در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

بله بله درست است! به طور قطع درست است. سری تکان می‌دهم و یکی از پاهایم را در هوا تکان می‌دهم، انگار سنگی فرضی را پرتاب می‌کنم و با حرکتی سریع نگاهش را به خود جلب می‌کنم. سرم را بالا می‌آورم، نفس‌هایم کوتاه و پر تپش است اما محکم می‌پرسم:
- منتظر چی هستی؟
عرفان، آن‌قدر محتاط و آرام رفتار می‌کند که انگار ایستادنم، همین حرکات ظاهراً کوچک، برایش غیرقابل پیش‌بینی شده و کمی ترس در چشم‌هایش می‌درخشد. می‌گوید:
- باید منتظر چی باشم؟
به آرامی‌ نزدیک‌تر می‌شوم و می‌گویم:
- چرا اون بشکن کوفتیتو نمی‌زنی؟
در گوشش دو بار بشکن می‌زنم و با لحن تندتر ادامه می‌دهم:
- چرا حافظه‌ی لعنتیمو پاک نمی‌کنی؟ فکر می‌کنی خوشم میاد خاطرات تهوع‌آوری که تو ذهنم ازت دارمو تحمل کنم؟
صدای شکستن قبلش را می‌شنوم. خب به جهنم!
مقابل چشمش دوباره بشکن می‌زنم، طوری که ضربه‌ی انگشتانم روی گوشش صدای تیزی ایجاد می‌کند. ناگهان دستم را عقب می‌کشم و با تمام نفسم فریاد می‌زنم:
- پاکشون کن عرفان! عجله کن!
ماتش برده است، حتی پلک هم نمی‌زند. هیچ حرکت دفاعی یا پاسخی ندارد.
- چرا دوباره حافظه‌مو پاک نمی‌کنی که بزدلیت رو بیشتر به چشم ببینم؟
صدایم تهدیدآمیز و آمیخته با تحقیر است. اوه، دارم تحریکش می‌کنم؟ البته که می‌کنم. با همین عصبانیت می‌خواهم او را به چالش بکشم. آیا او ذره‌ای شرم یا مردانگی در وجودش دارد؟ نمی‌دانم. نفس‌هایش کوتاه می‌شود و می‌پرسم:
- تا کی می‌خوای این‌کار رو کنی؟
و خوب می‌دانم جوابی برایش ندارد.
- مگه هیپنوتیزم عوارض نداره؟
ابروهایش بالا می‌رود و نگاهش کمی ترسیده و گیج می‌شود. خب، هر آدم خنگی هم می‌داند هیپنوتیزم عوارض دارد. می‌پرسم:
- دوست داری منو بکشی؟
بالاخره صدایش در می‌آید:
- اگه توسط یه متخصص انجام بشه خطری نداره.
حالا اسم خودش را متخصص می‌گذارد؟ متخصص در چه؟ در گند زدن به زندگی من؟
- هیپنوتیزم هیچ‌وقت نمی‌تونه کسی رو مجبور به کاری کنه که خلاف اراده‌اش باشه.
پس هر شب قبل از خواب، او خودش را در این خیال گم می‌کند که من با خواست خودم هفت ماه همسرش بوده‌ام و لحظات عاشقانه‌مان خالصانه و واقعی بوده‌اند.
می‌خندم، اما خنده‌ای تلخ و پر از تمسخر. آن‌قدر بلند نیست که گوش‌هایش را آزار بدهد، اما به اندازه‌ای هست که غرورش را سوراخ کند.
-‌ این‌طوری خودتو گول می‌زنی؟ هیپنوتیزم هیچ‌وقت کسی رو مجبور نمی‌کنه؟ پس چی شد که من الان این‌جام؟ چی شد که هفت ماه از عمرمو با تو تلف کردم، بدون این‌که حتی بفهمم واقعاً کی هستم؟
ل*ب‌هایش می‌لرزند، نگاهش را از من می‌دزدد، مثل پسربچه‌ای که وسط دروغ گیر افتاده.
 
یک لحظه مکث می‌کنم، فقط برای یک نفس. کلماتش مثل خنجری کُند در دلم می‌چرخند، اما به جای زخمی تازه، خشمم را شعله‌ورتر می‌کنند.
-‌ ادای قربانی‌ها رو درنیار عرفان. تو انتخاب کردی. انتخاب کردی که منو به برده‌ی ذهنت تبدیل کنی.
او به جلو خم می‌شود، نگاهش مستقیم در چشم‌هایم می‌نشیند، نگاه آبی‌اش که حالا تیره و مضطرب است.
-‌ چون تو رو بیشتر از هر چیزی می‌خواستم... بیشتر از عقل، بیشتر از اخلاق، بیشتر از همه‌چی. تو نمی‌فهمی من بدون تو چی میشم... .
نفس‌هایم به شماره می‌افتد. انگار یک حیوان زخمی جلوی پایم زانو زده باشد، اما حیوانی که هنوز دندان‌هایش برق می‌زنند.
-‌ تو هیچ‌وقت خود منو نخواستی عرفان! تو فقط می‌خواستی من مال تو باشم.
او ل*ب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد، لرزششان را نمی‌تواند پنهان کند. زمزمه می‌کند:
-‌ مگه عشق غیر از اینه؟
خنده‌ام مثل شلاقی در هوا می‌پیچد.
-‌ نه، این اسارته!
عرفان نفس‌نفس می‌زند، مثل کسی که آخرین برگ دفاعش را رو کرده و هنوز نمی‌داند باخته است یا نه.
