دلنوشته بَرمَدارِجُدایی|Blue lady

چندمین سال از طلوع تنهایی‌ام غروب کرد.
حال که اشکان چشمانم خشکیده؛ نمی‌دانم دگر چگونه خود را از غم آزاد نمایم...
نمی‌دانم چگونه درد ناامیدی را درمان کنم...
نمی‌دانم که ترس تنهایی را چگونه سرکوب کنم...
نمی‌دانم که بازهم با نبودنت چگونه سر کنم...
فقط...
می‌دانم برمن، دیگری بعد تو نخواهد بود و بدان که منِ پس‌از تو نابود خواهد شد.
 
ای معشوق من که با نگاه‌های کوته‌فکرانه‌ات بر دیگری، مرا به جنون و دیوانگی وا داشته‌ای؛ آن چونان که مرگ را برخود روا دانم.
در پنداشته‌های احمقانه‌ی خود، تو را در آغوش تهی‌ام می‌فشارم.
و در زیر سایه نبودنت و برای رثای دلی که تو را زیست؛ من بازهم از بازگشتت نا‌امید نخوام شد...
 
آخرین ویرایش:
بدشگومی از من سرشتش را بگرفت و جام نگون بختی را این تن بنوشید؛ تا جهانم را زین گونه ز سیاهی مزین گردانم و تو را نیز با عشق تیره‌رای خویش به تاری صیقل دهم.
آری...
من خودِ بدبختی هستم و تو زمانی برایم نوری از میان نوامیدی برای این وجودیت پوج بودی...
 
چقدر گذشته است؟
چندروز! چندماه؟ یا شاید هم چند سال...
دیگر شمارش روزها از دستم گریخته‌اند.
در کلبه قلبم خاطراتت ازهم گسیخته‌اند.
حال دیگر چهره‌ات، لبخندت یا حتی آن اخم شیرینت راهم نمی‌توانم به یادآرم.
نه تنها تو بلکه خود را هم گم کرده‌ام.
دیگر منی وجود ندارد زیرا بعد تو وجودم همچو کالبدی تهی از معنای زنده بودن گشته.
 
خیلی وقت‌ست آسمان شب‌ست و روزش نامعلوم.
خیلی وقت‌ست که فلک سیاه‌فام‌گونِ شب، بی‌‌ستاره‌ست.
خیلی وقت‌ست که ماه در تاری شبانگاهان تنها‌ست.
حال او هم همانند من و همدرد من در تنهایی‌هام است و فرقش با من در آن، که او در آسمان و من در زیر پای او هستم.

لیک با دوری به وسعت آسمان‌ها بر من باوفاتر از تو بود و بر لحظات بی‌تابی با مهتابی از جنس مهربانی‌هایش گونه‌های خیسم را نوازش می‌کرد.
 
من حال فقط به رویای باطله و دنیای خاطره بر تو تبدیل گشتم و ننگ این سرخوردگی را به جان میخرم فقط اگه بتوانم باز هم عاشق تو بمانم.
حاجت ز عشق تو بر من همچو جرمی نکوهش میگردد و من باز هم در فراق تو جان میدهم.
 
این افسارگسیختگی و ویرانگی احساساتم مرا هر لحظه بیشتر خواهان مرگ می‌کند و در سر می‌پرورانم که برای همیشه چشمانم را ببندم و تمام دردهایم ناپدید شود.
 
آخرین ویرایش:
افلاکیان ز جور دوری‌مان حزن‌ها کشیدند و درد عشق نحس بینمان را به حقیقتی از بهر نفرت خواندند.
لعن بر آن عشاق که خود را بر عشق تباه کردند که حال من از کرده خود بر عاشقی پشیمانم.
 
آخرین ویرایش:
من با کوبیدن میخ نفرت به قلبم و شکافتن قلبی که با نافرمانی از من هنوز هم عاشق توست؛ سعی بر آن می‌کنم که این احساس را با خود به گور ببرم.
 
فقط اگر روزی دلت تنگ من شد به آسمان نگاه کن. شاید آن ستاره ای که خاموش شد دل من بود که هنوز بر مدار جدایی از تو میگردید.
 
عقب
بالا پایین