با بغض نگاهش کردم. لبخند زد و همراه با آرامش خاصی که داشت، به سمت میزِ کوچولوی مستطیل و سفیدرنگ جلوی من آمد. شنیدن صدای فرو رفتن پاشنهی بلند کفشهایش در برف، یکی از قشنگترین حسهایی بود که تا به حال تجربه کرده بودم. صندلی سرد و آهنی را عقب کشید. دست در جیب پالتویش کرد و دستمالِ قرمزرنگی درآورد و به کمک دستمال برف روی صندلی را روی زمین ریخت و خشکش کرد. وقتی کاملاً از خشک شدن صندلی مطمئن شد، نشست. بدون مکث و با صدای خسته و ضعیفی پرسید:
- از کِی اینجایی؟
از همان سوالها بود که معمولاً وقتی دیر میرسیم میپرسیم، فقط برای اینکه کمی فرصت بخریم تا بتوانیم جملهی عذرخواهیمان را به خاطر تأخیر، آماده کنیم.
آهسته و عجولانه گفتم:
- دیروز!
با لحن خودم و با کمی چاشنی تعجّب، تکرار کرد:
- از دیروز؟
-آره؛ اومده بودم بهت یه نامه بدم.
-نامه؟
-آره ولی مهم نیست.
این را گفتم و بعد به صندلیام تکیه دادم، سرم را بالا بردم و به آسمان خیره شدم. دانههای برف، پشت هم روی صورتم فرود میآمدند. از چهرهاش معلوم بود غرق در سوال شده، نفهمیدم این ویژگی من بود که همیشه برایش چالشبرانگیز بودم یا فقط نوع رفتار خودش بود! چیزی نگفت. هنوز برف میبارید، برق چشمهای مشکیرنگش زیر نور پروژکتور در حیاط، ذهنم را از هر چیزی به جز صورت آن خالی کرد. متوجّه نگاه وقیحانهام شد و لبخند زد. از جیب کتش پاکت سیگاری درآورد و با دقّت یک نخ جدا کرد و مابین ل*بهایش قرار داد. مشغول گشتن دنبال فندک بود، ولی بعد از کمی تقلّا پیدا نکرد. دست در جیبم کردم و فندک زوار در رفتهای که کادوی یک دوست قدیمی بود را درآوردم و در دستم مشت کردم و به سمتش بردم. با تعجّب نگاهم کرد و بعد دستش را به سمتم آورد، مشتم را باز کرد و فندک را درآورد. سیگار را روشن کرد و چند پک محکم و پشت هم به آن زد و دود زیادش را بیرون داد. رقص دود در آن هوای سرد کاملاً مشخص بود.