شبی غمگین وبارانی وسرد..
مرا در غربت فردا رها کرد...
دل در حسرت دیدار اوماند....
مراچشم انتضار خود رها کرد...
تمام هستی ام بود ندانست ....
که در قلبم چه اشوبی به پا کرد...
واو هرگز سکوتم را نفهمید ...
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد...
چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نِوشت . اگر میتوانستم افکارِ خودم را بدیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم . نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مَسخره میکنند، هر کسی مطابقِ افکار خودش دیگری را قضاوت میکند . زبانِ آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.