در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

مثل همیشه با بوق کشدار سرویس مدرسه صبح زود از خانه بیرون زدم. هوا آن‌قدر سرد بود که بخار نفسم مثل دود از دهانم بیرون می‌زد. اولین نفری بودم که وارد کلاس شدم. انگار کلاس هنوز در خواب بود. بخاری گازی گوشه‌ی کلاس را روشن کردم و خودم را تا جایی که می‌شد به آن چسباندم؛ وگرنه مطمئن بودم قندیل می‌بندم.
بعد از چند دقیقه کیان با چادر نیمه‌افتاده‌اش وارد شد. از سرما می‌لرزید و غر می‌زد:
– این راننده‌ سرویس‌ها چه مرگشونه؟! انگار مسابقه گذاشتن که کی زودتر برسونه ما رو! آخه این چه وقت رسیدنه؟!
خندیدم. مثل همیشه، زود رسیده بودیم و طبق عادت برای گذر زمان تا زنگ اول سری به کلاس دیگر زدیم.
در کلاس دوم، زهرا و نگار زودتر از همه رسیده بودند. زهرا داشت مثل همیشه درباره‌ی گروه آریان سخنرانی می‌کرد و نگار که خودش را به بخاری رسانده بود، زیر ل*ب غرغر می‌کرد:
– یعنی من یه روز بیام مدرسه، یخ نزنم؟ بخاری از اون سر روشنه، این سر کلاس قندیل بسته.
کیان با شیطنت گفت:
– اگه درباره آریان حرف بزنی، یخات آب میشه!
زهرا با برق خاصی در چشم‌هایش جواب داد:
– تو اصلاً می‌دونی آریان کی بودن؟ از کی شروع کردن؟
کیان لبخند مرموزی زد:
– معلومه که می‌دونم. اولین آلبومشون "گل آفتابگردون" بود. صدای پیام صالحی که میاد، منو پرت می‌کنه تو یه دنیای دیگه.
نگار با چشمانی گرد پرسید:
– جدی؟ تو که خیلی آروم به نظر می‌رسی، فکر نمی‌کردم آهنگ پاپ گوش بدی.
کیان شانه بالا انداخت:
– آهنگ پاپ نه، ولی آریان یه چیز دیگه‌ست. شعرهاشون معنا داره. اون آهنگه که می‌گه «تو که نیستی پیشم، حتی خوابم نمی‌بره...» وای! قلبم باهاش راه میره.
زهرا با هیجان پرید وسط:
– من همه‌شو حفظ‌ام! حتی اون آهنگشون که ویدیو کلیپش کنار دریاست. وای... اونجا که می‌گه «دنیامو دادم واسه تو...» اصلاً باهاش بزرگ شدم!
من آرام کناری ایستاده بودم و فقط لبخند می‌زدم. آن‌قدر از این حرف‌ها سر در نمی‌آوردم، چون در خانه‌مان نه آهنگ پخش می‌شد و نه کسی از این چیزها حرف می‌زد. اما این گفت‌وگوها برایم تازگی داشت؛ مثل دیدن یک دنیای دیگر بود، دنیایی که تا حالا اجازه قدم زدن توی آن را نداشتم.
کیان رو به من گفت:
– تو آهنگ گوش نمی‌دی، سارا؟
لبخند محوی زدم:
– گوش نمی‌دم... ولی شنیدنش با شماها بامزه‌ست.
گوشه‌ی ل*ب زهرا بالا رفت:
– یه روز میارمشون روی فلش، با هم گوش بدیم. قول؟
سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم:
– قول...
صدای زنگ بلند شد، و من یادم آمد امروز باید به اتاق خانم توکلی می‌رفتم. با عجله خداحافظی کردم. در راه، لیلا و عاطفه را دیدم که تازه رسیده بودند، با خنده‌هایی که نشانه‌ی داستان‌های تازه‌شان از اتوبوس بود. همیشه بین ایستگاه خانه‌شان و مدرسه‌ی سجاد، ماجرایی برای گفتن داشتند.
 
سریع خودم را به اتاق خانم توکلی رساندم. فائزه روی صندلی فلزی کنار بخاری نشسته بود، کوله‌اش را روی پاهایش گذاشته و بی‌حرکت به شعله‌های کم‌رمق بخاری خیره بود. انگار افکارش را با آتش قسمت می‌کرد.
چند لحظه بعد بعد از من لیلا و عاطفه با هم وارد شدند، با پچ‌پچ و خنده‌های آرامی که هنوز ادامه داشت و به‌شدت مرا کنجکاو می‌کرد، حدس زدم اتفاقی در بین راه ورود به مدرسه افتاده باشد. هنوز گرمای بخاری بهشان نرسیده بود که صدای ناگهانی تق تق در و باز شدن آن ما را از جا پراند. خانم توکلی با خنده‌ی شیطنت‌آمیزش وارد شد.
من ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم.
