در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

دستم بی‌اختیار روی سینه‌ام می‌نشیند. قلبم نمی‌زند یا شاید من دیگر حسش نمی‌کنم.
عرفان آرام و بی‌صدا، چند قدم به سمتم نزدیک می‌شود. نگاهش، مثل پدری‌ست که کودک زخمی‌اش را تماشا می‌کند. به زانو می‌نشیند، دستش را بالا می‌آورد، اما منتظر نمی‌ماند. ناگهان مرا در آغو*ش می‌کشد؛ انگار می‌خواهد تمام تکه‌پاره‌هایم را با گرمای بدنش جمع کند، انگار باور کرده هنوز چیزی از من برای نجات دادن باقی مانده... اما نه. نه.
قلبم تاب نمی‌آورد. روحِ سرکوب‌شده‌ام می‌غرّد. انگار که این آغو*ش، توهینی باشد به زخم‌هایی که قاتل رویاهایم بودند.
-‌ ولم کن!
جیغ می‌زنم. از ته حنجره، با صدایی که حتی خودم نمی‌شناسمش. با دست، محکم به سینه‌اش می‌کوبم، دیوانه‌وار، هیستریک.
-‌ نمی‌خواستم زنده بمونم لعنتی! نمی‌خواستم!
دستم بی‌اراده سمت میز می‌رود. گلدانی سنگی را می‌قاپم و پیش از آن‌که خودش بفهمد، با تمام قدرت به سمتش پرت می‌کنم. گلدان به دیوار کنار سرش برخورد می‌کند و خرد می‌شود. صدای شکستنش شبیه مغزی‌ست که فرو می‌پاشد.
عرفان یک قدم عقب می‌کشد. انگار حالا دیگر نمی‌داند دارد با چه چیزی مواجه می‌شود.
من اما، دیگر خودم نیستم.
دستانم را مشت می‌کنم، ناخن‌هایم را در کف دستم فرو می‌کنم، به نفس‌نفس افتاده‌ام، اشک‌ها هنوز در جریان‌اند.
-‌ شماها... شماها کی هستین که جای من تصمیم می‌گیرین؟
صدایم ترک می‌خورد.
-‌ کی بهتون اجازه داده بود نذارین بمیرم؟
پاهایم سست می‌شوند و زانوهایم خم. به زمین می‌افتم و دستانم روی گوشم می‌نشیند. همه‌چیز دور سرم می‌چرخد.
-‌ من دیگه نمی‌تونم... نمی‌تونم... .
عرفان نفس‌زنان جلو می‌آید اما دیگر آغوشش را نزدیک نمی‌کند. فقط آرام، با صدایی بریده می‌گوید:
- پیوند... تو درمان شدی.
و من، در حالی‌که در خودم می‌پیچم، میان خاکستر آنچه از روحم باقی مانده، آرام زمزمه می‌کنم:
- کِی خواستم درمانم کنی؟
اشک‌ها راه‌شان را گم کرده‌اند. نه فرو می‌ریزند، نه می‌خشکند. فقط می‌مانند؛ بلاتکلیف، لبه‌ی پلکم، آویخته میان ماندن و رفتن.
صدایم خش‌دار و آرام است، مثل بغضی که پوست کشیده بر واژه‌ها:
-‌ تو منو خوب نمی‌شناسی... نه روان‌شناس‌هام، نه اون پرونده‌های قطور و نمودارهای تهی. اونا منو تعریف نمی‌کنن، اونا هیچی از من نمی‌دونن.
مکث می‌کنم. سکوتی بی‌پایان در نگاه عرفان جاری‌ست نگاهی که بین ترس و ترحم معلق مانده. سرم را آرام بلند می‌کنم، چشمانم حالا سرد است، تهی و بی‌فروغ:
- اگه این دارو رو دیگه بهم تزریق نکنی... چی میشه؟
عرفان پلک می‌زند. انگار برای لحظه‌ای، توی جواب دادن گیر کرده. بعد، نفس بلندی می‌کشد. صدایش، با همه‌ی تلاشش برای محکم بودن ترک برمی‌دارد:
-‌ نورون‌های مغزت، یکی‌یکی می‌میرن.
سرم را آرام تکان می‌دهم؛ اما درونم، طوفانی‌ست. به‌ظاهر لرزانم، اما چیزی در عمق سینه‌ام، دیگر به زانو درنیامده. آرام، بی‌آن‌که نگاهش کنم، از جا بلند می‌شوم. پاهایم سست‌اند اما قدم برمی‌دارند. گویی کسی در من برخاسته که از مرگ نمی‌ترسد، از درد نمی‌هراسد و از نجات متنفر است.
