در حال ترجمه ذرات کوچک نظم | به ترجمه چکاوک سپید؛

چَڪاوڪِ سِـپید؛

کاربر حرفه ای
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
6,478
پسندها
پسندها
21,144
امتیازها
امتیازها
868
سکه
657

عنوان اثر: ذرات کوچک نظم

نویسنده: یی یون لی (Yiyun Li)

مترجم: چکاوک سپید؛

ژانر: روانشناختی، واقع‌گرایانه

ناظر: @blue lady

خلاصه:

در داستان «ذرات نظم»، یی یون لی با دقتی شاعرانه و نگاهی روان‌شناسانه، تصویری از زندگی انسان‌هایی ترسیم می‌کند که در تلاش برای حفظ نظم و معنا در جهان پرآشوب خود هستند. راوی، در میان خاطرات، وسواس‌های ذهنی و روابط انسانی پیچیده، به دنبال ذرات کوچکی از آرامش و قطعیت می‌گردد. این داستان، روایتی از تنهایی، میل به کنترل و جست‌وجوی معنا در جزیی‌ترین لحظات زندگی است.
‌‌‌‌‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
مهمان آمریکایی قرار بود عصر هنگام برسد. «اورسولا»، پس از آن‌که سینی خوشامدگویی را آماده کرد، منتظر ماند تا اینکه صدای آهسته شدن خودرویی را در مسیر ورودی شنید؛ مسیری که تمام روز زیر باران خیس شده بود. همان لحظه، کمی عسل روی پنیر و آجیل‌ها ریخت و آن را به‌صورت خطوطی پهن پخش کرد. از پنجره‌ی آشپزخانه می‌توانست راننده‌ی تاکسی را ببیند‌. امروز «تیموتی» آمده بود. چمدانی را کنار در گذاشت؛ چمدانی سنگین، که از روی اخم نمایشی‌اش می‌شد فهمید. احتمالاً در طول راه یکی از دو داستان تکراری‌اش درباره‌ی آمریکا را برای مهمان تعریف کرده بود؛ یا آن یکی پسرعمو که عمرش را در زندان سینگ سینگ گذرانده یا جدِ بزرگش که شبی طوفانی از آلکاتراز فرار کرده بود. چون مهمان‌های آمریکایی به‌ندرت می‌آمدند، تیموتی هم وقت نداشت افسانه‌های خانوادگی باورپذیرتری برای خودش بسازد.
زن، لیلیان پَنگ، وقتی از ماشین پیاده شد، خسته اما با لبخندی تشکرآمیز از تیموتی قدردانی کرد. «اورسولا» او را حدوداً بین چهل‌وپنج تا پنجاه‌وپنج ساله حدس زد؛ سنی که در آن بعضی‌ها زندگی‌شان را سروسامان می دهند و بعضی دیگر، همه چیز را از هم می‌پاشانند. اواسط ژانویه بود؛ نه زمانی مناسب برای تعطیلات، آن هم در روستاهای دوون بود، و نه زمانی برای تنهایی. دو هفته رزرو کردن هم مدت زیادی به نظر می‌رسید. معمولاً مهمان‌ها چند روز بیشتر نمی‌مانند. اورسولا زیاد به این موضوع فکر نکرده بود، اما به‌هرحال متوجه این جزئیات شده بود. حالا هم که از پشت پنجره زن را برانداز می‌کرد، چیزی نگران‌کننده در او نمی‌دید. آدم‌هایی که زحمت سفر را به خود می‌دهند، به‌دنبال چیزی هستند که در خانه‌ی خودشان پیدا نمی‌شود. وظیفه‌ی اورسولا این نبود که آن چیز را تضمین کند، فقط باید امکان یافتنش را فراهم می‌کرد. وقتی تیموتی رفته بود، اورسولا گلابی را بریده و برش‌ها را در کاسه‌ی کوچکی چیده بود که کمی آن‌طرف‌تر از مرکز سینی قرار داشت. هیچ دو مهمانی این ترکیب را یک‌جور نمی‌دیدند، اما این، دستاوردی کوچک بود که فقط خود اورسولا از آن باخبر بود: یک تابلوی زندگی بی‌حرکت که عمرش کوتاه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین