چالش [تمرین نویسندگی]8️⃣

AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
379
پسندها
پسندها
1,747
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,549
ورود برای عموم آزاد است


همراه شما هستیم با سری هشتم تمرین نویسندگی؛

اگر قرار بود داستانی بنویسی که شخصیت اصلی از تلاش کردن و نرسیدن و موفق نشدن خسته‌ست،
داستانت رو با چه جمله‌ای شروع می‌کردی؟
 
دقیقا چرا باید تلاش کنم؟ اصلا مسأله اینه که تلاش کردن هم از قافیه افتاده وقتی کوچک‌ترین فعالیت روزانه‌ات درگیر عدد و رقم و حساب و کتابه!
 
همه بهم گفتند آخر تونل نوره، ولی هیچ‌کس نگفت بعضی‌ تونل‌ها بن‌بست هستند.
 
وقتی که پژواک های امید در درونم به خاموشی گرایید چیزی نماند جز خستگی، خستگی سال ها شکست که تلاش را در درونم محو کرد ولی تو آمدی و نجواهایی تازه بلند شدن، روحم را وسوسه کرد ، آدم پستی مثل من جرئت مردن رو نداره پس فقط می تونم دوباره بلند شم و برای تو زندگی کنم و سرنوشتم رو تقدیمت کنم!
 
آخرین ویرایش:
به ته خط رسیدم، دیگر توانی برای ادامه دادن ندارم. اما جمله‌ای در اعماق ذهنم تکرار میشه" رها تو حق نداری جا بزنی، این همه زحمت کشیدی به اینجا رسیدی، حالا که چند ماهه دیگه مونده تموم بشه جا میزنی؟ شاید داری عوضی راه رو میری!شاید مسیرت رو باید عوض کنی! بلند شو و ادامه بده!
 
او در آستانه یاس و ناامیدی ایستاده بود، با دستانی خالی که سعی در نگه‌داشتن آرزوهایش داشتند، در جهانی که هر روز بیشتر از دیروز، موفقیت را از او دور می‌کرد.
 
خدایا، چرا در راهی قرار دارم که انتها ندارد‌.
ادامه می‌دهم دنبال نور‌ هستم، اما انگار امید رسیدن به خوشبختی را باید در قبرستان دلم دفن کنم. سخته، شاید هم نشدنی، اما بدترین حالت یه انسان اینه که امیدت هم ناامید شده باشد...
با هزار آرزوی مرده در قبرستان دلم، من هم زنده بگور شدم اما کسی جز دیدن جسمی متحرک بینای حقیقت نیست...
 
خسته بودم؛ از همه چیز و همه کس.
از تمام راه‌هایی که برایم به بن‌بست رسیده بود.
از تلاش‌هایی که جز خستگی و بریدن نفس ثمره‌ای نداشت.
خسته بودم از این زندگی و دیگر در خود توان ادامه دادن را نمی‌دیدم.
 
عقب
بالا پایین