مقدمه:
اواسط خرداد بود. هوا، به طرز عجیبی سرد و بهاری بود؛ یک روز گرم، یک روز سرد…
انگار حتی آسمان هم توی این ماه، مودی و دوقطبی میشد.
باد میوزید میان علفزار و صدای طبیعت مثل فریادی آرام در گوشم میپیچید؛ انگار میگفت: “من اینجام. زندهام.”
صدای شلیک گلوله نگاهم را برید.
به پدرم نگاه کردم. ذوقزده بود. لولهی اسلحه را پایین آورد.
قرقاولی شکار شده بود.
“اولین پرندهات بود.”
دوربین شکاری را به سمت آسمان گرفت و دنبال کالبد بیجان پرنده گشت، با چشمهایی برقزده از غرور.
اما چشمهای برادرم را ندید.
آن پسر بچهی ساکت، با ل*بهای لرزان، به خودش میلرزید.
برای اولین بار، جان موجودی را گرفته بود.
ما آدمها، نه ماه در کیسهی آب مادر هستیم. بعدتر هوا را تجربه میکنیم، بعدتر خاک را.
نمیخواهم منفی باشم، ولی شاید بعد از آن هم آتش را.
پدرم با شانههای پهن و بلوز چهارخانهی قرمز، به سمتمان آمد.
پای قرقاول را در دست گرفته بود، بوتهای مشکیاش گِلی شده بودند.
خندید و فریاد زد:
“این رو خشک میکنم. یادگاری باشه. اولین پرندهای که کشتی.”
تاکسیدرمی آن قرقاول،
شروع همهچیز بود.
…………
در میان همهمهی گرگهای دوربینبهدست، سعی کردم راهی برای عبور پیدا کنم.
شرشر عرق از کمرم پایین میرفت، اما چارهای نداشتم. باید این گرما و شلوغی را تحمل میکردم. باید بیتفاوت میماندم نسبت به هر آرنجی که به پهلویم میخورد، هر بوی تند و سنگینی که اطرافم پیچیده بود.
ضربهای محکم به پهلویم خورد. از درد، نالهای کوتاه از دهانم پرید.
نگاهی تند و بیرحم از لای مژههای بلندم به اطراف انداختم، اما جمعیت آنقدر متراکم بود که نمیشد فهمید مقصر کیست.
اگر امروز وسط این ازدحام له هم میشدی، نهتنها کسی نمیفهمید، حتی اگر میفهمید، اهمیت نمیداد.
همه اینجا بودند تا سهمی از صحنهی جرم بگیرند. سهمی که شاید آنها را یک پله بالاتر ببرد.
حتی خود من…
درست وسط این جهنمدره، با تمام کلافگی، به این فکر میکردم که اگر اولین کسی باشم که گزارش را منتشر میکند، شاید بالاخره به چشم بیایم.
زیر ل*ب زمزمه کردم:
— من باید سکوی پرتاب خودم باشم. باید معروف بشم.
شالم از سرم افتاده بود و موهایم، خیس از عرق، به شقیقههایم چسبیده بودند. پوفی کشیدم، با حرص موهایم را محکم بستم.
باید میجنگیدم.
آستینهایم را بالا زدم. دفترچهی یادداشت کوچکم را در کیف کمری چرمی گذاشتم و ضبطصدای جدیدی که فرهاد برایم خریده بود، روشن کردم و در جیب مانتوام جا دادم.
مثل یک جنگجوی آمازونی، با آرنج راه باز کردم. سخت بود، اما شدنی.
چند ثانیه بعد، درست در نقطهای ایستادم که زاویهی دید عالی برای عکاسی داشت.
نفس عمیقی کشیدم. پارچهی سفید آغشته به خون، مثل یک پتک روی سینهام فرود آمد.
سه سال بود که کارم همین بود: رسیدن به صحنههای جرم، نوشتن، فراموش کردن…
اما مرگ، هر بار تازه بود.
عادت کردن به آن، چیزی از انسانیتم کم میکرد، از شرفم.
با این حال، همانطور که سردبیر همیشه میگفت، باید فقط به چشم «شغل» به آن نگاه میکردم.
آهی کشیدم.
دوربین را بالا آوردم و در حالی که چشمم حرکت میکرد، انگشتم را روی دکمهی ضبط فشار دادم.
هر فریم، ضربهای بود به قلبم.