چالش [ تمرین نویسندگی ] 1️⃣6️⃣

AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان + مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر برتر فصل
مدیر رسـمی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
769
پسندها
پسندها
3,358
امتیازها
امتیازها
288
سکه
4,323
ورود برای عموم آزاد است.


همراه شما هستیم با سری شانزدهم چالشهای نویسندگی.
متن زیر را ادامه دهید:

« کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که...»
 
کودک درونم را به آغو*ش کشیدم زمانی که برای اولین بار او را دیدم
برق شیطنت چشمانش، آن موهای خرگوشی بسته شده‌اش و آن عروسک خرسیِ در آغوشش عجیب مرا به دوران کودکی‌ام بازگردانده بود.
به دورانی که در آن هیچ غم و غصه‌ای در قلب کوچکم جای نمی‌گرفت؛ به دورانی که گریه‌هایم کوتاه و خنده‌هایم بلند و طولانی بود.
به دورانی که بهانه‌گیر بودم و هزار نازکش داشتم؛ به دورانی که مثل حالا تنهای تنهای تنها نبودم.
 
کودک درونم را به آغو*ش کشیدم، زمانی که از پا افتاده بود و گریه می‌کرد.
تنها سلاحش گریه بود، گریه بود که باعث می‌شد همه به او توجه کنند، دوستش داشته باشند؛ اما الان...
دیگر کسی گریه‌هایش را نمی‌بیند. شاید به‌خاطر این است که گریه‌اش را پنهان می‌کند، آخر شب و در تنهایی گریه می‌کند.
اما چرا گریه‌اش را پنهان کرد؟
به‌خاطر این‌که به او توجه نمی‌شد!
به‌خاطر این‌که دوست داشته نمی‌شد!
یا به‌خاطر این‌که محکوم به بزرگ شدن بود!
 
کودک درونم را در آغو*ش میکشم، زمانی که از بی‌رحمی‌های دنیا، بی‌پناه در گوشه قلبم زانوهایش را در آغو*ش کشیده بود و گریه میکرد.
او در آغو*ش کشیدم و آرام کنار گوشش گفتم:
من هستم ناراحت نباش؛ من مثل تمام روزهای تنهاییت کنارت هستم و در آغوشت میکشم.
 
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که دیدم چطور با چشمانِ گودرفته‌اش به نقطه‌ای خیره مانده که هیچ چیز در آن نیست، جز انعکاسِ تمامِ نداشته‌هایش. عروسکِ کهنه‌اش، که روزی قهرمانِ تمامِ قصه‌هایش بود، حالا پاره و بی‌جان در دستانش بود، درست مثل خودش. وقتی او را در آغو*ش گرفتم، نه گرمایی حس کردم، نه نفسِ زنده‌ای؛ فقط استخوان‌هایی لرزان و سکوتی که از اعماقِ جانش فریاد می‌زد. دیگر نه شادی‌ای در چشمانش بود که بتوانم در آن غرق شوم، نه امیدی که بتوانم به آن جان بدهم. در آن لحظه، انگار خودم هم مُرده بودم، و تنها چیزی که در آغوشم مانده بود، سایه‌ای بود از آن روحی که زمانی پر از نور و ترانه بود.
 
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم؛ زمانی خودِ فرتوت و ناتوانم را در آینه گذر زمان بدیدم.
هیولایی که مرا به درون نابودی بلعیده بود؛ نامش زمان بود...
شاید اگر تصور کنم کودکم و کودکانه رفتار کنم؛ در رنجش این دنیای به اصطلاح بزرگسالانه کم‌تر خورد شوم و مانند یک خردسال، پاک بمانم از نحسی‌های این دنیا.
 
کودک درونم را به آغو*ش کشیدم زمانی که دیگر نخواستم برای اثبات دردهایم توضیح بدهم؛ وقتی فهمیدم بی‌نیاز از قضاوت دیگران می‌توانم دوباره بازی کنم، بخندم و با همان دست‌های کوچکی که یک‌روز می‌ترسیدند با دنیا روبه‌رو شوند، به آرامی دلِ خسته‌ام را نوازش کنم.
 
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که همه‌ی دنیا می‌خواست از من یک بزرگِ خسته بسازد.
او آرام توی گوشم گفت:
- میشه وسط آسمون، همون‌طور که مسافرها خوابیدن، تو از پشت پنجره دنبال ستاره‌ها بگردی؟
کودکِ من همان لحظه‌ای زنده شد که روی شن‌های داغ کیش قدم می‌زدم، پوست می‌سوخت و او ذوق می‌کرد از اینکه می‌تواند قایمکی ردِ پاهایم را دنبال کند.
وقتی با لونا بازی می‌کردم و فهمیدم چطور یک موجود کوچک می‌تواند خانه را پر از خنده کند.
کودک درونم می‌خندید وقتی بی‌وقفه قصه می‌نوشتم، حتی اگر پلیس‌ها و قتل‌ها همه‌جا را تاریک کرده بودند؛ او مطمئن بود میان این همه سایه، یک چراغ کوچک همیشه روشن می‌ماند.
پس در آغوشش گرفتم و قول دادم هر جا خسته شدم، بگذارم او برایم دوباره رنگ‌ها را بسازد.
 
« کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که...»
... آینده را دیده بودم و هیچ چیز خوبی در بزرگ‌سالی نبود، او آرزویش بود زود‌تر بزرگ شود، قد بکشد، دستش به همه‌چیز برسد؛ اما نمی‌دانست که آن قد بلند، برای خم شدن زیر بار غم‌هاست.
او فقط آرامش می‌خواست و من با چشمانی خسته، در آغوشش کشیدم و برایش داستان قهرمانی را گفتم که هرگز بزرگ نمی‌شود.
 
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم زمانی که سایه‌های قدیمی دوباره در اتاق خالی‌ام جان گرفتند. سال‌هاست که خاطره‌ها محو شده‌اند، کسی با چاقوی زنگ‌زده تکه‌هایی از ذهنم را بریده، هنوز بوی سردِ آن اتاق، هنوز صدای لولاهای در و هنوز حسِ دستان نامرئی روی شانه‌هایم باقی مانده است.
هر بار که چشمانم را می‌بندم، کودکی را می‌بینم که بی‌صدا گریه می‌کند. صورتش محو است که عمداً تار شده باشد. من دست دراز می‌کنم تا لمسش کنم، میان ما شیشه‌ای ضخیم است. ضربه می‌زنم، فریاد می‌زنم، او فقط زانوهایش را محکم‌تر ب*غل می‌کند.
نمی‌دانم آیا او همان منِ گذشته است یا شبحی که از میان ترک‌های ذهنم بیرون خزیده است. تنها چیزی که می‌دانم این است، هر بار که نزدیک‌تر می‌شوم، صدای زمزمه‌ها بلندتر می‌شود. صداهایی که می‌گویند تو هیچ‌وقت فرار نکردی، فقط فراموش کردی، فقط فراموش شدی.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Alirix
عقب
بالا پایین