دستم را به سمت شیشه‌ی ویال کوچک دارو دراز می‌کنم. خنکی‌اش میان انگشتانم زنده است. بی‌مکث، بی‌تردید، آن را به لبه‌ی میز می‌کوبم. صدای شکستنش در فضا می‌پیچد، مثل شکستن چیزی عزیز... چیزی گران‌قیمت و نجات‌بخش. مایعی شفاف، آهسته روی فرش می‌ریزد و همان‌جا جان می‌دهد.
فریاد عرفان، ناگهانی و پرخشم در هوا جاری می‌شود:
-‌ چه غلطی کردی؟! حتی نمی‌دونی قیمت همچین دارویی چقدره!
 
نگاهش نمی‌کنم. زانوهایم می‌لرزند، اما صدایم نه. نگاهم را بر آن تکه‌های شکسته‌ی شیشه می‌دوزم و با لحنی که از دل خاک برمی‌خیزد می‌گویم:
- برام مهم نیست... به ارواح خاک پدر و مادرم قسم، اگه بذارم یه دونه دیگه از این لعنتیا رو بهم تزریق کنی.
نفسش را عصبی بیرون می‌دهد و چند قدم به جلو می‌آید. چشم‌هایش برق می‌زنند. تلخ می‌خندد و لحنش پر از سرزنشی‌ست که نمی‌داند کجا فرو بریزد:
- نمی‌دونی داری چی‌کار می‌کنی... .
اما من دیگر با مرگ آشتی‌ام. بازی را من شروع نکرده‌ام. من فقط مهره‌ی اشتباهی‌ام که یادش رفته روی کدام خانه ایستاده.
قدم‌هایش سنگین‌تر از همیشه به گوشم می‌رسد. نزدیک می‌شود... صدای نفس‌هایش داغ است و متشنج. فاصله‌مان حالا فقط چند نفس است. به‌سوی من خم می‌شود که نگاهم کند، که شاید صداقتی در چشم‌هایش بریزد و خشمم را خاموش کند؛ اما من دیگر به خاموشی رضایت نمی‌دهم.
انگشتانم را دور تکه‌ی شکسته‌ی شیشه حلقه می‌کنم. تیزی‌اش هنوز از دارو خیس است، اما حالا بوی خون می‌دهد، نه شفا.
با حرکتی تند آن را به گردنم نزدیک می‌کنم. رگِ نازک نبضم زیر نوک شیشه می‌لرزد.
-‌ جلو نیا... .
چشم‌های عرفان گرد می‌شود. گام‌هایش متوقف می‌شوند و سکوتی کوتاه میان‌مان می‌افتد؛ سکوتی که بوی التماس می‌دهد اما هیچ‌کدام‌مان به آن ل*ب نمی‌زنیم.
قطره‌ای از عرق، از کنار شقیقه‌ام پایین می‌چکد. تکه‌شیشه را کمی محکم‌تر فشار می‌دهم. زبری‌اش پوست گردنم را می‌خراشد اما نه آن‌قدر که خون بیاید... فقط در حدی که بفهمد تهدیدم، خیال نیست.
- منو نجات ندادی عرفان... تو فقط منو از مردن دزدیدی.
سکوت می‌کند و من، همچنان لرزان اما مصمم، تیزترین لبۀ ناامیدی‌‌ام را زیر گلویم نگه‌ داشته‌ام... تا شاید، یک‌بار برای همیشه، کسی بفهمد که نجات، همیشه نجات نیست.
عرفان بدون آن‌که نگاهش بلرزد، سر تکان می‌دهد. آرام، با دو انگشت اشاره و شست، خط لبخندی مصنوعی بر صورتش می‌کشد؛ گویی دارد مرز میان شوخی و جنون را با دستان خودش تعریف می‌کند. دستانش را در جیب‌های شلوارش پنهان می‌کند و با لحنی تهی از تپش می‌گوید:
-‌ حله. انجامش بده.
ل*ب‌هایش بی‌دغدغه‌اند و من، بی‌صدا، در چشمان آبی و عمیقش غرق می‌شوم؛ با صدایی لرزان می‌پرسم:
-‌ می‌خوای خودمو بکشم؟
 
سرش را به آرامی تکان می‌دهد و می‌گوید:
-‌ آره... ولی چند لحظه صبر کن.