خانم توکلی همان مانتوی راسته‌ی بلندِ طوسی را پوشیده بود، با مقنعه‌ی مشکی بلندی که همیشه انگار تا کمرش می‌رسید. طبق عادت پشت مانتو را جمع کرد تا راحت‌تر روی میز بنشیند، عینکش از بینی صافش سر خورده بود را با انگشت بالا زد و با لحنی پر انرژی گفت:
– خب، زود می‌گم که الان زنگ کلاس رو می‌زنن... شما دقیقاً یک ماه وقت دارین.
هم‌زمان با گفتن این جمله، یک پوشه‌ی سفید و نسبتا قطور را بالا گرفت و تکان داد. گویا داشت اهمیتش را به رخ می‌کشید. بعد با صدای تیکی در پوشه را باز کرد و محتویات آن را روی میز گذاشت.
داخل آن چندین دفترچه‌ی کوچک و مرتب قرار داشت. جلدهاشان ساده و سفید، ولی داخل‌شان با خط‌کشی‌های دقیق و جدی خودنمایی می‌کرد. هر دفترچه حدود بیست تا سی برگه داشت. قطع‌شان از آن جیبی‌های عریض بود، کمی از کف دست بلندتر. در بالای هر صفحه، چند کادر مشخص شده بود: نام نویسنده، نام کتاب، تاریخ نشر، نام محقق، شماره صفحه...
خانم توکلی برای هرکدام‌مان یک دفترچه برداشت و با دقت مثل ورق بازی بین‌مان تقسیم کرد. وقتی دفترچه به دستم رسید، آن را باز کردم، صفحاتش بوی کاغذ تازه می‌داد و آن بوی آشنای مسئولیت که مشامم را قلقلک می‌داد.
پرسیدم:
– در مورد چی باید تحقیق کنیم، خانم؟
او لبخندی زد، نگاهش را روی همه‌مان چرخاند و گفت:
– موضوع آزاد نیست! همه‌تون باید حول محور «نقش نوجوانان در پیروزی انقلاب اسلامی» تحقیق کنین. مخصوصاً تأکیدم روی نوجوان‌هاست. برید سراغ خاطرات، کتاب‌های تاریخی، حتی مصاحبه اگر پیدا کردین. برام مهمه بدونین نسل شما همون سنیه که خیلی‌ها اون موقع بودن. باید ببینین اونا چه کارهایی کردن، چی ازشون ساخت و بعدش از خودتون بپرسین: اگه اون زمان بودین، شما چی کار می‌کردین؟
فائزه با کنجکاوی دفترچه را ورق زد و پرسید:
– یعنی فقط باید مطالب تاریخی بنویسیم؟
خانم توکلی ابرو بالا انداخت:
– نه فقط تاریخ. احساسات، روایت‌های شخصی، نگاه خودتون هم مهمه. حتی اگه تونستین از پدربزرگ یا مادربزرگ چیزی بپرسین و توش بنویسین عالی میشه. مهم اینه که زنده باشه، نه فقط کپی از کتاب.
عاطفه با ذوق گفت:
– من می‌دونم یکی از دایی‌های مادرم اون زمان تظاهرات می‌رفته، می‌پرسم ازش.
خانم توکلی لبخند رضایت‌آمیزی زد و گفت:
– عالیه... ولی یادتون نره،نظم خیلی مهمه، تحقیق‌هاتون باید مرتب باشه، خط خوانا، منابع ذکر شده و حداقل ده ورودی هر نفر.
لیلا زیر ل*ب گفت:
– ده تا؟!
همه خندیدند.
زنگ مدرسه به صدا درآمد. خانم توکلی قبل از رفتن گفت:
– خب... این دفترچه‌ها تحویل شما، فردا همین ساعت بیاین تا بهتون بگم چکار باید بکنین.
ما چهار نفر مثل یک تیم سری از اتاق بیرون زدیم، هر کدام دفترچه‌ای سفید در دست داشتیم، انگار سفیدی دفترچه به دلمان روشنایی تازه داده بود؛ سفری در گذشته، با چاشنی امروزمان، عالی شد.
 
صبح فردا با دفترچه‌ی سفید و نانوشته در کوله‌ام راهی مدرسه شدم. هوا مثل دیروز سرد بود، اما چیزی در من گرم‌تر از همیشه بود. شاید فکر به تحقیق یا شاید فکر به قصه‌هایی که قرار بود از دل آدم‌های واقعی درآید.
باز هم مثل همیشه زودتر از همه رسیدم. بخاری کلاس را روشن کردم؛ اما این‌بار کنار پنجره نشستم. دفترچه را بیرون آوردم و نگاهش کردم. یک دفترچه‌ی کوچک ساده که قرار بود از درونش صدای نوجوان‌های یک انقلاب شنیده شود.
چند دقیقه بعد کیان وارد شد. شال بافتنی‌اش را درآورد و با همان حالت همیشه‌گی، چادرش را روی شانه مرتب کرد و غر زد:
– دوباره زود رسیدم... این بار دیگه می‌رم شکایت می‌کنم از این راننده‌مون... اه...
بعد چشمش به دفترچه‌ام افتاد.
– این چیه؟
لبخند زدم.
