چالش [ تمرین نویسندگی ] 1️⃣6️⃣

AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان + مدیر آزمایشی تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مدیر آزمایـشی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
710
پسندها
پسندها
3,062
امتیازها
امتیازها
288
سکه
4,236
ورود برای عموم آزاد است.


همراه شما هستیم با سری شانزدهم چالشهای نویسندگی.
متن زیر را ادامه دهید:

« کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که...»
 
کودک درونم را به آغو*ش کشیدم زمانی که برای اولین بار او را دیدم
برق شیطنت چشمانش، آن موهای خرگوشی بسته شده‌اش و آن عروسک خرسیِ در آغوشش عجیب مرا به دوران کودکی‌ام بازگردانده بود.
به دورانی که در آن هیچ غم و غصه‌ای در قلب کوچکم جای نمی‌گرفت؛ به دورانی که گریه‌هایم کوتاه و خنده‌هایم بلند و طولانی بود.
به دورانی که بهانه‌گیر بودم و هزار نازکش داشتم؛ به دورانی که مثل حالا تنهای تنهای تنها نبودم.
 
کودک درونم را به آغو*ش کشیدم، زمانی که از پا افتاده بود و گریه می‌کرد.
تنها سلاحش گریه بود، گریه بود که باعث می‌شد همه به او توجه کنند، دوستش داشته باشند؛ اما الان...
دیگر کسی گریه‌هایش را نمی‌بیند. شاید به‌خاطر این است که گریه‌اش را پنهان می‌کند، آخر شب و در تنهایی گریه می‌کند.
اما چرا گریه‌اش را پنهان کرد؟
به‌خاطر این‌که به او توجه نمی‌شد!
به‌خاطر این‌که دوست داشته نمی‌شد!
یا به‌خاطر این‌که محکوم به بزرگ شدن بود!
 
کودک درونم را در آغو*ش میکشم، زمانی که از بی‌رحمی‌های دنیا، بی‌پناه در گوشه قلبم زانوهایش را در آغو*ش کشیده بود و گریه میکرد.
او در آغو*ش کشیدم و آرام کنار گوشش گفتم:
من هستم ناراحت نباش؛ من مثل تمام روزهای تنهاییت کنارت هستم و در آغوشت میکشم.
 
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که دیدم چطور با چشمانِ گودرفته‌اش به نقطه‌ای خیره مانده که هیچ چیز در آن نیست، جز انعکاسِ تمامِ نداشته‌هایش. عروسکِ کهنه‌اش، که روزی قهرمانِ تمامِ قصه‌هایش بود، حالا پاره و بی‌جان در دستانش بود، درست مثل خودش. وقتی او را در آغو*ش گرفتم، نه گرمایی حس کردم، نه نفسِ زنده‌ای؛ فقط استخوان‌هایی لرزان و سکوتی که از اعماقِ جانش فریاد می‌زد. دیگر نه شادی‌ای در چشمانش بود که بتوانم در آن غرق شوم، نه امیدی که بتوانم به آن جان بدهم. در آن لحظه، انگار خودم هم مُرده بودم، و تنها چیزی که در آغوشم مانده بود، سایه‌ای بود از آن روحی که زمانی پر از نور و ترانه بود.
 
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم؛ زمانی خودِ فرتوت و ناتوانم را در آینه گذر زمان بدیدم.
هیولایی که مرا به درون نابودی بلعیده بود؛ نامش زمان بود...
شاید اگر تصور کنم کودکم و کودکانه رفتار کنم؛ در رنجش این دنیای به اصطلاح بزرگسالانه کم‌تر خورد شوم و مانند یک خردسال، پاک بمانم از نحسی‌های این دنیا.
 
کودک درونم را به آغو*ش کشیدم زمانی که دیگر نخواستم برای اثبات دردهایم توضیح بدهم؛ وقتی فهمیدم بی‌نیاز از قضاوت دیگران می‌توانم دوباره بازی کنم، بخندم و با همان دست‌های کوچکی که یک‌روز می‌ترسیدند با دنیا روبه‌رو شوند، به آرامی دلِ خسته‌ام را نوازش کنم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Alirix
عقب
بالا پایین