آدونیس از پشت سر عرفان وارد می‌شود.
-‌ کافیه.
صدایش آرام است اما مثل تیغ، هوا را می‌شکافد. هر دوی ما سر برمی‌گردانیم. عرفان با دندان‌های فشرده زیر ل*ب چیزی زمزمه می‌کند، اما آدونیس ادامه می‌دهد:
-‌ هیچ‌کدوم قانع نمیشید. پس چرا الکی بحث می‌کنید؟
به او زل می‌زنم. نه لبخند قهرمانانه دارد، نه حتی سایه‌ای از دلسوزی. فقط نگاه سردی که می‌خواهد بحث را ببُرد.
-‌ به تو ربطی نداره، آدونیس.
او قدمی جلو می‌آید، صدای کفشش روی سنگ‌فرش مثل ضربه‌های پتک در فضا می‌پیچد.
- اتفاقاً خیلی هم ربط داره. چون وقتی دوتایی دارین با هم کلنجار میرین، من باید شاهدش باشم. و باور کنین، تماشای این نمایش چندش‌آورترین کاریه که میشه به کسی تحمیل کرد.
عرفان اخم می‌کند، مشت‌هایش در دو طرف بدنش می‌لرزند.
- این فقط بین من و پیونده. تو دخالتی نداری.
آدونیس سرش را کمی کج می‌کند، مثل کسی که به بچه‌ای لجباز نگاه می‌کند.
- اگه فقط بین شما دوتا بود، تا الان همدیگه رو له کرده بودین.
نفس تندی می‌کشد، دستش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و به طرفمان اشاره می‌کند.
- تمومش کنین.
چشمانم از خشم می‌سوزد. نفس‌هایم بریده‌بریده است و حس می‌کنم اگر همین حالا نپرسم، مغزم منفجر می‌شود.
-‌ تو... طرف کی هستی؟
صدایم خش‌دار و پر از لرزش است، اما نه از ترس، از عصبانیت. دستانم را مشت کرده‌ام و ناخن‌هایم تا عمق کف دستم فرو می‌روند.
آدونیس بدون عجله نگاهم می‌کند. یک قدم به سمتش می‌روم، فاصله‌ی بین‌مان را کوتاه می‌کنم. صدایم را بلندتر می‌کنم، مثل کسی که حقیقت را از گلوی او بیرون می‌کشد:
- بگو آدونیس! طرف کی هستی؟ من یا اون؟
عرفان نفس عمیقی می‌کشد، لبخند کجی روی ل*ب‌هایش می‌نشیند؛ انگار همین پرسش من برایش پیروزی کوچکی باشد. نگاهش را بین من و آدونیس می‌چرخاند، منتظر جواب است، شاید حتی بیشتر از من.
اما آدونیس هنوز ساکت مانده. فقط ابرویش را کمی بالا می‌برد و بعد آرام می‌گوید:
-‌ طرف هیچ‌کدومتون نیستم.
 
این جواب مثل سیلی محکم به صورتم می‌خورد. رگ‌های شقیقه‌ام از شدت خشم می‌زنند. قدمی به عقب برمی‌دارم و با صدایی بغض‌دار اما پر از تمسخر می‌گویم:
-‌ چقدر راحت... با یه جمله همه چیزو می‌ذاری وسط زمین و صاف میری کنار. انگار نه انگار اون بالا داشتم باهات درد و دل می‌کردم!
لبم می‌لرزد. دستم را به سمت دیوار می‌کوبم، صدای ضربه در راهرو می‌پیچد.
-‌ تو هم مثل اون بزدلی! شاید حتی بدتر... چون اون لااقل جرئت می‌کنه به من دروغ بگه، ولی تو... حتی جرئت نداری طرف کسی رو بگیری.
چشمان آدونیس گرد می‌شود. اولین‌بار است نسبت به او انقدر بی‌رحم‌ام. مگر او نیز بی‌رحم نبود؟
پله‌ها را با قدم‌های بلند و پرخشم بالا می‌روم. نه به نگاه سنگین عرفان پشت سرم توجه می‌کنم و نه به سکوت سنگین آدونیس. به اتاق خودم می‌رسم و در را محکم پشت سرم می‌بندم.
نفس‌هایم تند است. سینه‌ام بالا و پایین می‌شود. چشمم به گوشه‌ی سقف می‌افتد... دوربین. لنز سیاهش مثل یک چشم لعنتی هر لحظه مرا بلعیده است.
به طرف میز می‌روم، اولین شیء تزئینی که دستم می‌خورد، یک گوی شیشه‌ای پر از اکلیل است. وزنش را در دست حس می‌کنم. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و بعد با تمام قدرت پرتش می‌کنم.
صدای خرد شدن شیشه در اتاق می‌پیچد، قطعه‌ها روی زمین پخش می‌شوند، و آن لنز لعنتی دیگر هیچ چیزی را نمی‌بیند.
زیر ل*ب، اما محکم می‌گویم:
- باید زودتر این کارو می‌کردم... دیگه بسه! دیگه کنترل شدن بسه!
چند لحظه فقط صدای نفس‌هایم باقی می‌ماند. بعد حس می‌کنم دیوارهای اتاق نفس می‌کشند، مثل این‌که آزادی تازه وارد ریه‌های من شده باشد.
***
گورستان پیوندها. عرفان در مغزم خاک و سنگ چیده، سنگ‌های مرمرین کاشته و هر بار که پیوندی را کشته، همان‌جا دفنش کرده. گورستانی ساخته به نام گورستان پیوندها. هر نسخه‌ای از من که عاشقش نبوده، هر پیوندی که او را نخواسته، زیر آن خاک خوابیده. من… چندمین پیوندی‌ام که نوبتم رسیده؟ چند بار مرا دفن کرده تا به این پیوندی برسم که حالا نفس می‌کشد اما بوی مرگ گرفته؟
سه ساعت گذشته. فقط سه ساعت از لحظه‌ای که فهمیدم همسر شرعی و قانونی عرفان بوده‌ام. سه ساعت کوتاه اما کافی برای این‌که هر ردی از او در ذهنم رنگ انزجار بگیرد. لبخند کجش که همیشه می‌خواهد آرامشم را سلب کند، چشم‌های آبی‌اش که وقتی عصبی می‌شود تیره می‌گردند، ساعت طلایی‌ای که همیشه روی مچش برق می‌زند و بازی‌های روانی‌ای که با سماجتی کودکانه خود را در آن‌ها پیروز می‌داند.
خنده‌دار است. خنده‌دار و حال‌به‌هم‌زن. مخصوصاً وقتی در را باز می‌کند و با همان خونسردی مصنوعی وارد اتاقم می‌شود. نگاهش به دوربین شکسته روی دیوار می‌افتد، به شیشه‌های خردی که هنوز کف زمین برق می‌زنند. تنها صدایی که از او می‌شنوم نفسی کلافه است، سنگین و بلند، گویی من کودکی لجبازم که باید تحملم کند. بدون آن‌که حتی اشاره‌ای به دوربین کند، مستقیم به سراغ کمد می‌رود.
دست‌هایش بی‌هیچ تردیدی لباسی را بیرون می‌کشند. لباسی که انتخاب خودش است، نه انتخاب من. شلوار و پیراهنی با رنگ مشکی و کاپشن قرمز.
- نیم ساعت وقت داری آماده شی.
و دوباره همان زمان‌بندی همیشگی. هنوز با گستاخی تمام دستورهایی می‌دهد که برایش قانون‌اند. من هم قانون‌شکن کوچکی هستم که حتی وقتی می‌سوزم، باز باید اعتراض کنم.
لباس‌ها را از دستش می‌قاپم و بی‌هیچ مکثی از پنجره به بیرون پرت می‌کنم. صدای پارچه‌ها که روی سنگ‌فرش خیس حیاط می‌افتند، موسیقی کوچکی‌ست برای انزجارم. مهم نیست که در حیاط همین خانه فرود آمده‌اند. مهم این است که دیگر در اتاقم نیستند. این عمل کوچک، فریادی‌ست که می‌گوید «بیزارم.»
اصلاً دوست ندارم بیرون بروم. می‌توانستم لج کنم، در را قفل کنم (هر چند که کلید ندارم)، حتی اعتصاب غذا کنم تا بیشتر از این به بازی‌هایش تن ندهم. اما اعتصاب به چه قیمتی؟ ضعف، بی‌رمقی و باز هم اسیر شدن؟ نه… شاید اگر بیرون بروم، شاید جایی میان آدم‌های ناشناس، کسی باشد که کمک کند. شاید حتی فارسی بلد باشد. شاید… فقط شاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در ماشین عرفان نشسته‌ام. صندلی چرمی زیر تنم مثل قفسی سیاه حس می‌شود. عطر تند و گران‌قیمت عرفان، بویی فلزی و شیرین که همیشه سرم را سنگین می‌کند با رایحه‌ی آرامش‌بخش اما حالا تهوع‌آور چوب اسطوخودوسِ آدونیس قاطی شده. بوی ترکیب‌شده‌ای که مثل خنجری در بینی‌ام می‌چرخد و تا گلویم بالا می‌آید. نزدیک است همه‌چیز را روی همان کف‌پوش براق بالا بیاورم.
-‌ دست نزن آدی!
صدای عرفان به لرزشی عصبی آغشته است. آدونیس روی صندلی جلو جا خوش کرده، تنش کمی متمایل به سمت ضبط ماشین است و انگشتان کشیده‌اش با دکمه‌ها ور می‌روند. لبخندی محو گوشه‌ی لبش نشسته، انگار که خودش را صاحب همین لحظه بداند.
-‌ حوصله ندارم پیانوی مزخرفتو بشنوم! می‌خوام جونی گوش بدم.
عرفان شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
-‌ منم حوصله ندارم آهنگ‌های شکست عشقی جونی رو گوش کنم.
-‌ اون دیگه مشکل من نیست.
دکمه را فشار می‌دهد و ناگهان فضای بسته‌ی ماشین پر می‌شود از آوای مردی روسی. صدایش زخمی‌ست، کشدار و پر از درد. هر هجای کشیده‌اش مثل تیغ روی پوستم خط می‌اندازد و آدونیس… بی‌پروا، همخوانی کردن با او را شروع می‌کند. صدای بم و گرمش با آواز غمگین مرد می‌آمیزد و ترکیب‌شان به‌قدری غریب است که فضای ماشین حالا بیشتر شبیه مراسم ختمی در جاده‌ای خلوت شده.
چشم‌هایم را می‌بندم. صدای موتور ماشین، عطرهای قاطی‌شده، آهنگ روسی، و هم‌خوانی آدونیس… همه چیز به مرزی از خفگی می‌رسد که گلویم می‌سوزد.
اما مسکو در روز زیباتر است. این را با چشم‌هایم می‌بینم، با تمام ناخوشی‌ای که هنوز در دلم جا خوش کرده است. آسمانش، ابری و خاکستری اما به‌طرز عجیبی روشن است. خیابان‌ها پهن و بی‌انتها کشیده شده‌اند، ساختمان‌های عظیم با معماری‌های پرجزئیات مثل غول‌هایی خیره به رهگذران قد علم کرده‌اند. پرچم‌ها در باد می‌رقصند و مجسمه‌ها، سنگین و بی‌رحم، انگار نگهبان‌های یک سرزمین بیگانه‌اند.
مردم بی‌وقفه در حرکت‌اند، زن‌هایی با پالتوهای خزدار، مردهایی با دست‌های فرو رفته در جیب‌های بلندشان، صدای قطارهای زیرزمینی که از شکم زمین بیرون می‌زنند، و عطر تند قهوه‌ای که از دکه‌های کنار خیابان بالا می‌کشد. همه‌چیز غریب و باشکوه است، مثل یک صحنه‌ی تئاتر که من ناخواسته وسطش پرتاب شده‌ام.
اما همین زیبایی آزارم می‌دهد. چون می‌دانم حتی در دل این عظمت، من هیچ‌کاره‌ام. مثل عروسکی که در ویترین فروشگاه رها شده باشد. این شهر برای کسانی‌ست که انتخاب می‌کنند کجا بروند، چه بخورند، با چه کسی زندگی کنند. من هیچ‌کدام را انتخاب نکرده‌ام.
از ماشین پیاده می‌شویم و به چهره‌ی عرفان نگاه می‌کنم که با غروری سرد به خیابان‌ها زل زده، انگار خودش این شهر را ساخته باشد. بعد به آدونیس که با بی‌خیالی دست‌هایش را در جیب کت فرو برده و لبخند محوی روی ل*ب دارد، گویی تمام این ازدحام و زیبایی تنها برای دل اوست. و من؟ من تماشاگر ناخواسته‌ی مسکوی صبحگاهی‌ام، شهری که در روز زیباتر است، اما در قلب من فقط بوی زندان دارد.
 
وارد یک رستوران ژاپنی می‌شویم. بوی تند سویا و ماهی در هوا پیچیده و دیوارها پوشیده از کاغذهای نقش‌دار و سمبل‌های ژاپنی‌اند، خطوطی که برایم معنایی ندارند اما شبیه چشم‌هایی خیره و قدیمی به نظر می‌رسند. همه‌چیز، از پرده‌های آویزان تا چراغ‌های گرد کاغذی، غرق در دو رنگ است: قرمز و زرد.
عرفان بی‌هیچ تردیدی صندلی را انتخاب می‌کند. با پررویی تمام صندلی را برای من عقب می‌کشد، انگار نقش میزبان مهربان را بازی می‌کند و خودش هم درست کنار همان‌جا می‌نشیند. چشم‌هایش را به من می‌دوزد و نگاهش پر از سماجتی‌ست که بوی گستاخی می‌دهد. با بی‌میلی صندلی را برمی‌دارم و آن را به گوشه‌ی دیگر میز می‌کشم. ترجیح می‌دهم بمیرم تا کنار او بنشینم.
آدونیس در سمت دیگر میز جا می‌گیرد. نور قرمز چراغ بالای سرش روی گونه‌هایش می‌لغزد و سایه‌ای مورب روی چشمانش می‌اندازد. منو را از دست گارسون چشم‌بادامی می‌گیرد و رو به من می‌گوید:
-‌ رامن می‌خوری؟
برای لحظه‌ای فقط به چشمانش می‌نگرم. نمی‌دانم «رامن» چیست، چه شکلی دارد یا چه طعمی می‌دهد. دهانم باز نمی‌شود و تنها سکوتی تلخ روی میز پهن می‌شود. گمانم خودش هم متوجه می‌شود چه سوال بیهوده‌ای پرسیده است.
عرفان دستش را روی دست من می‌گذارد؛ همان دستی که روی میز گذاشته‌ام. هجوم ناگهانی گرمای پوستش مثل شوکی برق‌آسا از ستون فقراتم بالا می‌رود. با خشونتی غریزی دستم را پس می‌کشم. آن‌قدر سریع و عصبی که او برای لحظه‌ای جا می‌خورد، ابروانش در هم گره می‌خورد و ل*ب‌هایش در تلخی اخمی سنگین فرو می‌رود.
-‌ برات یه رامن ویژه سفارش دادم.
این را آدونیس می‌گوید. بی‌هیچ مکثی رو به گارسون جملاتی به زبان روسی رد می‌کند و گارسون با تعظیمی کوتاه عقب می‌رود.
من به پشتی صندلی تکیه می‌دهم، شانه‌هایم را به سختی آرام نگه می‌دارم و نگاهم را بین مشتری‌های دیگر می‌گردانم. چه خندان‌اند… چه آزاد! هر کدام با صدایی بلند می‌خندند، لقمه‌ها را با هیجان می‌بلعند. می‌دانند با چه کسی ازدواج کرده‌اند، می‌دانند چرا این‌جایند. انتخاب دارند. چیزی که من ندارم.
-‌ این عکس ونسا رو دیدی؟
صدای آدونیس مثل تیغه‌ای آرام پرده‌ی خیال را می‌درد. گوشی‌اش را مقابل عرفان می‌گیرد و عرفان با بی‌میلی سر تکان می‌دهد. آدونیس ادامه می‌دهد:
-‌ نظرت چیه یه سر بریم پاریس؟
- که بریم دست‌بوسی بانوی شما؟
ابروی آدونیس بالا می‌رود. روی عکس زوم می‌کند.
