اندازد که آرام و محتاط به سمت من قدم برمی‌دارد و می‌پرسد:
-‌ چی شده؟
بدون لحظه‌ای مکث، آدونیس را به داخل اتاق هل می‌دهم و در را پشت سرش قفل می‌کنم. خون و هیجان جلوی دیدم را گرفته است و صدای ضربان قلبم با طنین باران در هم می‌آمیزد. با چشمانی که از خون پر شده و کمی تار می‌بینند، فریاد می‌زنم:
-‌ باید بهم بگی این‌جا چه‌خبره!
عرفان پشت در می‌ایستد و با خشمی کنترل شده در را محکم می‌کوبد:
-‌ آدونیس در رو باز کن.
آدونیس، هنوز گیج و مبهوت از صحنه‌ی مقابلش، با تعجب به ما نگاه می‌کند. صدای باران سنگین باعث شده که جدل من و عرفان را به‌طور کامل نشنود. با صدایی که آمیخته از خشم و سردرگمی است می‌پرسم:
-‌ من زن عرفانم؟
چیزی نمی‌گوید و فقط به چشمان خشم‌زده‌ام خیره می‌ماند. دوباره می‌پرسم:
- من، زن عرفانم؟
او اخمی می‌کند و با لحن آرام و متعجب پاسخ می‌دهد:
- از کجا فهمیدی؟
با ناباوری سرم را در دستانم می‌گیرم و زمزمه می‌کنم:
- نه... نه!
آدونیس قدمی به سمت در برمی‌دارد تا آن را باز کند، اما من با ترس و اضطراب به پایش می‌افتم و التماس می‌کنم:
-‌ در رو باز نکن. تو رو خدا باز نکن... التماست می‌کنم باز نکن!
آدونیس مرا از پایش جدا می‌کند و چیزی به زبان روسی زمزمه می‌کند. عرفان پشت در آرام می‌شود و به طرز عجیبی سکوت می‌کند. در کمال تعجب متوجه می‌شوم بخش‌هایی از حرفش را می‌فهمم، انگار بخشی از ذهنم با او هم‌صدا شده است. یک چیزی مانند خودم حلش می‌کنم گفت. با حیرت می‌گویم:
-‌ تو نمی‌تونی حلش کنی!
او که از این که متوجه شده‌ام چه گفته، شگفت‌زده شده است، با لحن آرام و مطمئن می‌گوید:
-‌ خیلی سریع داری همه چیزو به یاد میاری.
مایع داغ خون دوباره از لبم سر می‌خورد و از چانه‌ام پایین می‌آید و روی شلوار آبی‌ام می‌ریزد. به زحمت دستمالی پیدا می‌کنم و با دست‌های خیس و لرزان خون بینی‌ام را پاک می‌کنم. سرم تیر می‌کشد و حس سنگینی و فشار در مغزم به شدت افزایش یافته است.
با درد و سردرگمی می‌پرسم:
-‌ ونسا این‌جاست؟
خسته و لرزان روی تخت می‌نشینم، نفس‌هایم کوتاه و پراکنده است، نگاهم هنوز خیره و آمیخته با خون و اشک است و هر لحظه قلبم از اضطراب و هیجان فرو می‌تپد.
 
آدونیس، انگار که مدت‌ها منتظر چنین پرسشی از سوی من بوده، با سکوتی سنگین کنارم روی لبه‌ی تخت می‌نشیند. نور خاکستری آسمان از لای پرده‌های نیمه‌کشیده به صورتش می‌تابد و خطوط تیز گونه‌ها و سایه‌ی زیر چشمان خسته‌اش را آشکارتر می‌کند. صدایش آرام ولی پر از اطمینان می‌لرزد:
- نه... نیست. هیچ‌وقت نبوده.
کمی مکث می‌کند، سپس کمرش را به تخت می‌اندازد، دست‌هایش را زیر سر قفل می‌کند و به سقف خیره می‌شود. زمزمه‌اش بیشتر شبیه اعترافی تلخ است:
-‌ صبح که بیدار شدم فهمیدم دیشب یه توهم محض بوده!
لبخندی غمگین بر لبم می‌نشیند، چهارزانو روی تخت می‌نشینم، دستانم را در هم قفل می‌کنم و به او خیره می‌شوم. با بغضی پنهان می‌گویم:
-‌ کاش جای تو بودم.
نگاهش از سقف جدا می‌شود و با چشمان عمیق و پر از ابهامش مستقیم به من دوخته می‌شود. ادامه می‌دهم:
-‌ یه معشوق خیالی داشتن خیلی بهتر از اینه که یه مرد روانی عاشقت باشه و با هیپنوتیزم سعی کنه کنترلت کنه.
سینه‌اش بالا و پایین می‌رود، انگار کلماتم وزنی روی قفسه‌ی سینه‌اش انداخته‌اند. آرام می‌گوید:
-‌ عرفان واقعاً دوستت داره اون... .
بغضم می‌ترکد، صدایم تیز و پر از خشم می‌شود:
-‌ خفه‌شو آدونیس!
چشمانش از این شدت صدایم می‌لرزد و سکوت می‌کند. نفس‌هایم به شماره افتاده، لرزان زمزمه می‌کنم:
- باید منو از این‌جا ببری.
او آهی کوتاه می‌کشد، نگاهش به زمین دوخته می‌شود، کلماتی آرام ولی محکم از ل*ب‌هایش خارج می‌شوند:
-‌ نمی‌تونم این کار رو کنم.
با عصبانیت به جلو خم می‌شوم، صدا و دستانم هم‌زمان می‌لرزند:
-‌ باید بتونی چون من نمی‌خوام زن یه مرد خودخواهِ عوضی باشم!
او نیم‌خیز می‌شود، نگاهش به خاطراتی دور می‌رود و صدایش کمی می‌شکند:
-‌ ولی تو اون هفت ماه بهترین زوجی بودید که دیدم.
چشمانم می‌سوزند. سرم را تکان می‌دهم و با فریادی بغض‌آلود می‌گویم:
- اون پیوند من نبودم!
مکث می‌کنم، اشک‌هایم از گونه‌هایم می‌چکند، ادامه می‌دهم:
-‌ اون پیوندی بود که خودش ساخته بود.
آدونیس نگاهش را به من می‌دوزد، نوری از درک در عمق چشم‌هایش برق می‌زند:
-‌ خب خیلی وقتا... انسان با آدم‌هایی که خودش ساخته خیلی اخت می‌گیره.
حرفش لحن شخصی به خود می‌گیرد، انگار سایه‌ای از درد خودش را فاش می‌کند. به آرامی اضافه می‌کند:
-‌ من خوب درکش می‌کنم... واسه همین بهش کمک می‌کنم.
چشمانم را تنگ می‌کنم، لرزان می‌گویم:
-‌ من اون پیوندی که عاشقشه نیستم.
سکوتی کوتاه. او به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود و زمزمه می‌کند:
-‌ ونسا هم... اون ونسایی که من عاشقش بودم نبود.
هوای اتاق سنگین‌تر می‌شود. صدای باران انگار بلندتر در گوشم می‌پیچد. صدایم با ترس می‌لرزد:
-‌ اون دارو برای اینه که حافظه‌مو به دست نیارم، آره؟
آدونیس بی‌قرار جابه‌جا می‌شود، دستش را به موهای خیسش می‌کشد و می‌گوید:
-‌ نه خب، تو که واقعاً آکینتوپسیا داشتی ولی... .
کمی مکث می‌کند، انگار به دنبال واژه‌های مناسب می‌گردد، سپس با صدایی نامطمئن ادامه می‌دهد:
-‌ من چیز زیادی از اون دارو نمی‌دونم.
ترس وجودم را می‌لرزاند. با صدایی گرفته می‌گویم:
-‌ عرفان دوباره حافظه‌مو پاک می‌کنه.
