در حال ترجمه رمان قرار عروسی| مترجمین انجمن

جانانجانان عضو تأیید شده است.

مدیر تالار ترجمه + طراح وبتون
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
طـراح
مترجم
مقام‌دار برتر سال
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,012
پسندها
پسندها
3,435
امتیازها
امتیازها
328
سکه
366
In the name of Allah​

عنوان: قرار عروسی
ژانر: ادبیات داستانی
نویسنده: جاسمین گلوری
ناظر: @malihe
مترجمین:

@ZiziZizi عضو تأیید شده است. @HADIS.HPFHADIS.HPF عضو تأیید شده است. @دیـوادیـوا عضو تأیید شده است. @zhinazhina عضو تأیید شده است. @ANIL @دلارامـــ! @چَڪاوڪِ سِـپید؛ @ماشاگانا @bahar... @جانانجانان عضو تأیید شده است.

خلاصه: الکسا مونرو زمانی که به جشن عروسی رفته بود، با یک مرد در آسانسور گیر می کند؛ اتفاقی که معمولا برایش نمی افتد.
ولی حقیقتی درمورد درو نیکولز وجود دارد که غیرقابل انکار است؛ او به جشن عروسی و پایکوبی عشق سابقش، بدون همراه دعوت شده است؛ مگر اینکه قطعی برق در آسانسور او را با یک فرد ایده آل برای داشتن دوست دختر جعلی مواجه کند.
الکسا و درو پس از آشنایی، لحظاتی سرگرم کننده و لذت بخش را که فکرش را هم نمی کردند تجربه می کنند.
داستانی نفس گیر با محتوایی لطیف و روان که قلب شما را آب می کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
الکسا مونرو آن شب پنج‌شنبه با کفش‌های پاشنه‌بلند قرمز محبوبش وارد هتل فرمونت در سان‌فرانسیسکو شد. به‌خاطر خوردن قهوه کمی دلشوره داشت و یک بطری شامپاین Veuve Clicquot هم در کیفش بود. گوشی‌اش را درآورد تا به خواهرش، اولیویا، که طبقه بالا در یکی از اتاق‌های مهمان بود، پیام بدهد.
همیشه خوب بود که به اولیویا کمی زودتر از بقیه هشدار بدهد. مهم نبود که اولیویا تازه شریک شرکت حقوقی بزرگی در نیویورک شده بود؛ بعضی چیزها هیچ‌وقت تغییر نمی‌کرد.
الکسا درست وقتی که وارد آسانسور شد، پیام اولیویا را دریافت کرد. با صدای بلند خندید و شماره طبقه‌ی خواهرش را فشار داد؛ خنده‌اش کمی از اضطرابش کم کرد. الکسا بی‌صبرانه منتظر بود با خواهر بزرگ‌ترش جشن بگیرد، با وجود اینکه... نه، شاید دقیقاً به‌خاطر این بود که رابطه‌شان بعد از این همه سال هنوز هم پیچیده بود.
آسانسور به نرمی در هوا حرکت می‌کرد، همان‌طور بی‌صدا و روان که فقط آسانسورهای هتل‌های گران‌قیمت حرکت می‌کنند. در همین حین، الکسا برای سومین بار کیفش را چک کرد که مطمئن شود کراکرهای فانتزی و پنیر بری را داخلش گذاشته باشد. بالاخره برای جذب آن همه شامپاین، پیش‌غذا لازم بود! آرزو کرد کاش دیشب وقت کرده بود براونیز بپزد. اولیویا عاشق براونیزهایش بود.
چشمش افتاد به پنیر و کراکرها، که گوشه‌ی کیف و دور از بطری شامپاین سنگین قرار گرفته بودند. درست همان لحظه، آسانسور ناگهان با تکان ایستاد. چند ثانیه بعد، چراغ‌ها خاموش شدند.
با صدای بلند گفت:
- چی شده؟
چند ثانیه بعد، نور کم‌سوئی روشن شد، اما آسانسور همچنان بی‌حرکت ماند. اطراف را نگاه کرد و با دیدن مردی با یک چمدان در گوشه‌ی دیگر آسانسور، از جا پریدو پرسید:
- تو از اول اینجا بودی؟
او خندید و گفت:
- چی فکر کردی، غول چراغ جادو‌ام؟
الکسا گفت:
- فکر نکنم قیافه‌ات به غول بخوره.
مرد، یک مرد سفیدپوست قدبلند با پوست برنزه، موهای قهوه‌ای تیره‌ی ژولیده و ته‌ریشی تقریباً یک‌روزه بود. یک‌دفعه دلش خواست دستش را روی گونه‌اش بکشد تا ببیند چقدر زبر است. اصلاً چطور نفهمیده بود این مرد وارد آسانسور شده؟
مرد گفت:
- مرسی، فکر کنم. ولی مگه یه غول همینو نمی‌گه؟ تو که ترس از فضای بسته نداری؟
الکسا جواب داد:
- اُم... فکر نکنم. چرا، اگه می‌گفتم دارم، با قدرت جادوییت نجاتمون می‌دادی؟
او خندید و گفت:
- خب، دیگه هیچ‌وقت نمی‌فهمی که من واقعاً غول بودم یا نه.
رفت سمت جلوی آسانسور و گوشی اضطراری را برداشت و گفت:
- بذار ببینم می‌تونن یه زمان حدودی برای بیرون اومدن بهمون بگن یا نه.
الکسا سعی کرد به او زل نزند، ولی نور کم‌سو باعث نمی‌شد از دید زدن پایین‌تنه‌اش در آن شلوار جین خوش‌دوخت بگذرد. به زحمت لبخندش را پنهان کرد تا اگر برگشت، لو نرود.
چنین اتفاق‌هایی هیچ‌وقت برایش نمی‌افتاد. نه گیر کردن در آسانسور، زندگی‌اش پر بود از این بحران‌های جزئی، منظورش گیر افتادن در آسانسور تاریک بود