- کتک‌خور این یارو فرانسویه خیلی ملسه!
دهانم بی‌اجازه باز می‌شود و واژه‌ها بی‌محابا از گلویم می‌ریزند:
-‌ من باید برگردم ایران.
میز، صندلی، چراغ‌های کاغذی، همه برای لحظه‌ای خاموش می‌شوند. نگاه هر دویشان هم‌زمان روی من سنگینی می‌کند؛ دو سایه‌ی متفاوت که هر کدام به شکلی گلویم را می‌فشارند.
 
عرفان بدون هیچ تکانی، دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد. خونسرد می‌گوید:
-‌ مراسم عقد و ماه‌عسل‌مون اون‌جا بودیم.
-‌ کی از ازدواج ما خبر داره؟
چشمانش کمی ریز می‌شود، ل*ب‌هایش تکان نمی‌خورند جز برای گفتن دو کلمه:
-‌ فقط آدونیس.
آدونیس برای اثبات حرف او بی‌درنگ اضافه می‌کند:
-‌ من شاهدتون بودم.
گلویی که خشک‌تر از شن کویر است، به سختی اجازه می‌دهد بپرسم:
-‌ شاهد من کی بود؟
عرفان سرش را کمی کج می‌کند:
- این‌ها رو یادت نیست؟
سری به نشانه‌ی نفی تکان می‌دهم. قلبم می‌کوبد، انگار از پشت قفسه‌ی سینه راه فراری می‌جوید. عرفان، با صدایی آرام و تحلیلی که بیش از همه‌چیز آزارم می‌دهد، می‌گوید:
- جالبه… نورون‌هات دارن دوباره مسیر می‌سازن ولی سیناپس‌هات هنوز کامل پایدار نشدن. واسه همینه که خاطره‌هات تیکه‌تیکه برمی‌گردن.
هرچه بیشتر تلاش می‌کنم این تصویر را به یاد بیاورم، انگار از من دورتر می‌شود. مثل شیئی در مه، که هر چه دستت را دراز می‌کنی بیشتر عقب می‌رود. ناچار دوباره برمی‌گردم به اصل مطلب، به چیزی که از همان اول در ذهنم زوزه می‌کشید:
- من، باید برگردم ایران.
او ابرویی بالا می‌برد. با حالتی عمیقاً تحقیرکننده می‌پرسد:
-‌ که چی بشه؟
چه پرسش احمقانه‌ای! صدایم را بلندتر می‌کنم:
-‌ تو این کشور هیچ حق و حقوقی ندارم! حتی زبون آدماش هم بلد نیستم! باید برگردم به کشور خودم.
انگار نمی‌شنود. یا شاید بدتر از آن، می‌شنود و فقط بازی می‌کند. می‌گوید:
-‌ که؟
دندان‌هایم را به هم می‌فشارم.
- که تو رو به پلیس معرفی کنم.
برای لحظه‌ای فقط نگاهم می‌کند. هیچ‌چیز در صورتش تکان نمی‌خورد، جز آن‌که بعد، ناگهان، صدای خنده‌اش مثل ضربه‌ای ناگهانی روی میز می‌افتد. آدونیس دستش را جلوی دهانش می‌گیرد، ولی لرزش شانه‌هایش نشان می‌دهد که او هم می‌خندد.
قهقهه‌ی عرفان آن‌قدر شدید است که صندلی‌اش تکان می‌خورد. نگاه تمام مشتری‌ها به سمت ما می‌چرخد. زوج‌ها، خانواده‌ها، حتی گارسون‌ها از حرکت می‌ایستند. صدها چشم روی من خیره می‌شوند و من هنوز نمی‌دانم کجای حرفم خنده‌دار بوده است.
 
در حالی‌که هنوز نفس‌هایش بریده‌بریده است، اشک گوشه‌ی چشمش را با انگشت سبابه‌اش پاک می‌کند. لبخند کج و معوجی روی صورتش می‌نشیند و می‌گوید:
-‌ می‌خوای بهشون چی بگی؟
ذره‌ای درنگ نمی‌کنم، انگار ترسی برای گفتن حقیقت ندارم. کلمات مثل گلوله از دهانم بیرون می‌پرند:
-‌ که یه روان‌پزشک عوضی هیپنوتیزمم کرد و کاری کرد باهاش ازدواج کنم!
انتظار دارم جا بخورد. انتظار دارم دستپاچه شود. اما نه، او مسخره‌تر از این حرف‌هاست. با همان خونسردی بی‌رحمش انگشتش را می‌چرخاند و می‌گوید:
-‌ من فقط یه روان‌پزشک ساده نیستم. نانوساینس خوندم، الانم دارم نورولوژی رو می‌گیرم. مغز برای من فقط یه عضو نیست، یه آزمایشگاهه.
صدای قلبم در گوش‌هایم می‌پیچد. منظورش از آزمایشگاه من بودم. خوب است خودش هم به جنایتش اعتراف می‌کند. زهرخندی روی لبم می‌نشیند.
-‌ این چیزی از حقیقت ماجرا کم نمی‌کنه.
