سـالهــاستــــ
به خــود می گـــویم
اینـــ نیز می گـــذرد
عمــر گذشتــــ و
اینــ و آنــــ نگذشتنــــد
در سینــه تنگـــم انبار گشتــه انـــد
دیگــر نمی دانــم با کــدامینــــ جملـــه
روزهــایم را بگــذرانــم
سرگشتــه و حیرانــــ
غرقـــ در افکـــار خــود
باز می گــویم :
اینـــ نیـــز بگـــذرد
گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد
شاید کودکــانه ، شاید بی غــرور
اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود
می فهمــــم نه ضعیفم ، نه کودکم ، بلکه پر از احساســـم
گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی اتفاقی می افتد
که منصرف می شوی
میخواهی بمانی،
رفتاری می بینی که انگار باید بـــروی
این بلاتکلیفی خودش کلــــی جهنـــــــــــــــم است