بسم الله الرحمن الرحیم
«اللهم عجل لولیک الفرج»
«نهایت سپاس از خوانندگانی که بعد از رمان لحظهی دیدنت در این کتاب همچنان همراهم بودند. زیرا، همه درون خود شاهزاده یا شاهدختی برای دوستداشتن دارند. حتّی آنجایی که خام و هیجانزده به آدمهای اشتباه برمیخورند تا قسمتی از تجربهیشان شود که چون منطق را نمیفهمد، شاید گذر زمان تسکینش دهد»
مقدمه
مجموعه اندیشههایم کنار هم، میرسد به چهارچوب آن دو اتاقِ پستوی طبقهی بالای عمارت آبا و اجدادیمان که با وجود فرسودگی همچنان قرص و استوار پابرجا بود. همانجایی که هنوز در و دیوارش سنگ صبور تمام سِرهای نهانی و پوشیدهام از دیگران، برایم گذشته را به آینده گرهی درهمتنیده میزند.
همهی دوران بچگی من و ارغوان، دخترداییام با خاله بازی بین جهیزیهی عهد قجری عزیزخانم که سالها پیش به طبقهی بالا آورده شده بود اما همیشه برای ما حس تازه ی ماجراجویی داشت، به خوبی و خوشی گذشت.
هر صبح، خورشید سخاوتمندانه نگارهای تلالواش را از سپیدهدم به شیشههای کوتاه و بلند ترشیهای صف کشیدهی رنگارنگ در چند ردیف تاقچهها و سبزیهای نیمه خشک کف اتاق، میپاشید که بیشترین حاصلش لواشکهای تابستانهی مادربزرگمان بود.
تا سر میچرخاندی، از کمد بزرگ چوبی ِ قهوهایی رنگ، با گلهای برجسته که گوشه و کنارش اگر رنگ پریدگی هم داشت چیزی از زیباییاش نمیکاست تا صندوقچههایی با نقش و نگارهای ریز گلهای بهاری که همانند چراغ جادو، لباسها و پیراهنهای مَلمَل چیندارِ مروارید دوز و کفشهای پاشنهدار طلایی، سررشتهی آغاز شنیدن حکایتهایی تکراری از قدیمالایام بود.
چون عمارت سرنبش خیابان اصلی واقع شده بود، دیدخوبی به محیط اطراف محله داشتیم. حتّی از آن بالکن کوچک طبقهی بالا با نردهای باریکِ بیرنگ و رو، خاطرات ِ صفای پاییدن سر تا ته کوچهی بغلی خاص و منحصر به فرد در ذهنمان حک میکرد. کمسنتر که بودیم، سروصدای درهممان با بچهها، ناخواسته خواب و آسایش سر ظهر را از همسایههایِ شاکی میگرفت.
وقتی سر و کله ی ارسلان تنها برادر ارغوان که هشت سال از ما بزرگ تر بود پیدا می شد، همه از ترس پا به فرار میگذاشتیم و پراکنده میشدیم. رفتار عبوسانهاش در مقابل آن همه سربه هوایی و شیطنتهای دخترانه با کج خلقیهایی که شاید کمی رنگ و بوی غیرت مردانه را میداد، همراه بود. خلاصه کافی بود یک بار صدای بلند خندیدن ما به گوشش میرسید، یا ظاهر و لباس پوشیدنی که به مذاقش خوش نمیآمد و به نظرش نامتعارف بود، سختگیری تعصباتش شبیه آتشفشانِ غیظ و غضب فوران میکرد. تشرهایش به خواهرش با حاضر جوابی من و حرص خوردن او، موجب جنگ و جدالی بزرگ میشد. چون به هیچکس روی خوش نشان نمیداد ته ماجرا را به دعوا و خط و نشان، میکشاند و به قول عزیزخانم پیش از چوب غش و ریسه میرفتیم.
بزرگ شدنش در خانوادهی متدین و تربیت مذهبی پدرش، از او جوانی رعنا و پسری باکمالات و مبادیآداب بار آورده بود. رفتار موقر و با متانتش، همراه ظاهری بلندقامت و چهارشانه، جذابیت مردانهی خاصی به او میبخشید. سال شنیدن آن همه تحسین، شخصیتی جدی و محکم از او ساخته بود که مایهی فخر و مباهاتش میشد. وقتی بعد از اتمام درس و دانشگاه بلافاصله مشغول کار دولتی شد، همهی دختریهای دم بخت شهر را برایش در نظر گرفتند تا خوشبختی دُردانهیشان تکمیل شود. بیخبر از خواب شومی که سرنوشت برایش رقم زده بود.
خلاصه نتیجهی تمام سرکوفت شنیدنها و مقایسه شدنها، باعث بیزاریام از او هم شد. همانند تمام قوانین آزاردهندهی اطرافم که هر روز سخت و دست و پاگیرتر میشد همراهم قد کشید و رشد کرد.
هر چند زمانه عوض میشد و روزگار پوست میانداخت و جدید میشد هنوز هم محلههای قدیمی با آدمهایی که برای تغییر افکارشان سخت مقاومت میکردند، وجود داشت. درست، همان برهه از زمان مصادف شد با دوران نوجوانیام که حتی کوچکترین موضوعات عصبی و کلافهام میکرد تا به آنی از کوره در بروم و غیرمعقول و نسنجیده رفتار کنم. احساسی مشمئز و منزجرکننده از امر و نهی شنیدن. مخصوصاً وقتی برای انجام هر کاری باید اجازه میگرفتم، مستأصل دوستداشتم از همه فرار کنم و چه بهانهایی بهتر از سامان.