آدونیس با تلخی لبخندی کم‌رنگ می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد:
-‌ آره... این کار رو مثل آب خوردن با یه بشکن و یه دستور انجام میده.
چشمانم گرد می‌شود، انگار کابوسی دوباره در برابرم قد علم کرده. او با خونسردی ادامه می‌دهد:
-‌ تا حالا هیپنوتیزم نشدم ولی دیدم چطور انجامش میده. یکم... عجیب و ترسناکه.
با بغضی که در گلوی‌ام سنگینی می‌کند می‌پرسم:
-‌ اگه انقدر تو اون هفت ماه باهاش خوب بودم چرا خواست از اول شروع کنه و ذهنمو پاک کرد؟
آدونیس شانه‌هایش را بالا می‌اندازد، نگاهش بی‌قرار است:
-‌ نمی‌دونم، لابد یه گندی زده بوده.
با خشمی یخ‌زده ل*ب‌هایم می‌لرزند:
-‌ می‌تونه گندهایی که زده رو با یه بشکن جمع کنه آره؟
آدونیس نفس عمیقی می‌کشد و با لحنی سنگین و مطمئن می‌گوید:
-‌ قبول دارم اون تو حیطه‌ی کاریش خیلی ماهر و حرفه‌ایه ولی... هر چقدر آدم شکننده‌تر و افسرده‌تری باشی، هیپنوتیزم کردنت راحت‌تر میشه.
سکوت میانمان مثل تیغی بر پوست می‌خزد. تنها صدای باران است که در اتاق پیچیده و سنگینی حقیقت را بر دوش‌هایم می‌گذارد.
 
اما ذهنم به‌ناگاه مثل زنجیری که از قلابش رها شده، به سمت جای دیگری پرت می‌شود. چشم‌هایم را نیمه‌می‌بندم و صدایم آرام اما پر از لرز بیرون می‌آید:
-‌ تو می‌خواستی به من نزدیک شی و ونسا رو فراموش کنی. وقتی من زن عرفان بودم چطور می‌تونستی این‌کار رو کنی؟
آدونیس لحظه‌ای سکوت می‌کند. نگاهش سنگین است و روی ل*ب‌های نیمه‌خشکش بازی می‌کند. سرانجام با صدایی که بیشتر به اعتراف می‌ماند، می‌گوید:
-‌ تو هنوزم زن عرفان هستی و... باید به شرایط جدید عادت می‌کردی و منم... باید یکم باورپذیرتر نقش بازی می‌کردم، هر چند عرفان هیچ‌وقت چنین چیزی رو نمی‌خواست... من یکم زیاده‌روی کردم.
قلبم انگار زیر پایم سقوط می‌کند. با صدایی شکسته می‌گویم:
-‌ تموم زندگیم یه دروغ بوده.
لبخندی تلخ و شکسته روی ل*ب‌هایش نقش می‌بندد، لبخندی که در تضاد با نگاه پر از شکستش است. زمزمه می‌کند:
-‌ زندگی منم... همین‌طور.
چانه‌ام می‌لرزد، نگاه خیس و سرگردانم به صورتش دوخته می‌شود:
-‌ باید چی‌کار کنم آدونیس؟
شانه‌های پهنش را بالا می‌اندازد، سرش را به سمت سایه‌ی دیوار برمی‌گرداند. صدایش خشک و سرد می‌پیچد:
-‌ من آدمی نیستم که بتونم به این سوال جواب بدم.
نفسش تیز و بریده بیرون می‌ریزد و می‌گوید:
- یه نگاه به وضعیتم بکن... من حتی خودمم نمی‌دونم دارم چه غلطی می‌کنم. مسخره‌ست... .
صدای برخورد تخت وقتی از جایش بلند می‌شود، اتاق را پر می‌کند. خم می‌شود و از زیر تخت بطری شیشه‌ای بیرون می‌کشد.