– دفترچه‌ی تحقیق، دیروز خانم توکلی داد.
_ هوم... کاش منم تو گروه بودم...
خیره به کف زمین شد، می‌دانستم بخاطر نمرات پایینش انتخاب نشد، خواستم دلداری بدم.
_ حالا همچین مالی هم نیست!
در همین حین لیلا و عاطفه هم از راه رسیدند، هر کدام با ماگ داغ چای در دست، بوی دارچین فضای کلاس را پر کرد. لیلا مثل همیشه پرانرژی گفت:
– دیشب رفتم سراغ بابام، گفت با دوچرخه توی شهر اعلامیه پخش می‌کرده اون‌موقع دو تا خواهرها و داداشم بودن ولی کوچک بودن، فکر نمی‌کردم واقعاً این‌طوری بوده باشه.
کیان با هیجان گفت:
– وای جدی؟
– تازه برام تعریف کرد که یه بار نزدیک بوده گاردی‌ها بگیرنش...
مم کمی فکر کردم، پدرش آن زمان خیلی باید جوان می‌بود ولی چطور سه تا بچه داشته است، پرسیدم:
_ مگه بابات چند سالشه؟
_الان ۶۵.
کمی بعد، زنگ خورد. به حیاط نرفتیم، بچه‌ها کم‌کم آمدند و فهمیدند که ما داریم «تحقیق انقلاب» می‌نویسیم، بعضی‌ها پرسیدند، بعضی‌ها گفتند.
_ در مورد چی تحقیق می‌کنین؟
_ خوش‌به‌حالتون که از کلاس درمیاین.
_ چی خوش‌به‌حالشون؟ درس‌ها رو جا می‌مونن.
_ یه جوری میگی جا می‌مونن انگار با اساتید دانشگاه طرفیم! هزار بار معلما مرور می‌کنن.
 
همینطور که هر کس نظر می‌داد، ما کلاس را ترک کرده و به اتاق خانم توکلی رفتیم. روی صندلی نشسته و یک دستش را مشت کرده کنار برگه‌ای در حال نوشتن چیزهایی بود گذاشته بود. من اولین نفری بودم که وارد شدم.
_ سلام خانم توکلی، صبح بخیر.
سرش را باخستگی بالا آورد ولی لبخند همیشگی را داشت.
_صبح به خیر، بشینین بچه‌ها که اصلا وقت نداریم، پنج دقیقه دیگه زنگ کلاس می‌زنن.
من و عاطفه کنار هم نشستیم و لیلا و فائزه دو صندلی در رو به روی خانم توکلی.
_ خب بچه‌ها.‌‌.. تا ۲۲ بهمن یک ماه فرصت داریم، پنجشنبه‌ها کلاس من رو می‌تونین کار کنین که میشه چهار ساعت، چهار ساعت دیگه از کلاس‌های دیگه‌تون قرض می‌گیریم، دفترچه‌هاتون رو آوردین؟
همه سر تکان دادیم. بالای سر من ایستاد.
_ در بیارین... سارا دفترت رو بده به من تا بهتون بگم چکار کنین.
با کمال میل و لبخند دفتر را دو دستی به خانم توکلی دادم. معلم زاویه‌ی نود درجه ایستاد طوری‌که هم خودش و هم ما صفحه‌ی اول را ببینیم و سپس گفت:
_ کاری که باید بکنین اینا، شما باید چندین کتاب در مورد نقش نوجوانان در انقلاب اسلامی بخونین و خلاصه کنین.
با انگشت اشاره به سربرگ ضربه زد.
_ اسم کتاب و نام نویسنده رو اینجا می‌نویسین، اسم خودتون و تعداد صفحه‌ای که خلاصه کردین هم اینجا. سوالی؟ چیزی؟
لیلا دست بلند کرد، خود را به جلو کشید و ل*ب صندلی نشست. خانم توکلی با سر به او اجازه‌ی حرف زدن داد.
_ ببخشید خانم... دیروز گفتین می‌تونیم از کسانی که اون زمان حضور داشتن کمک بگیریم، اون رو چطوری بنویسیم؟
خانم توکلی کمی فکر کرد، عینک مستطیلی‌اش را از چشم بادکرده و قرمزش در آورد و جواب داد:
_ جلوی نام کتاب بنویسین مصاحبه و به جای اسم نویسنده اسم شخص رو بنویسین.
نگاهی سراسری به ما انداخت، وقتی دید دیگر سوالی نیست گفت:
_ می‌رسیم به اصل قضیه، اینجا ما کتابخونه‌ی قوی نداریم برای همین شما رو می‌فرستم دارالقرآن مرکزی که دو تا ایستگاه اونورتره. کسی راهش رو بلده؟
عاطفه دست بلند کرد.
_ من پارسال تابستون اونجا کلاس قرائت قرآن می‌رفتم.
_ عالی شد، دفعه‌ی اول باهاتون میام؛ ولی دفعه‌های بعدی خودتون بباید برین، کتابدار اونجا در جریانه و کتاب‌هایی که بدرد کارتون می‌خوره رو پیشنهاد می‌کنه.
همه خوشحال شدیم و بیشتر من هیجان داشتم چون مثل یک ماجراجویی جدید بود. زنگ خورد و قرار شد خانم توکلی بعدا اولین جلسه را اطلاع دهد. ما از او خداحافظی کردیم و به کلاسمان رفتیم.
 
دو روز گذشت و ما منتظر بودیم تا خانم توکلی اولین جلسه را اعلام کند. در این دو روز، دفترچه‌ها گوشه‌ی کوله‌مان بودند، اما فکرشان مدام با ما می‌آمد و می‌رفت.
صبح روز سوم، زنگ تفریح دوم بود که خانم توکلی بی‌هیچ مقدمه‌ای وارد کلاس شد. پشت در ایستاد و با همان نگاه نافذ و لبخند محو گفت:
— گروه تحقیق، وسایلتون رو جمع کنین... وقتشه.
دلم مثل برگ لرزید. کوله‌ام را سریع بستم. دفترچه و خودکار را چک کردم. کیان که کنارم ایستاده بود، آهی کشید و گفت:
— کاش منم می‌اومدم...
لبخند زدم. دستی به شانه‌اش زدم.
ما یعنی من، لیلا، فائزه و عاطفه، به دنبال خانم توکلی از کلاس بیرون رفتیم. از کنار دفتر مدرسه رد شدیم و حیاط را پشت سر گذاشتیم. آفتاب کمرنگ زمستانی روی مقنعه‌هایمان افتاده بود و صدای پایمان روی آسفالت‌های ترک‌خورده‌ی حیاط طنین داشت. جلوی در مدرسه که رسیدیم، مدیر مدرسه با اخم همیشگی‌اش گفت:
— کجا با هم؟!
خانم توکلی، بی‌وقفه و شمرده جواب داد:
— با مسئولیت من، دارالقرآن مرکزی. اجازه‌ی کتبی داریم، خودتون اجازه دادین.
_ آهان... بله...
هوای بیرون سردتر از انتظار بود. ل*ب‌هایم از سرما جمع شده بودند. عاطفه راه را بلد بود، پس جلوتر افتاد. دو ایستگاه را پیاده رفتیم. بچه‌ها بیشتر در سکوت بودند، فقط لیلا گاه‌به‌گاه چیزی در مورد پرسش‌هایش برای پدرش زمزمه می‌کرد. من مشغول خیال‌پردازی بودم؛ از کتاب‌هایی که نامشان را نمی‌دانستم، اما بویشان را از پیش حس می‌کردم.
دارالقرآن، ساختمانی بزرگ، آجری و ساده بود. درِ فلزی سبز رنگش نیمی باز مانده بود. صدای خفیف تلاوتی از طبقه‌ی بالا می‌آمد. خانم توکلی ما را از پله‌ها به طبقه‌ی دوم برد، جایی که تابلو کوچکی روی در نصب بود:
«کتابخانه تخصصی دارالقرآن »
کتابخانه روشن بود، با پنجره‌هایی بلند که نور خاکستری روز از آن‌ها عبور می‌کرد. بوی خاصی داشت، ترکیب گرد کتاب، چوب قدیمی و چیزی شبیه به روغن چراغ. زن میان‌سالی پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن چیزی بود. با ورود ما عینکش را بالا داد و لبخندی زد:
— خانم توکلی... خوش اومدین.
— ممنون خانم حسینی، این‌ها همون بچه‌هامن. آماده‌ن برای کند و کاو.
خانم حسینی با سر تأیید کرد، ایستاد و ما را تا قفسه‌هایی در گوشه‌ی سالن برد.
— این قسمت مخصوص اسناد و روایت‌های انقلاب در شهرمونه. بعضی کتاب‌ها چاپ محدود دارن، آروم ورق بزنین. اگه چیزی پیدا کردین، می‌تونین یادداشت بردارین.
همه با هیجان به قفسه‌ها نزدیک شدیم. انگشت‌هایمان با وسواس روی جلدها می‌لغزید. عناوین با فونت‌های کهنه، عکس‌های سیاه و سفید و نام‌هایی که پیش از آن هیچ‌وقت نشنیده بودیم.
من کتابی برداشتم به‌نام «صدای کوچه‌ها در زمستان ۵۷». ورق زدم، در اولین صفحه، یادداشتی با خودکار آبی نوشته شده بود:
«برای دخترم که نپرسید، ولی شاید روزی بخواد بدونه.»
گلوی من گرفت. نشستم، دفترچه‌ام را باز کردم و شروع کردم به نوشتن...
 
می‌ز
نشسته بودم روی صندلی چوبی کنار پنجره‌ای که نور کم‌رنگ آفتاب از پشت شیشه‌ی ماتش عبور می‌کرد. کتاب «صدای کوچه‌ها در زمستان ۵۷» هنوز روی زانویم بود، اما نه آن‌طور که آدم کتاب در دست دارد، بیشتر مثل چیزی که باید اول نفسش را حس کنی تا بخوانیش.
دفترچه‌ام را از کیف بیرون کشیدم و روی اولین صفحه نوشتم:
«نام کتاب: صدای کوچه‌ها در زمستان ۵۷
نویسنده: مهری کاظمی
تاریخ نشر: ۱۳۸۲
صفحات: ۱ تا ۵»
حالا وقت آن بود که بخوانم.
صفحه‌ی اول با روایت دختری به اسم «زهرا» آغاز می‌شد؛ پانزده ساله، دانش‌آموز سال دوم دبیرستانی در محله‌ی چهارراه سعدی.
«زمستان که می‌آمد، مادرم شال پشمی سبزش را تا زیر دماغم می‌کشید. می‌گفت نذار گرد و خاک کوچه‌هات بره توی گلوت. ولی من بیشتر نگران اعلامیه‌هایی بودم که از زیر شال بیرون می‌زدن. اون‌روز توی راه مدرسه، یهو صدای آژیر بلند شد. خیابون خلوت بود، فقط یه مرد با دوچرخه رد شد و برگه‌ای به سمتم پرت کرد. ترسیدم. اعلامیه را گذاشتم لای کتاب دینی. بعدش تا شب دستم می‌لرزید.»
نفس عمیقی کشیدم. این فقط یک خاطره نبود؛ این دختر در سرمای زمستان همان‌طور که من کنار پنجره نشسته‌ام، کنار بخاری مدرسه‌اش نشسته بوده... با شالی که بوی مادر می‌داده و اعلامیه‌ای که خطر بوده، ولی آینده را ساخته.
دفترچه‌ام را جلو کشیدم و یادداشت کردم:
« نوجوانی از جنس ترس و شهامت. زهرا، پانزده ساله، اعلامیه را بین صفحات کتاب دینی پنهان می‌کرد. انقلاب از کوچه‌های خلوت رد می‌شد.»
همان‌وقت صدای لیلا بلند شد:
— بچه‌ها اینو ببینین...
او کنار قفسه‌ی پایینی نشسته بود و کتابی را ورق می‌زد که جلد چرمی‌اش کم‌رنگ شده بود. کنارش آمدم. کتاب نامی نداشت، ولی داخل آن پر بود از دست‌نوشته‌های شخصی. انگار خاطرات کسی بود که بعدها گردآوری شده بودند.
لیلا بلند خواند:
«باید ساعت هفت جلوی نانوایی باشیم. حاج رسول گفت بعد نماز مغرب اعلامیه‌ها رو می‌رسونه. قرار شد فریده توی کوچه‌ آشتیانی کشیک بده. اگه ماشین اومد، با سوت خبر بده.»
فائزه پرسید:
— این دیگه کیه؟
خانم حسینی که از پشت میز بلند شده بود، گفت:
— این دفترچه خاطرات یه خانم معلمه که سال‌ها بعد از انقلاب، دست‌نوشته‌هاش رو به بنیاد داد. تا سال ۵۷ آموزگار کلاس ششم بوده و همزمان اعلامیه پخش می‌کرده.
لیلا دفترچه‌اش را بیرون آورد. من هم کنارش نشستم. چیزی در دل آن خطوط شتاب‌زده و پر از خط‌خوردگی بود که مثل زندگی توی صورتت می‌زد. این‌ها دیگر فقط واژه نبودند، صدای واقعی زنی بود که با پاهای خسته از کلاس درس، شب‌ها توی تاریکی کوچه‌ها می‌دوید تا چند ورق کاغذ را به دست مردم برساند.
همان لحظه برایم روشن شد که این تحقیق فقط یک پروژه‌ی درسی نیست؛ دعوتی است به شنیدن، به دیدن آدم‌هایی که بی‌آنکه قهرمان بوده باشند، از جنس حماسه شده بودند.
دفترچه‌ام را بستم. در ذهنم با خود گفتم:
«برمی‌گردم. همه‌شون رو می‌خونم. هر خاطره‌ای یه کوچه است. و من، می‌خوام در همه‌شون قدم بزنم.»
 
پس از یک ساعت به مدرسه بازگشتیم و به خانم توکلی گزارش دادیم. جلسه‌ی دوم قرار پنجشنبه بود، تایم خود کلاس خانم توکلی بود.
آن صبح هوا ابری بود، از همان‌ها که آسمانش رنگ قهوه‌ای تیره‌ی نان تست سوخته دارد و باد مثل دست‌کش‌هایی که از صبح سرد است، در خیابان بازی می‌کند. قرار گذاشته بودیم که ساعت یازده روبروی مدرسه جمع شویم. همه چیز هماهنگ بود و ما بعد از زنگ دوم، شال و کلاه کردیم و از همان‌جا پیاده راه افتادیم. کوچه‌ها خالی بودند و خیابان اصلی پر از مغازه‌هایی که نیمی باز بودند. وقتی رسیدیم خلوت‌تر از دفعه‌ی پیش بود، یکراست به کتابخانه رفتیم. خانم حسینی مثل همیشه با مهربانی گفت:
– بچه‌های خانم توکلی، آره؟ بیاین تو عزیزانم.
نشستیم پشت یک میز چوبی بلند. او برایمان چند کتاب و پوشه‌ی قطور آورد و گفت:
– اینا همه مربوط به نقش نوجوانا در انقلابن، بعضیاش خاطراتن، بعضیا مصاحبه.
من یک کتاب قهوه‌ای برداشتم:
«فصل بارانی آن سال».
در همان صفحه‌ی اول نوشته بود:
روایت فاطمه، دختر چهارده‌ساله‌ای از جنوب شهر، از زمستان ۵۶ تا بهمن ۵۷.
ورق زدم و دیدم که داستان زندگی دختری بود که برادرش در تظاهرات تیر خورده و خودش بعدها به گروه‌های فرهنگی انقلاب پیوسته بود. از روی بعضی صفحه‌ها رونویسی کردم. لیلا از پدرش که در اعلامیه پخش کردن بوده بیشتر پرسید و عاطفه هم خاطره‌ای پیدا کرده بود. فائزه ساکت‌تر از همه‌ی ما سرش را در کتابی با جلد سفید و رنگ‌و‌رو رفته فرو کرده بود.
چهار ساعت گذشت و ما فقط انگشت‌هایمان جوهری شده بود و سرمان از اطلاعات پر ولی عجیب بود: خسته نبودیم.
ظهر بود و ما باید قبل از تعطیل شدن مدرسه خود را به آنجا می‌رساندیم تا گزارش دهیم. از دارالقرآن که بیرون آمدیم، هوا هنوز سرد بود. خورشید کم‌رمق خودش را پشت لایه‌ای دود پنهان کرده بود. خداحافظی کردیم. قرار شد تا من و فائزه به مدرسه رویم و لیلا و عاطفه از همان جا به خانه روند‌.
آن‌ها سمت ایستگاه اتوبوس رفتند.
کمی سر چهارراه کخ ایستگاه بود ایستادیم، آنجا چند دقیقه‌ای باهم حرف زدیم.
_ به نظرم خانم حسنی عمدا کتاب‌ها دو میاره که نریم تو قفسه‌ها بگردین.
_ نه بابا! مگه دیوونه‌اس؟! به نظر من چون خانم توکلی گفته هوامون رو داره.
همزمان آدم‌ها را تماشا می‌کردیم، همان موقع دیدمشان.
مسعود بود. با آن قد کوتاهش، کاپشن دودی و دست‌هایی در جیب با چشمان درشت و گرد. دو نفر دیگر هم کنارش بودند. داشتند می‌خندیدند، ولی به محض اینکه چشمش به لیلا افتاد نیشش باز شد، طوری که از دور هم می‌شد برق شیطنت را در چشم‌هایش دید. خم شد چیزی به دوستش گفت و بعد هر دو با شیطنت خاصی به هم نگاه کردند.
لیلا متوجه نگاه‌ها شد. سریع سرش را پایین انداخت و این پا و آن پا کرد. فائزه هنوز متوجه ماجرا نشده بود و ما هم طوری رفتار می‌کردیم انگار چیزی نیست. .
 
او که به سمت مسیر متمایل شده بود گفت:
_ سارا... بیا بریم ما.
نباید ماجرای امروز را از دست می‌دادم.
_ فائزه... میشه تو بری بگی... منم از همینجا برم سمت سرویس دیگه... یهو میره.
فائزه بی‌خبر از همه جا سری تکان داد و رفت، رسما دکش کردم.
عاطفه با اخم نگاهی انداخت، بازوی لیلا را کشید و چیزی در گوشش گفت که نفهمیدم؛ ولی من دیدم مسعود هنوز لبخند به ل*ب داشت، انگار همه‌ی آنچه خوانده بودم، همه‌ی آن خاطره‌های شجاعت و شهامت در لحظه‌ای از یادم رفت.
در ذهنم فقط این جمله چرخ می‌زد:
نوجوان انقلاب بودن آسان نبود و نوجوانِ امروز بودن هم نیست.
همیشه کسانی هستند که می‌خندند، نگاه می‌کنند، بی‌آنکه بفهمند آدمی که از روبرو می‌آید، شاید در حال حمل اعلامیه‌ای باشد یا دفتری که صدای یک نسل را توی خودش جا داده.
لیلا که از خود بی‌خود بود قصد داشت هر چه زودتر سمت ایستگاه رود و عاطفه تمایلی نداشت. دانش‌آموزان مدرسه‌ی بهار با مانتوهای سبز یشمی‌اشان یکی‌یکی آمدند، با سر اشاره کردم.
_ لیلا... اونجا رو.‌.. دوست دختر مسعود...
لیلا محکم به بازویم زد.
_ هزار و یک بار... دوست دخترش نیست... مسعود هم محلش نمیده...
با تعجب پرسیدم:
_ چطور؟
لبخند لیلا آنقدر کش آمد که فهمیدم چقدر خوشحال است.
_ تو اینجا وایسا و ببین.