گوشی‌اش را بیرون می‌کشد. انگشتانش بی‌وقفه روی صفحه‌اش می‌رقصند و چیزی را تایپ می‌کند. بعد، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده آن را به جیبش بازمی‌گرداند. بی‌هراس قدم برمی‌دارد و نزدیک‌تر می‌آید؛ من ناخودآگاه یک قدم عقب می‌کشم.
- اون ویال دارو خیلی کوچیکه. حتی به کاروتید هم نمی‌رسه، فقط الکی پوستتو می‌بُری.
ناگهان برق ایده‌ای در نگاهش شعله می‌کشد.
-‌ راستش... یه ایده‌ی بهتر دارم.
به سوی آشپزخانه‌ی روشن، با کابینت‌های طوسی و دسته‌دسته نورهای نقطه‌ای می‌رود. کشوی یکی از کابینت‌ها را بیرون می‌کشد و چیزی از درون آن بیرون می‌آورد.
وقتی برمی‌گردد، چاقویی بزرگ در دست دارد؛ دسته‌اش قرمز خون‌مانند و تیغه‌اش می‌درخشد. ویال شکسته را با حرکتی ناگهانی از دستم می‌گیرد، گویی دارد اسباب‌بازی کودکانه‌ای را دور می‌اندازد و چاقو را به جای آن در دستم می‌گذارد.
بعد چند قدم عقب می‌رود و می‌گوید:
- نه، صبر کن... هنوز یه چیزی کمه.
به سمت میز گرامافونی می‌رود که کنار تلویزیونِ بزرگِ خانه جا خوش کرده. از کشوی میز صفحه‌ای بیرون می‌کشد، آن را در دستگاه می‌گذارد و سوزن را آرام روی سطح گردان می‌نشاند.
لحظه‌ای بعد، صدای ویولن، همانند موجی از سرمای زمستان، در فضا جاری می‌شود. قطعه‌ی «زمستان» ویوالدی… صدایی که از اعماق استخوان‌ها بالا می‌خزد.
عرفان، لبخندی محو بر ل*ب، به گرامافون تکیه می‌دهد.
-‌ آلبوم چهارفصل ویوالدی… قشنگ به این صحنه جلا میده.
ناگهان چیزی به خاطرش می‌رسد. با همان هیجان کودکانه مانند پسربچه‌ای که از یادآوری سورپرایز تولدش خوشحال شود، می‌گوید:
-‌ وای، یه چیز دیگه یادم رفت!
و همان‌طور که می‌دود، از پله‌های شیشه‌کاری‌شده‌ی عمارت بالا می‌رود.
تنها می‌مانم، با چاقویی در دست و صدای موسیقی در گوش و قلبی که هر لحظه سنگین‌تر می‌تپد. او... دارد چه غلطی می‌کند؟
 
چند دقیقه می‌گذرد. پاهایم از ایستادن سست شده‌اند و روی مبل نشسته‌ام.
عرفان، بالاخره بازمی‌گردد، دوربینی در دست دارد و با لبخند به من نزدیک می‌شود.
-‌ اِه چرا نشستی؟ بلند شو!
بلند می‌شوم. دوربین را روی سه‌پایه‌ای کنار مبل تنظیم می‌کند و دکمه‌ی ضبط را فشار می‌دهد.
- در تصویری که می‌بینید، شاهد خانم پیوند شکوهی هستیم... .
از جیبش سیگاری بیرون می‌کشد و آن را میان لبش می‌گذارد. فندک را روشن می‌کند و دود را با طمانینه بیرون می‌فرستد.
-‌ دختری که توی ۲۱ سالگی تصمیم گرفته با یه ویال دارو به شکل مسخره‌ای خودک*شی کنه.
کام دیگری می‌گیرد.
-‌ البته من برای این‌که آبروریزی نشه، یه چاقوی درست و حسابی دستش دادم.
روی مبل تک‌نفره‌ای، همان مبل کنار دوربین، می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد. باز هم دود، باز هم سکوت و بعد با لحن مردی که انگار تماشای تئاتری بی‌ارزش را دنبال می‌کند، می‌گوید:
-‌ منتظر چی هستی، پیوند؟ زود تمومش کن دیگه.
چاقو در دستانم سنگینی می‌کند. دستانم می‌لرزند. چشم‌هایم به او خیره مانده‌اند. متحیر ل*ب باز می‌کنم:
- این مسخره‌بازیا چیه؟
لبخندش رنگ شیطنت می‌گیرد.
-‌ مگه صدای موسیقی رو نمی‌شنوی؟ یه صحنه‌ی دراماتیک خفن برات ساختم... .
و دود دیگری می‌فرستد.