مترجم: @ZiziZizi عضو تأیید شده است.
 
- خب، خوشحالم برای خواهرت، ولی تو اون کیف چی داری؟ هی نگاهش می‌کنی انگار توش جام مقدسه.
الکسا خندید و گفت:
- فقط شامپاین و چندتا خوراکی. برنامه این بود که شامپاین رو اینجا بنوشیم و بعد بریم شام بیرون... خب، این برنامه بود، ولی ببینیم تو این آسانسور چقدر گیر می‌کنیم.
درو نزدیک‌تر آمد و داخل کیفش را نگاه کرد. الکسا کیف را جلو برد تا در نور کم بهتر بتواند ببیند. او هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد کسی در کیفش کنکاش کند، ولی خب، این یک پسر باحال بود و شرایط هم عجیب.
پسر گفت:
- خوبه، اگه چند ساعت اینجا بمونیم حداقل غذا داریم. شامپاین خیلی خوبه چون نیاز به در بازکن نداره، بعدش هم داریم... اوه، نگاه کن، پنیر و کراکر، بهترین خوراکی برای گیر افتادن تو آسانسور.
الکسا تکیه داد به دیوار چوبی و گفت:
- تا حالا گیر افتادی تو آسانسور و خوراکی‌های مختلف داشته باشی و بفهمی کدومشون برای این موقعیت بهتره؟
پسر جواب داد:
- نه، ولی خب، پنیر و کراکر واضح‌ترین گزینست. اول اینکه، تو عاقلی و پنیر نرم آوردی، پس نیازی به چاقو نداریم، می‌تونیم با کراکرها تکه برداریم و با انگشت پخش کنیم. دوم، تا حالا شده از پنیر و کراکر خوشت نیاد؟ هیچ وقت نگفته باشی «وای این پنیر و کراکر دقیقاً همونی بود که الان لازم داشتم»؟
الکسا کمی فکر کرد و گفت:
- ولش کن، نه، حتی فکرش هم نکن.
درو گفت:
- می‌دونی جواب چیه، نه؟ پنیر و کراکر بهترین خوراکیه.
الکسا خندید و انگشتانش را از جعبه کراکر کشید و گفت:
- باشه، قبول، حق با توئه. ولی نتونستی منو قانع کنی که پنیر و کراکر جشن «شریک شدن» اولیویا رو باهات تقسیم کنم.
درو پاهایش را دراز کرد روی زمین و دوباره به کیفش نگاه کرد و گفت:
- می‌دونستم. خب، فقط امیدوارم اون‌قدر گیر کنیم که دلت به حالم بسوزه.
الکسا کفش‌هایش را تا نیمه درآورد، فقط برای اینکه فشار روی انگشتانش کم شود و گفت:
- بدون توهین، درو، ولی هدفم این نیست که تمام شب تو این آسانسور با تو گیر کنم.
با این حال... آن عضلات شکم... نه، یادت باشد اولیویا؟ خواهرش؟
بله، اولیویا. باشد، پس سوالی دیگر بپرسم که زل نزند به آن و دوباره گفت:
- امشب برنامه نداری؟ آخر هفته چرا سان‌فرانسیسکویی؟
درو چهره‌ای درهم کشید و گفت:
- عروسی!
الکسا هم چهره‌ای درآورد و گفت:
- این‌طوری نگاه نکن، انگار محکومیت ابدیه.
او روی دیوار تکیه داد و گفت:
- اگه محکومیت ابد برای یه آخر هفته بود، این یکی می‌شدش. باشه، یه زندان تو یه هتل راحت، ولی خب... .
الکسا به آسانسور تاریک و ساکت نگاه کرد و گفت:
- الان که خیلی راحت نیست. این عروسی چی داره که انقدر بده؟
درو دست‌هایش را بالا برد و گفت:
- بگو بشمارم؟
یک انگشتش را بالا گرفت و گفت:
- یک: عروسی دوست دختر سابقمه.


مترجم: @ZiziZizi عضو تأیید شده است.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین