Gemma
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
دستم بیاختیار روی سینهام مینشیند. قلبم نمیزند یا شاید من دیگر حسش نمیکنم.
عرفان آرام و بیصدا، چند قدم به سمتم نزدیک میشود. نگاهش، مثل پدریست که کودک زخمیاش را تماشا میکند. به زانو مینشیند، دستش را بالا میآورد، اما منتظر نمیماند. ناگهان مرا در آغو*ش میکشد؛ انگار میخواهد تمام تکهپارههایم را با گرمای بدنش جمع کند، انگار باور کرده هنوز چیزی از من برای نجات دادن باقی مانده... اما نه. نه.
قلبم تاب نمیآورد. روحِ سرکوبشدهام میغرّد. انگار که این آغو*ش، توهینی باشد به زخمهایی که قاتل رویاهایم بودند.
- ولم کن!
جیغ میزنم. از ته حنجره، با صدایی که حتی خودم نمیشناسمش. با دست، محکم به سینهاش میکوبم، دیوانهوار، هیستریک.
- نمیخواستم زنده بمونم لعنتی! نمیخواستم!
دستم بیاراده سمت میز میرود. گلدانی سنگی را میقاپم و پیش از آنکه خودش بفهمد، با تمام قدرت به سمتش پرت میکنم. گلدان به دیوار کنار سرش برخورد میکند و خرد میشود. صدای شکستنش شبیه مغزیست که فرو میپاشد.
عرفان یک قدم عقب میکشد. انگار حالا دیگر نمیداند دارد با چه چیزی مواجه میشود.
من اما، دیگر خودم نیستم.
دستانم را مشت میکنم، ناخنهایم را در کف دستم فرو میکنم، به نفسنفس افتادهام، اشکها هنوز در جریاناند.
- شماها... شماها کی هستین که جای من تصمیم میگیرین؟
صدایم ترک میخورد.
- کی بهتون اجازه داده بود نذارین بمیرم؟
پاهایم سست میشوند و زانوهایم خم. به زمین میافتم و دستانم روی گوشم مینشیند. همهچیز دور سرم میچرخد.
- من دیگه نمیتونم... نمیتونم... .
عرفان نفسزنان جلو میآید اما دیگر آغوشش را نزدیک نمیکند. فقط آرام، با صدایی بریده میگوید:
- پیوند... تو درمان شدی.
و من، در حالیکه در خودم میپیچم، میان خاکستر آنچه از روحم باقی مانده، آرام زمزمه میکنم:
- کِی خواستم درمانم کنی؟
اشکها راهشان را گم کردهاند. نه فرو میریزند، نه میخشکند. فقط میمانند؛ بلاتکلیف، لبهی پلکم، آویخته میان ماندن و رفتن.
صدایم خشدار و آرام است، مثل بغضی که پوست کشیده بر واژهها:
- تو منو خوب نمیشناسی... نه روانشناسهام، نه اون پروندههای قطور و نمودارهای تهی. اونا منو تعریف نمیکنن، اونا هیچی از من نمیدونن.
مکث میکنم. سکوتی بیپایان در نگاه عرفان جاریست نگاهی که بین ترس و ترحم معلق مانده. سرم را آرام بلند میکنم، چشمانم حالا سرد است، تهی و بیفروغ:
- اگه این دارو رو دیگه بهم تزریق نکنی... چی میشه؟
عرفان پلک میزند. انگار برای لحظهای، توی جواب دادن گیر کرده. بعد، نفس بلندی میکشد. صدایش، با همهی تلاشش برای محکم بودن ترک برمیدارد:
- نورونهای مغزت، یکییکی میمیرن.
سرم را آرام تکان میدهم؛ اما درونم، طوفانیست. بهظاهر لرزانم، اما چیزی در عمق سینهام، دیگر به زانو درنیامده. آرام، بیآنکه نگاهش کنم، از جا بلند میشوم. پاهایم سستاند اما قدم برمیدارند. گویی کسی در من برخاسته که از مرگ نمیترسد، از درد نمیهراسد و از نجات متنفر است.
دستم را به سمت شیشهی ویال کوچک دارو دراز میکنم. خنکیاش میان انگشتانم زنده است. بیمکث، بیتردید، آن را به لبهی میز میکوبم. صدای شکستنش در فضا میپیچد، مثل شکستن چیزی عزیز... چیزی گرانقیمت و نجاتبخش. مایعی شفاف، آهسته روی فرش میریزد و همانجا جان میدهد.
فریاد عرفان، ناگهانی و پرخشم در هوا جاری میشود:
- چه غلطی کردی؟! حتی نمیدونی قیمت همچین دارویی چقدره!