آن‌ها خداحافظی کردند و من به طور نامحسوس گوشه‌ای از چهارراه ایستادم و آن‌ها را زیر نظر گرفتم. مسعود فقط خیره به لیلا بود و هیچ توجهی به آن دختر سبزه که تقریبا مقنعه از سرش افتاده بود نداشت. ارتباط با چشم و هزاران حرف ناگفته، اگر نامش دیوانگی نیست، پس چیست؟
همان موقع دستم را روی بند کوله‌ام فشار دادم و لبخند زدم، دستی تکان دادم و راهم را به سمت سرویس گرفتم. مدرسه‌یمان تعطیل شده بود و همه منتظر من در سرویس نشسته بودند‌
 
چهار جلسه از تحقیق گذشته بود، هوا نه آن‌قدر سرد که بخواهیم بلرزیم، نه آن‌قدر گرم که دست‌کش‌ها را کنار بگذاریم. خانم توکلی با پوشه‌ی همیشگی‌اش وارد اتاقش شد. نگاهش مثل همیشه خسته اما دقیق بود. ایستاد کنار تخته و گفت:
– خب بچه‌ها، تا حالا چند صفحه نوشتین؟
دفترچه‌هایمان را درآوردیم. من دفتر را باز کردم و با افتخار گفتم:
– بیست‌و‌چهار صفحه.
لیلا گفت:
– منم بیست و دو تا. بابام یه خاطره‌ی جدید برام تعریف کرد.
عاطفه دفترچه‌اش را بالا گرفت و گفت:
– منم تموم کردم، حتی یکی از کتابا رو دو بار خوندم.
فائزه که مثل یک بچه‌ی مظلوم گوشه‌ی کلاس نشسته بود گفت:
_ من فکر کنم پونزده صفحه شده.
خانم توکلی سری تکان داد، راضی اما سخت‌گیر:
– آفرین... ولی تا پایان پروژه زمان هست و کیفیت مهم‌تر از کمیته.
همان موقع که بحث درباره‌ی کتاب‌های قدیمی کتابخانه‌ی دارالقرآن بالا گرفته بود، دستم را بالا گرفتم:
– خانم توکلی، یه چیزی به ذهنم رسید.
– بفرما سارا.
– بابای من عضو کتابخونه‌ی مرکزیه، می‌تونه برامون معرفی‌نامه بگیره. اونجا کتابای جدیدتری هست، هم خاطره، هم تحلیل. یه بخش مخصوص نوجوان داره.
لیلا با تعجب گفت:
– واقعاً؟ کتابخونه‌ی مرکزی؟
عاطفه گفت:
– اون ساختمونه‌ی بزرگه کنار پارک شیخ‌بهایی؟!
– آره همونه. بابام همیشه از اونجا کتاب می‌گیره، حتی یه بار من برای مقاله‌م از منابع همون‌جا استفاده کردم.
خانم توکلی لحظه‌ای فکر کرد، عینکش را بالا زد و پرسید:
– یعنی می‌تونی هماهنگ کنی که اجازه‌ی ورود ما رو بدن؟ چون بعضی کتابخونه‌ها فقط برای اعضاست.
– بله. بابام می‌تونه نامه بیاره و خودش هم می‌تونه اولش باهامون بیاد.
لیلا با ذوق گفت:
– آخ جون! اونجا صندلی چرخ‌دار داره؟ مثل تو فیلم‌ها؟
– آره بابا، تازه قفسه‌هاش برقیه! خودش می‌چرخه!
خانم توکلی لبخند کجی زد:
– پس جلسه‌ی بعدی که میشه پنج‌شنبه، به جای دارالقرآن برین اونجا. ولی باید خیلی منظم باشین. مسئولیت با شماست سارا.
– چشم خانم، قول می‌دم.
عاطفه گفت:
– ساعت چند حرکت کنیم؟
خانم توکلی ل*ب زد:
– مثل همیشه، ساعت کلاس من، باید با اتوبوس برین.
لیلا پوزخند زد:
– اوه خدای من... اتوبوسِ عمومی؟ یعنی مردا هم توشن؟!
– خجالت بکش لیلا!
این رو عاطفه گفت و بعد سه‌تایی زدیم زیر خنده.
ساعت نزدیک و یک‌ونیم بود که به خانه رسیدم. بعد لباس‌هایم را روی چوب‌لباسی قرار دادم. بوی برنج دودی و ته‌دیگ سیب‌زمینی فضای خانه را پر کرده بود. مامان داشت ظرف‌ها را توی سینک می‌چید و صدای اخبار از تلویزیون بلند بود، اما من با دفترچه‌ی تحقیق زیر ب*غل به سمت اتاق بابا رفتم. در نیمه‌باز بود. مثل همیشه کتاب قطوری توی دست داشت و در حال مطالعه بود، جلو رفتم.
 
– بابا؟
– جانِ دلم.
سرش را بالا آورد و لبخند زد.
– مزاحمت نمی‌شم... فقط یه سوال کوچیک دارم.