چشمانش برق می‌زند، انگار از دعوا خسته شده باشد یا شاید برعکس، تازه دارد لذت می‌برد. ل*ب‌هایش به آرامی باز می‌شوند:
-‌‌ حق با توئه. برای کی بلیط می‌خوای؟
ابروهایم در هم می‌روند. پرسش او گیجم می‌کند. نگاه سنگینی به من می‌اندازد و بی‌آن‌که فرصت جمع‌وجور کردن ذهنم را داشته باشم، ادامه می‌دهد:
-‌ فردا؟ پس‌فردا؟ امشب؟
این سرعت تغییر جبهه، این بازی ناگهانی با کلمات، به‌قدری سردرگمم می‌کند که برای لحظه‌ای حس می‌کنم روی زمین لغزنده قدم می‌زنم. اما اگر می‌توانم باید هر چه زودتر از چنگش فرار کنم. با لحنی که کمی لرزش شادی در آن پنهان شده، می‌گویم:
- امشب.
و همان لحظه متوجه می‌شوم صدایم زیادی ذوق‌زده بود. زیادی کودکانه. امیدی درونش داشت که نباید در حضور او لو می‌رفت.
چشمانش باریک می‌شود، سرش را کمی جلو می‌آورد.
-‌ می‌خوای کجا بخوابی؟ چی می‌خوری؟ پیش کی میری؟ با چه پولی؟
دلم فرومی‌ریزد. به او خیره می‌مانم. یادم نبود انقدر بی‌کس و بی‌پشتوانه‌ام. یادم نبود که حتی برای کوچک‌ترین قدم آزادی، هزار بند نامرئی به پایم بسته است.
لبخندش دوباره جان می‌گیرد، لبخندی که روحم را می‌جود.
-‌ اگه فکر این‌جاهاشو کردی که حله. امشب تا فرودگاه همراهیت می‌کنیم.
دوست دارم مشتم را دوباره بر صورتش بکوبم. یا نه، بهتر از آن… انگشتم را در کاسه‌ی چشمش فرو کنم تا خونی که بیرون می‌زند با دیوارهای قرمز و چراغ‌های گرم این رستوران یکی شود. این خیالم مثل فیلمی کوتاه از برابر چشمم رد می‌شود و هنوز کامل محو نشده که ظرف‌های غذا جلوی‌مان فرود می‌آیند. بخار از کاسه‌های رامن بالا می‌زند، بوی تند سویا و زنجبیل با عطری فلزی‌مانند در مشامم می‌پیچد. توجه کردید؟ دنیا همچنان به بی‌رحمی خود ادامه می‌دهد، حتی وقتی درونم می‌خواهد از جا منفجر شود.
 
وقتی می‌بینم باید با دو تکه چوب غذا بخورم، حس عجیبی مثل شادی درونم موج می‌زند. نه برای غذا خوردن، بلکه برای این‌که ذهنم سریع جایگزینی پیدا می‌کند: به جای فرو کردن انگشتانم در کاسه‌ی چشم عرفان، چه سلاحی بهتر از همین دو چوب باریک و نوک‌تیز؟ برای لحظه‌ای چشم‌هایم برق می‌زنند، گویی رامن پیشکش مرگبار من به اوست.
-‌ می‌خوای بگم برات چنگال بیارن؟
صدای آدونیس مرا از خیال بیرون می‌کشد. نگاه کوتاه و سرسری‌ام به چوب‌ها باعث شده فکر کند بلد نیستم ازشان استفاده کنم. چه ساده! نمی‌داند من خوب بلدم چطور باید دست گرفت و فشار آورد... فقط محل فرو رفتن‌شان را با دقت انتخاب می‌کنم: دقیقاً درون حدقه‌ی چشم عرفان.
آدونیس حتی فرصت نمی‌دهد حرفی بزنم. گارسون چشم‌بادامی را با صدای آرام صدا می‌زند و چند لحظه بعد به جای آن چوب‌های نازنین، چنگالی سرد و بی‌جان جلویم گذاشته می‌شود. تمام نقشه‌ام دود می‌شود. ناچارم به جای انتقام، این کاسه‌ی بخارگرفته را با چنگال هم بزنم.
طعمی تند و شور روی زبانم می‌نشیند، ترکیبی از زنجبیل و گوشت و سویا. جالب است. هم خود غذا و هم فکری که ناگهانی به ذهنم هجوم می‌آورد. فکری که مثل نخی سوزان به زبانم گره می‌خورد و بی‌محابا بیرون می‌ریزد:
-‌ مهریه‌ام چند سکه‌ست؟
عرفان در حالی‌که با آرامش رشته‌های رامن را دور چوب‌هایش می‌پیچد و در دهان می‌گذارد، لحظه‌ای مکث می‌کند. ابروهایش کمی بالا می‌روند، اما خیلی زود خونسردی‌اش به لبخندی مسخره‌آمیز بدل می‌شود.
-‌ چطور؟
سریع می‌گویم:
- موقع طلاق گرفتن ازت لازمم میشه.
صدایم مثل شلاق هوا را می‌شکافد. اما او با همان آرامش مرگبارش، پرسشی ساده و تهدیدآلود می‌پرسد:
-‌ می‌خوای ازم طلاق بگیری؟
-‌ معلومه که می‌گیرم!
چوب‌هایش را در کاسه‌ی رامن رها می‌کند.
- پیوند... تا زمانی که من نخوام، نمی‌تونی ازم طلاق بگیری.
پوزخند می‌زنم.
  • می‌تونم بگم چه گندهایی تو زندگیم زدی.
  • نه نمی‌تونی! چون هیچ گندی نزدم. ما عاشق همیم و ازدواج‌مون، بهترین تصمیمی بوده که تو زندگیت گرفتی.
  • من تصمیم گرفتم؟
نگاهش برق می‌زند. صدایش نرم اما به شدت کوبنده است:
-‌ تو بودی که جلوی عاقد بله رو گفتی و بعدش زیر گوشم گفتی هیچ‌وقت ولت نمی‌کنم و دستمو محکم‌تر گرفتی.
آدونیس سری به آرامی تکان می‌دهد، مثل یک شاهد عینی که سندی را تأیید می‌کند.
- راست میگه. عکس و فیلم‌های عقدتون هست.
سرم داغ می‌شود، از حرص یا از ترس نمی‌دانم. رو به او می‌چرخم.
- خواهشاً تو دیگه مثل عرفان عوضی نباش!
حالا دیگر حتی بوی رامن هم تهوع‌آور می‌شود. نه توان خوردن دارم، نه توان شنیدن این مزخرفات. دستم را محکم روی میز می‌کوبم؛ صدای برخورد ظرف‌ها و چوب‌های شکسته در فضا می‌پیچد. صندلی را عقب می‌کشم و از جا بلند می‌شوم.
- کجا میری پیوند؟
این صدای عرفان است، از پشت سرم.
بدون آن‌که برگردم، با طعمی تلخ در دهان می‌گویم:
- هر جایی که بخوام!
و این‌جاست که "هر جایی" در این رستوران نفرین‌شده، تبدیل می‌شود به سرویس بهداشتی‌ای باریک و کم‌نور که شاید برای چند دقیقه از نگاه‌های مسموم‌شان پنهانم کند.
دیوارهای باریک راهروی سرویس مثل دهانی تنگ و خفه دورم جمع می‌شوند. نگاهم به آینه‌ی روبه‌رو میخ می‌شود. حس می‌کنم صورتم شکل خودش نیست. چشم‌هایم، بینی و گونه‌هایی که از سرما سرخ‌ شده‌اند… این چه کسی‌ست که دارد به من زل می‌زند؟ پیوند نیست. آن دختر ساده‌ای که در آسایشگاه روانی به امیدهای احمقانه‌ی دکتر آذر می‌خندید، این دختر نیست.
من… باید خرد کنم. همه‌چیز را. هرچیزی را که چشم دارد و به من نگاه می‌کند. شقیقه‌هایم تیر می‌کشند و صدای خنده‌ی عرفان در گوش‌هایم دوباره صدا می‌دهد. دستم بی‌اختیار بالا می‌رود. برای لحظه‌ای مطمئنم اگر به آن سطح سرد بکوبم، همه‌چیز از هم می‌پاشد.
مشتم بر آینه فرود می‌آید. ترک‌های ریز مثل شاخه‌های خشک روی آینه می‌دوند و تکه‌ها در هم می‌ریزند. تصویرم خرد می‌شود، چندین پیوند تکه‌تکه به من زل می‌زنند؛ بعضی‌شان می‌خندند، بعضی گریه می‌کنند، بعضی خون از چشم‌شان جاری‌ست.
نفسم بند می‌آید. یک لحظه حس می‌کنم دارم در آینه سقوط می‌کنم، درون هزاران تکه‌ی شکسته. دستم را عقب می‌کشم، نفس‌نفس‌زنان… اما... آینه سالم است. هیچ ترک، هیچ شیشه‌ی شکسته‌ای نیست. فقط یک صورت رنگ‌پریده، عرق‌کرده و ترسیده.
گلویم خشک می‌شود. معده‌ام می‌پیچد. حس می‌کنم زمین زیر پاهایم می‌لرزد. به سینک چنگ می‌زنم تا نیفتم.
لعنتی… دوباره؟ دوباره؟ قرص‌های آبی‌ام... آن‌... آن‌ها را نخوردم. می‌خواهم جیغ بکشم اما گلوی خشک و بسته‌ام صدا نمی‌دهد. فقط در آینه نگاه می‌کنم؛ به چشم‌هایی که دارند آرام آرام به من خیانت می‌کنند.
 
وقتی به میز برمی‌گردم، هیچ فرقی با یک جسد ندارم جز این‌که هنوز می‌توانم تقلید کنم. لبخند می‌زنم، همان‌طور که تمام مرده‌های زنده‌نما لبخند می‌زنند.
چنگال را میان انگشتان لرزانم می‌گیرم و بی‌آن‌که مزه کنم، رشته‌های رامن را می‌بلعم. حرص نمی‌زنم، اما بی‌وقفه می‌خورم؛ مثل کسی که سال‌ها در دل خاک مانده و تازه یادش افتاده طعم هوا چطور است.
وقتی کاسه را خالی می‌کنم و آب داغش را سر می‌کشم، تازه متوجه‌ی سکوت سنگین عرفان و آدونیس می‌شوم. از گوشه چشم می‌بینم که هر دو با حیرت نگاهم می‌کنند.
آدونیس، با همان خونسردی همیشه‌اش، اولین کسی‌ست که ل*ب باز می‌کند:
-‌ اولین باره غذاتو کامل می‌خوری.
فقط قصد داشتم از گرسنگی نمیرم. همین.
- از رامن خوشت میاد؟
این را عرفان می‌گوید. سرم را آرام تکان می‌دهم؛ نه از علاقه، فقط برای رهایی از نگاهش. نمی‌خواهم بیش از این نگاهم را ببلعد.
لبخندش وسیع‌تر می‌شود:
-‌ پس از این به بعد برات غذاهای ژاپنی می‌گیرم.
زیر نور زرد و گرم رستوران، برق چشمانش بیشتر از همیشه می‌درخشد. آن برق، رنگ حرص و تملک دارد. هر چه بیشتر شعله می‌گیرد، من در خودم بیشتر عقب می‌کشم؛ مثل حیوانی که به‌خوبی می‌داند فاصله‌ی میان لبخند و دندان فقط یک دم است.
