نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,963
پسندها
پسندها
12,124
امتیازها
امتیازها
573
سکه
6,020
79da09_25Negar-1757436885273.jpg

عنوان: این مرگ است
ژانر: تراژدی
نویسنده: دیوا لیان
سطح: حرفه‌ای
مقدمه:
ما اینجا در میان درخشش عملکرد سوگواری باد و صدای شیپور‌های ماتم دیده، در بستر خالی خاک شکفته از زمین، به یاد نخستین بوسه و دلتنگی
به رهاورد زندگی و افسوس‌های قدیمی خم‌ می‌شویم
و سلامی به پوچی بلاتکلیفی قبل از تباهی می‌کنیم
و در نهایت این مرگ است که مارا در خود بلعیده.

 
آخرین ویرایش:
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°

do.php



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌


قوانین تایپ دلنوشته


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.



درخواست جلد برای آثار

‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


درخواست نقد دلنوشته

‌‌

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



درخواست تگ برای دلنوشته


همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..


اعلام اتمام آثار ادبی

‌‌

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..



درخواست انتقال به متروکه

‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
آخرین ویرایش:
«زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ» که بر پشت اختلاف‌های ناسازگار سرازیر از روح‌های ایستاده درمقابل
همسایگانِ مشغول به واژگان تهی، مبهم و خاک خورده مانند افسوسی قدیمی، گذرا است.
بدین‌‌سان که با فریادی فرونشانده به امید وهم، با گوش سپردن به پایان هرسحر و ندامت‌های ابلهانه‌
در آیینه‌هایی برای دیدن چهره‌های عبثْ، سرشار از تردید ساخته
پیوندی با مجال‌های زندگی می‌دهیم تا نفس بکشیم.
 
ما در میان سایه‌های فرو ریخته‌ی روزگار ایستاده‌ایم، با دست‌هایی خالی از خاطره و چشمانی پر از سنگینی دیروز، و باد با زمزمه‌ای از خاکستر و آه بر شانه‌های خسته‌مان می‌وزد،
یادگارهای فراموش شده‌ی لبخند و درد در سکوت تنیده می‌شوند و هر گام بر زمین سرد پژواک شکسته‌ی امیدی است که هرگز نرسید، هر نفس نغمه‌ای است از فرو ریختن همه آنچه بر دوش داشتیم و در این تنهایی، زمان همچون آینه‌ای ترک خورده چهره‌ها را بازتاب می‌دهد و هر لحظه‌ی ما به قدم‌های بی‌پایان تباهی پیوند می‌خورد،
برگ‌های خشکیده‌ی خاطره زیر پاهای ما خرد می‌شوند و ما با لرزشی نهان تنها به دنبال نوری هستیم که خود را پنهان کرده است.
 
آخرین ویرایش:
شب آرام و بی‌رحم ما را در آغو*ش خود می‌گیرد و ستارگان نظاره‌گر سقوط تدریجی ما هستند بی‌حرکت و سرد، فریادهای فروخورده در دل تاریکی پژواک خود را گم می‌کنند و ما با لبخندی خشک به پوچی سلام می‌کنیم و در سکوت دست می‌کشیم، سایه‌ها در هم تنیده هر حرکت ما را به فراموشی می‌برند و هر نگاه به جستجوی آرامش است و تنها در گم‌شدگی خویش باز می‌ماند، روزها به ما شلاق می‌زنند و خاطره‌ها در خاکستر محو می‌شوند و ما با گام‌هایی لرزان در مسیر تباهی رقصی بی‌پایان آغاز می‌کنیم، هر نفس بار سنگین گذشته را بر دوش می‌گذارد و تسلیم می‌شود و در نهایت مرگ بی‌صدا و بی‌رحم رهبر این رقص خاموش است.
 
صبح بدون وعده‌ای به پنجره‌های بسته می‌نگرد و لبخند نمی‌زند، زمین سنگینی ما را نمی‌پذیرد و در سکوت ترک می‌خورد، نفس‌ها به آهی سرد بدل می‌شوند و در فضا پراکنده می‌گردند، ما در تاریکی به دنبال سایه‌ای از آرامش می‌گردیم و نمی‌یابیم، خاطره‌ها چون اشباحی عبث بر ما می‌خندند
و می‌روند، هر گام فروپاشیدن پل‌هایی است که روزی بر آن‌ها ایستاده‌ایم، زمان بی‌رحم همچون آینه‌ای شکسته گذشته و حال را در هم می‌آمیزد،
ما در خاکستری بی‌صدا فرو می‌نشینیم و با خود عهد می‌کنیم که دیگر برنخیزیم و در آخر همانند
برگ‌های خشکیده در باد پاییزی، مرگ ما را در آغو*ش می‌گیرد و تنها سکوت شاهد سقوط بی‌پایان است.
 
آخرین ویرایش:
در ابتدای هر مرگ، سکوتی عجیب می‌خزد؛
نه چون آرامش، که چون تیغی بر استخوان.
سایه‌ها از دیوارها بالا می‌روند،
و چشم‌ها در دل تاریکی به دنبال امیدی پوسیده می‌گردند.
ما تنها می‌مانیم، میان صدای قلبی که کندتر از همیشه می‌تپد.
 
در میانه‌ی جمعیت، تنهایی ما صدا می‌زند.
هیچ نگاه آشنایی در این دریای بی‌رحم نیست.
تنهایی همان قبری‌ست که پیش از مرگ بر ما بسته‌اند.
و هر لبخند، زخمی تازه می‌کارد.
روح در سکوتش فرو می‌رود، بی‌آنکه کسی بخواندش.
 
زمان، همان دشمن قدیمی، بی‌صدا بر زخم‌هایمان نمک می‌پاشد.
خاطرات چون پرندگان زخمی بر خاک می‌افتند،
و هیچ دستی برای پرواز دوباره‌شان دراز نمی‌شود.
جهان سردتر از همیشه است،
و ما در دلهره‌ی زوال، به تماشای فروریختن خویش می‌نشینیم.
 
شب‌ها به کندی می‌گذرند،
ساعت‌ها همچون طناب‌هایی بر گردنِ امید می‌پیچند.
ما درون خویش آرام آرام دفن می‌شویم،
و به خاکستر خویش عادت می‌کنیم.
صدای خنده‌های گذشته تنها طعنه‌ای‌ست،
که مرگ با خونسردی برایمان تکرار می‌کند.
 
عقب
بالا پایین