عرفان آرام و بیصدا، چند قدم به سمتم نزدیک میشود. نگاهش، مثل پدریست که کودک زخمیاش را تماشا میکند. به زانو مینشیند، دستش را بالا میآورد، اما منتظر نمیماند. ناگهان مرا در آغو*ش میکشد؛ انگار میخواهد تمام تکهپارههایم را با گرمای بدنش جمع کند، انگار باور کرده هنوز چیزی از من برای نجات دادن باقی مانده... اما نه. نه.
قلبم تاب نمیآورد. روحِ سرکوبشدهام میغرّد. انگار که این آغو*ش، توهینی باشد به زخمهایی که قاتل رویاهایم بودند.
- ولم کن!
جیغ میزنم. از ته حنجره، با صدایی که حتی خودم نمیشناسمش. با دست، محکم به سینهاش میکوبم، دیوانهوار، هیستریک.
- نمیخواستم زنده بمونم لعنتی! نمیخواستم!
دستم بیاراده سمت میز میرود. گلدانی سنگی را میقاپم و پیش از آنکه خودش بفهمد، با تمام قدرت به سمتش پرت میکنم. گلدان به دیوار کنار سرش برخورد میکند و خرد میشود. صدای شکستنش شبیه مغزیست که فرو میپاشد.
عرفان یک قدم عقب میکشد. انگار حالا دیگر نمیداند دارد با چه چیزی مواجه میشود.
من اما، دیگر خودم نیستم.
دستانم را مشت میکنم، ناخنهایم را در کف دستم فرو میکنم، به نفسنفس افتادهام، اشکها هنوز در جریاناند.
- شماها... شماها کی هستین که جای من تصمیم میگیرین؟
صدایم ترک میخورد.
- کی بهتون اجازه داده بود نذارین بمیرم؟
پاهایم سست میشوند و زانوهایم خم. به زمین میافتم و دستانم روی گوشم مینشیند. همهچیز دور سرم میچرخد.
- من دیگه نمیتونم... نمیتونم... .
عرفان نفسزنان جلو میآید اما دیگر آغوشش را نزدیک نمیکند. فقط آرام، با صدایی بریده میگوید:
- پیوند... تو درمان شدی.
و من، در حالیکه در خودم میپیچم، میان خاکستر آنچه از روحم باقی مانده، آرام زمزمه میکنم:
- کِی خواستم درمانم کنی؟
اشکها راهشان را گم کردهاند. نه فرو میریزند، نه میخشکند. فقط میمانند؛ بلاتکلیف، لبهی پلکم، آویخته میان ماندن و رفتن.
صدایم خشدار و آرام است، مثل بغضی که پوست کشیده بر واژهها:
- تو منو خوب نمیشناسی... نه روانشناسهام، نه اون پروندههای قطور و نمودارهای تهی. اونا منو تعریف نمیکنن، اونا هیچی از من نمیدونن.
مکث میکنم. سکوتی بیپایان در نگاه عرفان جاریست نگاهی که بین ترس و ترحم معلق مانده. سرم را آرام بلند میکنم، چشمانم حالا سرد است، تهی و بیفروغ:
- اگه این دارو رو دیگه بهم تزریق نکنی... چی میشه؟
عرفان پلک میزند. انگار برای لحظهای، توی جواب دادن گیر کرده. بعد، نفس بلندی میکشد. صدایش، با همهی تلاشش برای محکم بودن ترک برمیدارد:
- نورونهای مغزت، یکییکی میمیرن.
سرم را آرام تکان میدهم؛ اما درونم، طوفانیست. بهظاهر لرزانم، اما چیزی در عمق سینهام، دیگر به زانو درنیامده. آرام، بیآنکه نگاهش کنم، از جا بلند میشوم. پاهایم سستاند اما قدم برمیدارند. گویی کسی در من برخاسته که از مرگ نمیترسد، از درد نمیهراسد و از نجات متنفر است.
دستم را به سمت شیشهی ویال کوچک دارو دراز میکنم. خنکیاش میان انگشتانم زنده است. بیمکث، بیتردید، آن را به لبهی میز میکوبم. صدای شکستنش در فضا میپیچد، مثل شکستن چیزی عزیز... چیزی گرانقیمت و نجاتبخش. مایعی شفاف، آهسته روی فرش میریزد و همانجا جان میدهد.
فریاد عرفان، ناگهانی و پرخشم در هوا جاری میشود:
- چه غلطی کردی؟! حتی نمیدونی قیمت همچین دارویی چقدره!