رنگ تیره‌ی مایع پشت شیشه زیر نور کدر اتاق می‌درخشد. پشت به من، به عاج تخت تکیه می‌دهد و محتویات بطری را با حرص و بی‌تابی سر می‌کشد. صدای فرو رفتن مایع در گلویش مثل تیغی در گوشم می‌پیچد.
وقتی نگاه مات و بی‌حرکتم را می‌بیند، مکث می‌کند. بطری نیمه‌خالی را به سمتم می‌گیرد، انگار می‌خواهد برای گناهش شریک پیدا کند:
- می‌خوری؟
شیشه را بی‌هیچ کلمه‌ای از دستش می‌قاپم. انگشتانم برای لحظه‌ای به انگشتان سردش می‌خورد و می‌لرزم. او با صدایی آرام‌تر و خسته‌تر می‌گوید:
-‌ تو بیشتر از من بهش نیاز داری.
شیشه را به ل*ب‌هایم نزدیک می‌کنم. طعم تلخ و آتشینش مثل زهر در گلویم می‌سوزاند، اما جرعه‌ای می‌نوشم. حلقم می‌سوزد و اشکم با تلخی مایع در هم می‌آمیزد. آرام، مثل کسی که راز بزرگی را اعتراف می‌کند، می‌گویم:
-‌ دوست دارم عاشق کسی باشم که... مجبور نباشم ازش بترسم.
آدونیس نیم‌لبخندی می‌زند، اما لبخندی که تهش بوی تسلیم و درد دارد. نگاهش برق می‌زند و با صدایی خشک می‌گوید:
-‌ درسته که عرفان یه آدم موذی و کنترل‌گره ولی... حداقل می‌دونه چطور زنی که عاشقشه رو پیش خودش نگه داره.
خشم و وحشت با هم درونم شعله می‌کشند. شانه‌هایم را بالا می‌برم، صدایم می‌لرزد اما پر از طعنه می‌پرسم:
-‌ با هیپنوتیزم کردن و دست‌کاری حافظه‌اش؟
او لحظه‌ای بهت‌زده نگاهم می‌کند، سپس نگاهش را از من می‌دزدد و به زمین می‌دوزد. زمزمه‌ای سرد از میان ل*ب‌هایش خارج می‌شود:
-‌ هر کسی... روش‌های خودشو داره.
 
سکوت سنگینی اتاق را در بر گرفته است؛ سکوتی که حتی صدای باران هم توان شکستن کاملش را ندارد. در نگاهش چیزی هست، چیزی میان خشم و اعتراف. کلمات به آرامی از ل*ب‌هایم سر می‌خورند:
- ونسا پاریسه.
در چشمانش تعجبی نمی‌بینم. انگار مدت‌هاست این جمله را در ذهنش مرور کرده. بی‌هیچ مکثی می‌گوید:
-‌ می‌دونم.
به سمت میز کنار تخت خم می‌شود. گوشی مشکی و سنگینش را برمی‌دارد، صفحه را چند بار لم*س می‌کند و بعد، عکس را به سمتم می‌گیرد. لرزشی از دیدن تصویر در وجودم می‌دود. ونساست، با لبخندی آرام اما عمیق، در کنار مردی پالتوپوش با ریشی مرتب و چشمانی سرد. پشت سرشان برج ایفل سر به آسمان کشیده و چراغ‌هایش در مه بارانی می‌درخشند.
آدونیس عکس را کمی جلوتر می‌گیرد، لحنش خشن و پر از تیزی است:
-‌ با یه پسر جدید آشنا شده. نمی‌دونی فرانسوی‌ها چه آدمای مغرور و خودشیفته‌این!
اما صدایش ناگهان فرو می‌ریزد و می‌گوید:
-‌ ولی عوضش... خیلی رمانتیکن.
احساس می‌کنم قلبم در قفسه‌ی سینه‌ام مچاله می‌شود. ل*ب‌هایم بی‌اختیار می‌لرزند، حقیقت تلخی را به زبان می‌آورم:
-‌ به ونسا حسودیم میشه.
