در حال ترجمه ر‌‌مان دروغ‌هایی که خون می‌ریزند! | به ترجمه چکاوک سپید؛

چَڪاوڪِ سِـپید؛

کاربر حرفه ای
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
6,478
پسندها
پسندها
21,142
امتیازها
امتیازها
868
سکه
655

عنوان اثر: دروغ‌هایی که خون می‌ریزند!

نویسنده: لیا استون (Leia Stone)

مترجم: چکاوک سپید؛

ژانر: درام، فانتزی، عاشقانه

ناظر: @malihe

خلاصه:

با شروع جنگ بین لوسیا و زادل، آلریک و تیمش به عمق قلمروی زادل فرستاده می‌شوند تا نقشه‌ای پنهان را که زیر خیابان‌های سنگ‌فرش شده آنجا دفن شده، کشف کنند؛ اما پشت برخورد شمشیرها و طنین طبل‌های جنگ، میدان نبردی تاریک‌تر وجود دارد؛ میدانی از سیاست، اتحادهای در حال تغییر و دست‌های نامرئی که تمام پادشاهی‌ها را به سوی نابودی هدایت می‌کنند.
‌‌‌‌
 


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
نسیم سردی گونه‌ی آلریک را نوازش کرد، همان‌طور که در امتداد جاده‌ی باریک و خاکی به‌سوی اردوگاه‌هایی که نزدیک روستای برانویک برپا شده بود، قدم برمی‌داشت. ماه «نیکساتیس» در راه بود؛ یعنی به‌زودی هوا سردتر می‌شد و روزها کوتاه‌تر.
همان‌طور که راه می‌رفت، می‌توانست خورشید را ببیند که آرام‌آرام بالا می‌آمد و پرتوهایش مستقیم در چشم‌ش می‌تابید. نگاه آلریک از روستا گذر کرد و همچنان به راهش ادامه داد. خانه‌هایی ساده، مزرعه‌هایی که برداشت‌شان تمام شده بود، و خاکی که به زودی تیره و یخ‌زده می‌شد، پیش چشمانش نمایان بود؛ اما این مکان آرام، حالا خود را برای جنگ آماده می‌کرد. روستایی که حالا پر از جنب‌وجوش ساکنان نگران بود.
مردم برانویک بیشتر نیمه‌قد بودند، قدشان به اندازه‌ی یک کودک انسان بود. بیشترشان صورتی گرد و موهایی طلایی داشتند. سبک‌پا و بی‌صدا حرکت می‌کردند، طوری که وقتی آلریک کنارشان راه می‌رفت، صدای پای خودش به‌نسبت سنگین و ناشیانه به نظر می‌رسید.
جثه‌شان به‌ظاهر برای قدرت بدنی ساخته نشده بود، اما برخلاف تصور، بدن‌هایی ورزیده و پوستی آفتاب‌سوخته داشتند؛ مثل کشاورزی که شب و روز در زمین کار کرده باشد. این‌ها مردانی بودند که با کار صادقانه شکل گرفته بودند.
درختان پراکنده و بر‌‌هنه، با شاخه‌هایی عاری از برگ، بی‌نظم در اطراف پخش شده بودند. برای لحظه‌ای، همه‌چیز ساکت بود، جز صدای خش‌خش قدم‌هایی که چکمه‌اش روی خاک ایجاد می‌کرد.
اردوگاهی در کنار روستا به چشم می‌خو‌‌رد؛ پر از چهره‌هایی مضطرب، سربازانی که میان چادرها، صندوق‌ها و انبار اسلحه، شلوغ و درهم‌ریخته اما نیمه سازمان‌یافته، در رفت‌وآمد بودند. دود ملایمی از چند آتش‌دان آشپزی بالا می‌رفت و بوی گوشت سوخته را در فضا پخش می‌کرد.
آلریک وارد یکی از چادرها شد؛ درِ چادر با ورودش آرام کنار رفت. زره سینه‌‌اش را برداشت و بندهای کناری و زیر ب*غل را بست؛ بندهایی که قسمت جلویی و پشتی زره را به هم متصل می‌کردند. آن‌قدر محکم‌شان کرد تا احساس راحتی کند. کمی بازوهایش را چرخاند تا مطمئن شود راحت است، بعد به سراغ زانوبندهایش رفت.
زره‌اش لایه‌لایه و ضخیم بود، ساخته‌شده برای میدان نبرد و زمستان سختی که به‌زودی از راه می‌رسید.
روی سینه‌اش نقش گوزنی طلایی حک شده بود؛ نماد ارتش لوسیا. جنس زره از فولاد خاکستری مات بود، با رگه‌های طلایی که سطح آن را زینت می‌دادند و درونش با چرم سیاه آستر شده بود.
در کنارش، کائل با همان سرعت قدم برمی‌داشت، صدایش آرام و شوخ‌طبع بود، با وجود تنشی که در هوا موج می‌زد. گفت:
-‌ میگن زاداله قراره به این‌جا حمله کنه. یعنی بالاخره نوبت ماست وارد عمل بشیم، نه؟
شوخی‌ای بود برای کم‌کردن سنگینی فضا.
آلریک با لبخند جوابش را داد.
یکی از سربازهای ته چادر، درحالی‌که کلاه‌خودش را برمی‌داشت و بیرون می‌رفت، گفت:
-‌ فقط یادت باشه توی این درگیری‌ها نمیر، باشه؟
آلریک شمشیر خمیده‌ی در غلافش را برداشت، آن را در قلاب مخصوص کمربند جا زد و محکم به پهلوی راستش بست. این شمشیر یکی از سلاح‌های رایج در ارتش لوسیا بود، در کنار گرز، شمشیر بلند و نیزه.
بعد از آن، به‌همراه کائل از چادر بیرون رفت.
بیرون، جمع بزرگی از سربازان ایستاده بودند؛ همه با زره‌های کامل، آماده‌ی نبرد.
در همین لحظه، سرباز دیگری به جمعشان پیوست. زره‌اش کمی متفاوت بود؛ روی یکی از شانه‌هایش نیم‌شنلی آویخته بود که با یک سنجاق برنزی بسته شده بود‌. سنجاقی با نقش گوزن طلایی لوسیا و تاجی روی سرش؛ نماد فرماندهان پایگاه‌ها. او روی یک جعبه بزرگ ایستاد تا همه بتوانند او را ببینند. اندامش بزرگ‌تر از هر انسان عادی بود و آلریک توانست از لابه‌لای زرهش لکه‌هایی از پوست خاکستری را ببیند. نشانه‌هایی ظریف که می‌گفتند این فرمانده شاید از نژاد گولیات‌ باشد؛ خویشاوندان دور غول‌ها.
 
عقب
بالا پایین