- نویسنده موضوع
- #101
سایهـ سٰـار
مدیر ارشد بخش عمومی + مدیر تالار ادبیات تخصصی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
نویسنده رسمی ادبیات
پرسنل کافهنـادری
اصلا عاشق اوج محبتش شدممحکم زد این دختر![]()
اصلا عاشق اوج محبتش شدممحکم زد این دختر![]()
هنوز ندیدیاصلا عاشق اوج محبتش شدم
اخیییی عاشق شخصیتش شدم، مخصوصا زدنشهنوز ندیدی
با اینکه ی سالشه ولی دیوونم کرده![]()
درک میکنم حسو حالتو.. من بجای خونه متروکه تو روستای متروکه بودم..بقیشو نمیگم چون اذیت میشموالا... در زنگ زده توالت رو که باز میکنی با یه جیرجیر دلهره آور باز میشه و سیاهی مطلق پیش روت...
چقدر خفن... اگه اذیت میشی نگو، ولی کنجکاو شدمدرک میکنم حسو حالتو.. من بجای خونه متروکه تو روستای متروکه بودم..بقیشو نمیگم چون اذیت میشممریم میدونه
ما انقدر نترسیم تو خوابگاه بعضی شب ها که چیزای ترسناک تعریف میکنیم دیگهشب تنها نمیریم دستشویی گروهی میریموالا... در زنگ زده توالت رو که باز میکنی با یه جیرجیر دلهره آور باز میشه و سیاهی مطلق پیش روت...
وای چه تصویر وحشتناکیامروز ساعت چهار صبح رفتم بیرون
تو حیاطمون یه درختیداره، بعد حس کردم، نمیدونم شاید چون تاریکه ولی حس کردم یه آدم سفید پوش برعکس مثل میمون از درخت آویزون شده
منم نه دو پا بلکه صدتا پا قرض گرفتم و الفرار
نه واقعا هستن، قدیما خواهر و برادرم تعریف میکردن که نزدیک شهرمون، یه رودخونه کوچیکی هست، اونجا همیشه صدای آواز می اومده. اینا هم بچه بودن، میرفتن کنار آب بازی کنن صدای آواز رو میشنون، گاهی هم بینش صدای گریه میاومده. میگفتن نزدیک که شدیم، یه پیرزن مو حنایی انگار موهاش رو حنا گذاشته، لباس مشکی پوشیده و عصاشو دستش گرفته و یا خندیده، یا گریه کرده. میگفتن چهرش به قدری وحشتناک بوده که همون لحظه پا به فرار گذاشتنتاثیرات همنشینی شب با ارواحهانقد ازشون گفتیم الانها میان جلومون ظاهر میشن میگن بس کنید بابا ما انقدرها ترسناک نیستیم