برس را به آرامی میان موهای تیرهام کشیدم. موهایی بلند و انبوه که تنها زیر نور آفتاب، تهمایهای از رنگ قهوهای مایل به قرمزشان خودی نشان میداد. وقت کم بود و مجال بستن یا آراستنشان نبود؛ دیرم شده بود.
نگاهم بیاختیار به گردنبندی افتاد که سالها پیش مادرم به من داده بود. آن را از صمیم قلب دوست داشتم. طرحی کلاسیک و قدیمی داشت، ساده اما خاص؛ گویی قیمتی بود، بیآنکه تظاهر کند. مادرم میگفت این گردنبند نسلهاست که در خانوادهشان مانده.
من، کیتلین ملانی گیلبرت، دختری که نامش در دبیرستان میان جمع شناختهشده است. خیلیها مرا دختر لوسی میدانند که همیشه به خواستهاش میرسد؛ دختری خودخواه و مغرور، اما گاهی این نگاههای نادرست آزارم میدهد. من بیرحم نبودم، فقط رکگو بودم. من لوس نبودم، فقط خوششانس بودم.
با آهی بلند از پشت میز آرایشم برخاستم. دوشنبه بود؛ روزی که با تمام وجود از آن بیزار بودم؛ مثل خیلی از نوجوانهای شانزدهسالهی کلاس دهم.
مادرم را صدا زدم:
- مامان؟!
چند دقیقه بعد، قامتش در چهارچوب در پدیدار شد. به در تکیه داده بود و نگاهم میکرد.
پرسیدم:
- کیف چنل مشکیم رو ندیدی؟
لبخند ظریفی زد و گفت:
- کشوی پایین رو نگاه کردی؟ همیشه وسایلت رو اونجا میذاری و یادت میره عزیز دلم.
چند قدم جلوتر آمد. حرکاتش نرم و بیتکلف بود، پر از وقار زنانهای که همیشه تحسینش میکردم.
مادرم، ملیسا گیلبرت، زن بسیار زیبایی است، و این را نه فقط از سر علاقهی دخترانه میگویم بلکه جدی زیباست. با اینکه در دههی چهارم زندگیاش است، به راحتی میتواند در جمعِ زنان سیساله جا بگیرد. همه میگویند شبیه او هستم، هرچند چشمهای سبزش را از او به ارث نبردهام. آن چشمها، خیرهکنندهترین ویژگی چهرهاش هستند. گاهی آرزو میکنم کاش آن چشمها مال من بودند؛ اما چشمهایم شبیه پدرم است و البته از آن هم گلهای ندارم.
نمیدانم چرا، اما شاید در ناخودآگاهم مادرم را تحسین میکنم، بیآنکه هیچگاه بخواهم به زبان بیاورم، نه برای خودش و نه حتی برای خودم.
به سراغ کشوی کنار کمد رفتم، کشوی پایین را بیرون کشیدم و همانطور که حدس میزدم، کیفم زیر انبوهی از وسایلی که مدتها دنبالش بودم، پنهان شده بود. یادم آمد که دفعهی بعد حتماً اول از اینجا شروع کنم.
گفتم:
- مرسی.
و برگشتم سمتش.
گفت:
- خواهش میکنم.
و روی لبهی تختم نشست.
تازه متوجه لباسهای رسمیاش شدم؛ یک پیراهن بژ تا زانو به تن داشت و کفشهای مشکی پاشنهبلند به پا، موهای بلندش را در یک شینیون مرتب جمع کرده بود. ظاهرش حرفهای و شیک بود، درست مثل همیشه.
پرسید:
- میشه یه لحظه باهات حرف بزنم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- مامان من دیرم شده، نمیشه بعداً صحبت کنیم؟
و شروع کردم به جمع کردن وسایلم داخل کیف.
لحنش محکم و جدی شد و گفت:
- زیاد طول نمیکشه، کیتلین.
با دست به فضای خالی کنارش اشاره کرد. وقتی آنطور صحبت میکرد، میدانستم جایی برای مخالفت نبود. کنار او نشستم.
گفت:
- راجع به خواهرت میخوام حرف بزنم.
با نارضایتی دستهایم را بالا بردم و گفتم:
- بازم جینی؟ چی شده این دفعه؟
با نگاه تندش مرا ساکت کرد و گفت:
- خودت میدونی چی شده.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
- جینی احساس میکنه نادیدهش میگیری. فکر میکنه دوستش نداری.
گفتم:
- مامان این حرفها چیه، من عاشقشم.
سرش را تکان داد و گفت:
- میدونم. ولی خودش باید از زبون تو بشنوه، باید ببینه. تو خواهر بزرگتری، کیتلین. الگوی اون هستی. یه کم توجه کردن بهش که چیز زیادی نیست.
در حالی که یکی از موهایم را پشت گوشم میبرد، اضافه کرد:
- یه کم فقط...
گفتم:
- مامان، جینی که کلی دوست داره، تنها نیست.
با نگاهی که یعنی "خودت خوب میدانی" پاسخ داد:
- تو خودت میدونی منظورم این نبود.