-‌ تازه، دود سیگارم هم فضا رو رازآلودتر کرده... .
در یک آن، با خنده‌ای نیمه‌جان می‌گوید:
-‌ وای، بازم یه چیز یادم رفت!
بلند می‌شود و از روی مبل کنارش، کنترل مشکی را برمی‌دارد. نور لوستر و چراغ‌های سقف را کم می‌کند و خانه در تاریکی فرو می‌رود. تنها نورهای محو و لرزان باقی می‌مانند و صدای ویولن که همچنان می‌نالد.
-‌ تاریکی همیشه تو صحنه‌های خودک*شی جواب می‌ده.
دوباره روی مبلش می‌نشیند، این بار با آسودگی کسی که قرار است تا دقایقی دیگر از دیدن پایانی خونین لذت ببرد. پاهایش را روی هم می‌اندازد. سیگار تمام شده‌اش را پایین پایش می‌اندازد. چانه‌اش را به دستش تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- من منتظرم، پیوند.
ل*ب‌هایم خشک‌اند و چاقو در انگشتانم می‌لرزد.
- مثلاً مرگ من برات مهم نیست؟
 
آخرین ویرایش:
پاسخی نمی‌دهد. تنها با نگاهی خسته و بدون هیچ احساسی، براندازم می‌کند. انگار مردی‌ست که حوصله‌اش از تماشای صحنه‌ای طولانی و بی‌کشش سر رفته.
و من… میان نورهای مرده، موسیقی ویوالدی، دوربین روشن و چاقویی در دست ایستاده‌ام و
و هیچ‌چیز، حتی مرگ، دیگر عجیب‌تر از خونسردیِ این مرد نیست.
چاقو مثل استخوان یک مرده‌، سرد و سنگین در دستم مانده. عرفان سیگار تازه‌ای روشن می‌‌کند و دود سیگارش، دور سرش مثل هاله‌ای نامقدس می‌رقصد.
او همان‌طور نشسته. مچ پای راست را روی زانوی چپ انداخته، سیگار را میان انگشتان کشیده و چشم‌دوخته به دست من، به چاقو. به آن سلاح فلزی که حالا نه ترسناک است، نه نجات‌بخش. فقط سنگین است و بی‌فایده.
با طعنه‌ای کش‌دار می‌گوید:
- فکر می‌کنی آخرش قراره گریه کنم؟ التماس کنم خودتو نکشی؟ من فقط می‌خوام بدونم... بالاخره اون مغز پرمدعات یه تصمیمی می‌گیره یا نه؟
دستش را به طرف گوشش می‌برد، وانمود می‌کند که چیزی نمی‌شنود.
- چرا صدای جیغتو نمی‌شنوم؟ یالا!
چشمم بی‌اختیار می‌لغزد روی دوربین قرمز چشم‌دوخته به جانم. صدای گرامافون می‌لرزد و شقیقه‌هایم می‌کوبند. گلوی خشک‌شده‌ام حتی دیگر جای بغض ندارد و عرفان...
لبخند می‌زند.
صدایی در دوردست، در پس آن دیوارهای غریب، چون تیری در تاریکی نفوذ می‌کند به ثانیه‌ی بعدی.
- عرفان... .
صدای بم و آشنایی‌ست. صدایی که فراموشش نکرده‌ام.
عرفان با مکثی کوتاه، به آرامی سرش را به سمت در می‌چرخاند. من نمی‌چرخم. نمی‌خواهم اگر رؤیاست، از بین برود.
قدمی در سکوت برداشته می‌شود. بعد یکی دیگر. ضربه‌های پا نه شتاب‌زده‌اند و نه آرام، بلکه مطمئن‌اند.
صدای کفش‌های چرمی روی سنگ عمارت، انگار مرثیه‌ای‌ست بر چیزی که قرار است بمیرم یا نجات یابم.
عرفان با همان لبخند و همان چهره‌ی یخ‌زده می‌گوید:
ـ به به... شازده اومد.
و بعد پشت دوربین، با نیشخند ادامه می‌دهد:
ـ عزیزان بفرمایید، آدونیس محبوب، قهرمان قصه.
نمی‌دانم چه‌چیزی در نگاه عرفان خاموش می‌شود یا چه در آدونیس روشن. فقط صدایش را می‌شنوم.
ـ دوربین رو خاموش کن عرفان.
صدایش نرم است، اما آن‌قدر قاطع که همه‌چیز می‌ایستد.
عرفان بلند می‌شود و سر خم می‌کند. نفسی بیرون می‌دهد. سیگارش را روی زمین می‌اندازد و با کفش خاموشش می‌کند.