چشم‌هایش برای لحظه‌ای درخشان‌تر می‌شوند، و آن‌وقت است که بیش از هر زمان دیگری حس می‌کنم مقابل آدونیس واقعی نشسته‌ام، نه نقابی که همیشه به چهره می‌زند. صدایش خش‌دار و زمزمه‌وار می‌شود:
-‌ منم به عرفان حسودیم میشه.
گیج می‌شوم. چرا باید چنین چیزی بگوید؟ چرا باید خودش را در همان موقعیتی قرار دهد که من در آن می‌سوزم؟ نفس‌زنان، با لحنی پر از تردید و اندکی سرزنش می‌پرسم:
-‌ چون زنی که عاشقشه رو پیش خودش نگه داشته؟
چشمانش لحظه‌ای به سمتم خیره می‌شوند، خیره و سنگین، انگار چیزی در گلویش گیر کرده باشد. اما هیچ پاسخی نمی‌دهد. تنها گوشی را آرام روی تخت می‌گذارد، نگاهش را از من می‌دزدد و به زمین خیره می‌شود.
از جایش بلند می‌شود و حرکاتش کند و حساب‌شده‌ست، قدم‌هایش روی کف اتاق نرم و بی‌صدا جلو می‌رود تا به در برسد.
برای لحظه‌ای انگشتانش روی دستگیره مکث می‌کنند. اعتراضی نمی‌کنم و او دستگیره را می‌چرخاند و در، آهسته جیرجیرکنان باز می‌شود.
نواری باریک از نور سرد راهرو مثل تیغ، تاریکی اتاق را می‌شکافد. در همان قاب باریک، سایه‌ای ایستاده است.
عرفان.
تکیه داده به چارچوب، سرش اندکی خم شده و موهای نم‌خورده‌اش به پیشانی چسبیده‌اند. نگاهش، آرام اما مرگبار، مستقیم به من دوخته شده. ل*ب‌هایش بی‌حرکت‌اند، انگار هیچ‌چیز برای گفتن ندارد چون تمام چیزهایی که لازم بوده را شنیده است.
آدونیس قدمی عقب می‌رود، اما آن نگاه میان او و عرفان رد و بدل می‌شود، مثل دو شمشیری که در سکوت به هم ساییده می‌شوند.
من، میان‌شان، می‌فهمم تمام کلماتی که از دهانم بیرون ریخته، دیگر فقط خاطره‌ی دو نفره نیست. عرفان تمام مدت فالگوش ایستاده بوده... .
 
صدای نفس‌هایش، حتی اگر خودش فکر کند مخفی مانده، در گوشم طنین دارد. و عکس‌العمل من چیست؟ راستش هیچی! آرام از جایم بلند می‌شوم، بدون ذره‌ای لرزش در صدا یا بدنم. نگاه سردم را به او نمی‌دوزم، حتی برای لحظه‌ای هم درگیر چشمانش نمی‌شوم. به ابروهای درهم‌گره‌خورده و اخمی که روی پیشانی‌اش نشسته پشیزی اهمیت نمی‌دهم. با قدمی حساب‌شده از کنارش رد می‌شوم، طوری که شانه‌ام محکم به بازویش می‌خورد. تنه‌ای عمدی که می‌خواهم تا عمق استخوانش احساسش کند.
دستانم را در جیب شلوار نم‌زده‌ام فرو می‌کنم و بی‌توجه به هر صدایی، راهروی طویل و نیمه‌تاریک خانه را می‌پیمایم. پشت سرم صدای قدم‌های او را می‌شنوم؛ قدم‌هایی مردد اما پیوسته. نفس‌هایش کوتاه‌تر شده و هر چند ثانیه یک بار آرام نامم را صدا می‌زند:
-‌ پیوند... .