به ماشین که برمی‌گردیم دوباره بوی عطرشان مخلوط می‌شود. به گمانم چیزی نمانده سردردی که دارم بدتر از اینی که هست بشود.
ماشین آرام می‌لغزد، اما درونم توفانی‌ست. آدونیس دوباره با ضبط ور می‌رود، صدای تق‌تق دکمه‌ها مثل تپش‌های اعصابم تکرار می‌شود.
عرفان، بی‌آن‌که چشم از جاده بردارد، با طمأنینه‌ای تهدیدآمیز می‌گوید:
-‌ تو وصل نمیشی!
آدونیس شانه‌ای بی‌خیال بالا می‌اندازد و لبخند گوشه‌ی لبش می‌نشیند:
- بی‌خیال عرفان!
صدای ضبط جان می‌گیرد؛ ملودی‌ای آرام اما سنگین، مثل خنجری در پارچه‌ی سکوت. آدونیس سر می‌چرخاند، نگاهش کوتاه اما نافذ است:
-‌ پیوند، تو از چه آهنگ‌هایی خوشت میاد؟
تنها چیزی که پاسخ اوست اخم عمیق من است‌‌. طوری به او اخم می‌کنم که عرفان از آینه نگاهم می‌کند و می‌خندد. می‌‌گوید:
-‌ قهر کردی خانوم خانوما؟
دستانم را به روی سینه‌ام گذاشته‌ام اما خیلی دوست داشتم به جای آن‌که رو سینه‌ام باشند، مشت‌شده بر روی صورت عرفان باشند. آدونیس آرام ادامه می‌دهد:
-‌ اولین‌باره می‌بینم قهر می‌کنه.
آدونیس سرش را تکان می‌دهد، نیم‌خنده‌ای بر چهره‌اش:
-‌ می‌بینی پیوند؟ انقدر تخس و سرکشی که آدم باور نمی‌کنه قهر هم بکنی.
و سرش را به سمت جاده می‌گیرد.
-‌ عیب نداره... برسیم خونه خودم نازت رو می‌کشم.
از گستاخی عرفان دهانم باز می‌ماند. کلمه‌ها در ذهنم مثل دشنه می‌چرخند. نفسم به سختی بالا می‌آید و خشم از سینه‌ام می‌جهد:
-‌ دهنتو ببند!
سکوتی کوتاه همه‌چیز را در بر می‌گیرد. بعد قهقهه‌ی فروخورده‌ی آدونیس، مثل سایه‌ای سرد، در ماشین می‌پیچد. عرفان گوشه‌ی لبش را بالا می‌کشد، نگاهش چون قفل آهنی در آینه بر صورتم می‌نشیند:
-‌ حالا شد خودش.
 
آهی می‌کشم، سینه‌ام سنگین‌تر از آن است که بتواند هوای بارانی مسکو را در خود نگه دارد. حتی سنگین‌تر از آن‌که فضای عطرآلود ماشین را تحمل کند. سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و بی‌آنکه ذره‌ای به حرف آدونیس گوش کنم، در شکوه شهر غرق می‌شوم. ابرها به حدی تیره‌اند که چراغ‌های ماشین‌ها و خیابان‌ها روشن شده‌اند. مسکو همیشه این‌گونه است؟ دلگیر و ابری.
گمانم چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشته، که باز صدای عرفان مثل خنجری در گوشم می‌پیچد و رشته‌ی آرامشم را می‌برد:
-‌ بریم خرید پیوند؟
آدونیس با شیطنتی تمسخرآمیز ل*ب باز می‌کند:
-‌ واسه من چی می‌خری عرفان جون؟
عرفان خنده‌ای کوتاه سر می‌دهد:
-‌ برو بابا غول‌بچه! واسه زنم می‌خوام خرید کنم.
من پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم، اما صدایشان ادامه دارد، مثل دو کودک که بر سر یک اسباب‌بازی دعوا می‌کنند.
-‌ منم شوهرت حساب میشم.
-‌ با این ادا اطوارهای تو، زن بودن بهت بیشتر میاد.
آدونیس سر می‌چرخاند به طرف من:
-‌ پیوند… مشکلی با هوو داشتن نداری؟
بی‌اهمیت به مسخره‌بازی های‌شان، صدایم خشک و بی‌روح از گلویم بیرون می‌آید:
- عرفان کی هیپنوتیزمم می‌کنی؟
حقیقتش این است که دیگر تحمل این وضعیت را ندارم. حتی ریتم نفس‌هایم هم به زحمت مهار می‌شود. آدونیس قهقهه‌ای ریز می‌زند:
-‌ بیا! ما بحثمون چیه اون‌وقت این داره چی میگه!
کلامم شمرده و آرام‌تر می‌شود. می‌خواهم تیغ‌ حرف‌هایم درست به قلب عرفان بنشیند.
-‌ می‌خوام زودتر خاطراتمون پاک شه.
عرفان اما بی‌وقفه در آینه نگاه می‌کند؛ ل*ب‌هایش تکان می‌خورند و کلامش آرام اما قاطع، همچون قفلی آهنین بر قلبم می‌افتد:
-‌ هرچقدر پاک شه، قشنگ‌ترشو می‌سازیم.
بعد با خونسردی چشمکی می‌زند. چشمکی که هیچ شباهتی به شوخی ندارد؛ بیشتر به میخ زنگ‌زده‌ای می‌ماند که در عمق جانم کوبیده شود.
 
عقب
بالا پایین