اری انروز چو میرفت کسی من نداشتم رفتنش را باور! تو چرا باز نگشتی دیگر؟! آری، آن روز چو می رفت کسی داشتم آمدنش را باور. من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را تو چرا بازنگشتی
میزان نزدیکی آدم ها به ما رو نسبت های خونی مشخص نمی کنه اینکه وقتی من درد می کشم تو کجا بودی و اینکه وقتی من می خندم تو کجا هستی نشون میده که ماچکاره همیم ...
هیچ لازم نیست کسی خدمتکار دیگری باشد
دنیا را پولدارها اداره میکنند، از گرده عاشق ها و گرسنه ها
کار میکشند و امانتداری میکنند برای کی؟
آنها از زندگی چی میفهمند...!