از پله‌های شیشه‌ای پایین می‌آیم و حس می‌کنم چشم‌های دیگری هم روی شانه‌هایم سنگینی می‌کنند. سرم را کمی می‌چرخانم و می‌بینم آدونیس هم درست پشت سر عرفان در سکوت حرکت می‌کند. او چیزی نمی‌گوید اما حضورش را مثل سایه‌ای آرام و خطرناک حس می‌کنم. هر دوی‌شان مرا زیر نظر دارند، مثل دو شکارچی که حالا طعمه‌شان بر زمین نمی‌غلتد، بلکه راه می‌رود، نفس می‌کشد و مقاومت می‌کند.
به سالن می‌رسم. آن مبل بزرگ جلوی تلویزیون شصت‌وپنج اینچی برق می‌زند، نور باران پشت پنجره رویش لکه‌لکه می‌افتد. ناخودآگاه چشمانم رویش ثابت می‌ماند و درست همان لحظه خاطره‌ای مثل خنجری در ذهنم فرو می‌رود.
من، در ب*غل عرفان، روی همین مبل. بازوهایش دورم حلقه زده بود. نفس گرمش روی گردنم می‌نشست. تلویزیون فیلمی رمانتیک پخش می‌کرد، صحنه‌هایی پر از نوازش و بوسه. حتی حالا صدای خنده‌ی ملایمش را می‌شنوم، صدایی که روزی خیال می‌کردم امن است. اما پایان فیلم امن نبود... پایان فیلم لم*س‌هایی بود که هنوز نمی‌خواهم در ذهنم بازشان کنم. بعد از اتمام فیلم ما... وای! حتی نمی‌خواهم شرحش دهم.
نفسم بند می‌آید و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. می‌خواهم مغزم را از جا بکنم و در سطل آشغال بیندازم. اگر او این‌همه اصرار دارد که همه‌ی این خاطرات را پاک کند، چه بهتر! بگذار هر چه زودتر انجامش دهد.
به‌تندی به سمت عرفان برمی‌گردم. به چشمان آبی‌اش خیره می‌شوم، آن چشم‌هایی که وقتی خشمگین یا ناراحت می‌شود سایه‌ای تیره در آن‌ها می‌دود. درست است که خوش‌چهره است، صورت تراشیده‌اش هنوز هم می‌تواند دل خیلی‌ها را ببرد… اما نه دل من. نه وقتی آدونیس، با آن نگاه مرموز و سکوت سنگینش، چند قدم آن‌سوتر ایستاده.
ل*ب‌هایم را نزدیک به هم می‌فشارم و می‌پرسم:
-‌ چندتا پیوند رو کشتی تا به پیوندی که می‌خواستی برسی؟
صدایم آرام اما زهرآلود است. مثل خنجری که به آرامی در زخم فرو می‌رود. شاید حرفم استعاره به نظر برسد، اما خود او گفت… هفت بار تنها خاطره‌ی پیشنهاد ازدواجش را پاک کرده. هفت بار! پس چه کسی می‌داند چندبار دیگر در حافظه‌ام دست برده است؟ چه تعداد پیوند دفن شدند تا این پیوند بماند؟
آهی می‌کشد. انگار می‌خواهد بار سنگینی را از دوش خودش هم زمین بگذارد. دستش را به پشت گردنش می‌کشد و می‌گوید:
- هیپنوتیزم کردن یه کار خیلی سخته و حافظه‌ی انسان، یه چیزه واقعاً پیچیده‌ست.
چشم‌هایم باریک می‌شوند، ردی صورتم اخمی ریز می‌نشیند و با لحنی تند می‌گویم:
-‌ این جواب سوالم نبود.
لحظه‌ای مکث می‌کند و نگاهش از نگاهم فرار می‌کند. بعد، صدایش پایین می‌آید، آرام‌تر از قبل، اما هنوز هم ته‌مایه‌ای از قدرت و توجیه در آن هست:
-‌ این‌که بگم با هیپنوتیزم کاری کردم باهام ازدواج کنی خیلی اغراق‌آمیزه. تو... خودت بله رو گفتی.
 
عقب
بالا پایین