– تو که هیچ‌وقت مزاحم نیستی. بیا، بشین. چی شده؟
کنارش روی زمین نشستم و دفترچه را روی زانویم گذاشتم. کمی مکث کردم، انگار می‌خواستم درباره‌ی یک مأموریت مخفی حرف بزنم.
– ما توی مدرسه یه پروژه داریم. خانم توکلی... معلم پرورشی، انتخابمون کرده برای تحقیق در مورد نوجوان‌های انقلاب...
بابا لبخندش پهن‌تر شد.
– خب؟ چه عالی... پس برای همینه که این روزا همش در حال نوشتنی؟
– آره... ولی کتابایی که داریم خیلی قدیمی‌ان. کتابخونه‌ی دارالقرآن هم چندتا بیشتر نداره. من یادم افتاد که شما عضو کتابخونه‌ی مرکزی هستین، امروز به ذهنم رسید که ما بریم اونجا که کتاب‌هاش جدیدتره.
بابا تایید کرد:
– بله بله، کتابخونه‌ی عالییه، منابعش خیلی کامله.
نفس عمیقی کشیدم و دفترچه را باز کردم:
– می‌خواستم بپرسم... می‌تونین برامون معرفی‌نامه بگیرین؟ که من و چند نفر از بچه‌ها بریم اونجا کتاب بخونیم برای تحقیق. حتی خانم توکلی هم گفت اگه اجازه بدین، مشکلی نیست.
بابا نگاهی به دفترچه انداخت. یکی از صفحه‌ها را ورق زد. سرش را کج کرد و گفت:
– چه ریز و تو هم تو هم نوشتی... چه‌قدر خطت شبیه منه، خط من رو میگن خط میخی!
گل از گلم شکفت.
– اگه بدونی با چه بدبختی نوشتم... نصفش با دست یخ‌زده تو کتابخونه بوده.
– یعنی انقدر جدی‌اش گرفتین؟
– خیلی... واقعاً حس می‌کنم دارم یه کار درست حسابی می‌کنم. انگار از دل کتابا و خاطره‌ها، یه تصویر واقعی از اون زمان درمیاد.
بابا با دقت نگاهم کرد، بعد لبخند زد و گفت:
– باشه... فردا ظهر خودم باهاتون میام. ولی فقط یه شرط داره.
– چی؟
– باید معدل پایانیت بیشتر از ۱۹.۵ باشه.
– آهااااااا! اینم شد شرط؟ قبوله بابا.
مامان از توی آشپزخونه صدا زد:
– چی می‌کنی سارا؟
– با بابا داریم هماهنگ می‌کنیم که بریم کتابخونه‌ی مرکزی برای تحقیق.
مامان گفت:
– پس بیا غذایی بخور تا جون داشته باشی و از سرما یخ نزنی، هر جا می‌خوای برو.
بابا خندید و بلند شد. کتابش را بست و گفت:
– پنجشنبه ظهر دم در کتابخونه باشین. مسئول کتابخونه رو می‌شناسم، باهاش حرف می‌زنم که راحت‌تر راهتون بندازه.
– مرسی بابا! واقعاً مرسی.
بابا دستی روی سرم کشید:
– دختر خودمی. یه قدم از من جلو زدی، من تو دانشگاه دنبال تحقیق افتادم، تو تو راهنمایی شروع کردی.
لبخند زدم و گفتم:
– خب... هنوز راه زیادیه، ولی... یه جا باید شروع کرد دیگه، نه؟
پنج‌شنبه مثل یک روز ماجراجویانه بود. ایستگاه اتوبوس پر از آدم‌هایی بود که راهی مقصدهای نامعلوم بودند. ما ایستاده بودیم، چهار نفر با کوله‌هایی پر از کتاب و یک دفترچه، مداد و حس کشف.
سوار اتوبوس که شدیم، جای خالی زیاد بود. من کنار پنجره نشستم و عاطفه کنارم. فائزه و لیلا هم پشت سر ما، آرام حرف می‌زدند. همه چیز مثل قطعه‌ای از یک سفر نوجوانانه بود.
من در حالی‌که با شوق و ذوق به مغازه‌ها نگاه می‌کردم گفتم:
– ببین، من اگه نویسنده بشم، اولین رمانم درباره‌ی همین روزاست.
عاطفه خندید:
– اگه بشی؟ تو الانم داری می‌نویسی. فقط جلد نداره هنوز.
چند دقیقه بعد به کتابخانه رسیدیم. بابا دم در منتظرمان بود و لبخند داشت.
– سلام بچه‌ها. خوش اومدین.
سریع، وارد سالن شدیم.
نور زیاد، قفسه‌های بلند، رایانه‌ها و میزهای مطالعه... همه‌چیز بوی جدی‌بودن می‌داد.
لیلا چشم گرد کرد:
– وای... انگار تو فیلم "هری پاتر"یم!
عاطفه با تحسین گفت:
– من اگه اینجا درس بخونم، حتماً نخبه می‌شم.
من دفترچه‌ام را باز کردم، خودکارم را برداشتم و آهسته گفتم:
– بریم سراغ خاطره‌های بیدار نشده‌ی این قفسه‌ها...
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین