دلنوشته بَرمَدارِجُدایی|Blue lady

دیگر توان ماندن ندارم...
جهان برایم همچو جهنمی‌ست که مرا در آتش جان‌ستیز عشق می‌سوزاند.
سال‌هاست که می‌خندم و درونم می‌میرد و امروز، مرگ تنها دوستی‌ست که دستم را می‌گیرد و مرا از این درماندگی می‌رهاند.
 
بیا که واژگان نیز بی‌تو به لکنت افتاده‌اند و سکوت، سنگین‌تر از هر فریادی بر شانه‌های خسته‌ام آوار شده است.
بیا که جانم در آستانه‌ی فرسودن نام تو را چون آخرین دعا بر لب دارد.
بیا که من مانده‌ام و دردی که وجودم را در خود می‌بلعد؛ اگر نیایی، این انتظار آخرین توان مرا با خود خواهد برد.
 
فراق، تیغی‌ست بی‌صدا؛ می‌بُرد و نشان نمی‌گذارد. دل ماند و خاطره‌ای که چو چراغی کم‌نور، راهِ شب را به گریه می‌شناساند. نه رفتن آسان بود، نه ماندن ممکن؛ و میان این دو، من آموختم که بعضی دوست‌داشتن‌ها به وداع ختم می‌شود، نه به فراموشی.
 
آخرین گل از گلستان امیدم، خشکیده و من در لحظه‌های سوگ جدایی از تو، یادت را در گورستان قلبم مدفون میکنم.
از نبودنت سرد میشوم و دل پریشانم شعله‌ی وداع را به جرقه درمی‌آورد.
 
آخرین ویرایش:
من درمانده‌ام در میانه‌ی خاطره‌هایی که مثل برگ‌های خیس پاییز زیر قدم‌های زمان آرام آرام له می‌شودند.
تو دیگر نیستی،
اما غیابت پُرحضورترین اتفاق زندگی من است.
 
گاهی دوست‌داشتنت شبیه نفس‌کشیدن زیر آب است؛
می‌دانم دوام ندارد،
اما باز هم دلم رها نمی‌کند.
 
مرگ آغازی است به سوی ناشناختگان.
آیا طلوعی جدید یا غروبی غم انگیزست برایمان؟
سوالی است که در قلب هر انسانی می‌تپد و تردید است از حقایق پنهان، که وجودمان را می‌ستاید.
اینک مرگ به آرامی به سراغم می آید.
آرامشی ناگسستنی در درونم سرکشی می‌کند.
حال بگذار با عشق به تو، مرز رازها را پی نمایم.
بگذار، نگذرد یاد عشقم به تو، و سایه ای از تو در رویا هایم برایم بماند.
 
«۲۹آذر۱۴۰۴»
(پایان)
 
c04820_25IMG-9142.png
 
عقب
بالا پایین