دکمه‌ی ضبط را فشار نمی‌دهد. به جایش، یک قدم عقب می‌رود و می‌گوید:
ـ نه بذار بگیریمش، صحنه‌ی خیلی خوبیه. فقط وایسا کنارش و یه ژست نجات‌دهنده هم بگیر.
چشمم از روی صورت عرفان به چهره‌ی آدونیس می‌لغزد.
و او با همان چشمانی که همیشه لحن‌شان را نمی‌فهمیدم، به من خیره مانده.
چاقو از دستم سر می‌خورد و بر کف‌پوش چوبی می‌افتد و صدای افتادنش، صدایی‌ست که انگار بندِ دلم را می‌برد.
دستم می‌لرزد. نه از ترس مرگ که از چیزی عمیق‌تر. چیزی که به آن نام نمی‌دهم، اما زیر پوستم راه می‌رود.
آدونیس هنوز به من نگاه می‌کند. نه می‌دود، نه فریاد می‌زند، نه چاقو را مثل قهرمانان احمق فیلم‌ها پرت می‌کند به دست عرفان.
فقط راه می‌رود. قدم‌به‌قدم، آرام و دقیق، مثل کسی که نمی‌خواهد خاطره‌ی لحظه‌ای را از دست بدهد.
عرفان هنوز آن‌جاست. ایستاده، اما دیگر بازی نمی‌کند. خنده‌اش خشکیده. دست‌ها در جیب فرو رفته‌اند، اما پلک‌هایش برق تماشاگران را ندارند.
آدونیس کنارم می‌ایستد. صدای قدم آخرش انگار بر گردن من می‌نشیند.
سرش را کمی خم می‌کند و چاقو را از روی زمین برمی‌دارد. آن شیء لعنتی را آرام عقب می‌برد. دستم را نمی‌گیرد. هیچ نمی‌گوید. فقط نگاه می‌کند.
ل*ب باز می‌کنم. کلمه‌ها لای تارهای گلویم گیر کرده‌اند.
ـ تو... اومدی؟
سکوت. فقط یک نفس عمیق و آن صدای محزون گرامافون که هنوز به زمستان خودش ادامه می‌دهد.
 
آدونیس نگاهش را به عرفان می‌دوزد. نگاه سبزش حال خاکستری‌ست، درست مثل آسمان قبل از طوفان.
ـ دیگه کافیه.
عرفان کمی سرش را کج می‌کند.
ـ هنوز نه... تازه داشت جالب می‌شد!
و بعد، با صدایی خفه‌تر انگار با خودش حرف بزند ادامه می‌دهد:
ـ چطور این‌همه درد رو تو خودش نگه می‌داره؟ بدون این‌که منفجر بشه؟ این خودش یه شاهکار روانیه... .
آدونیس سکوت می‌کند. هنوز کنار من ایستاده. نمی‌دانم حرفش به عرفان است یا به من، اما آرام می‌گوید:
ـ بازی با ذهن یه آدمی که مرز واقعیت و خیال براش واضح نیست، هنر نیست... جنایته.
عرفان لبخند می‌زند. یک لبخند پرمعنی و من در آن لحظه می‌فهمم، چقدر ممکن است آدمی بیمار باشد و هنوز هم مثل یک روان‌پزشک، مثل یک هنرمند، سخن بگوید.
آدونیس خم می‌شود و گرامافون را خاموش می‌کند. صدای ویولن می‌میرَد و بعد به سمت من برمی‌گردد.
چشمانم به‌سختی باز می‌مانند. فشار کلمات، فشار هوا، فشار حضور دوباره‌ی این دو مرد در کنار هم... نفس می‌کشم. آرام، اما با سینه‌ای که بالا نمی‌آید.
ـ پیوند، بیا بریم.
جمله‌ای ساده ولی انگار کل دنیا را تکان می‌دهد. مثل دستی‌ست که از دل آتش بیرون می‌زند. اما نمی‌جنبم. نمی‌دانم توانش را دارم یا نه. عرفان آرام می‌گوید:
ـ اتاقش طبقه‌ی بالاست.
آدونیس، بی‌آن‌که نگاهی به او بیندازد پاسخ می‌دهد:
ـ خودم می‌دونم.
لحظه‌ای بعد، دستم را می‌گیرد. سرد است، اما محکم. نه مثل نوازشی از سر عشق، بلکه همچون طنابی نجات‌بخش. با کششی قاطعانه، مرا دنبال خود می‌کشد.
نمی‌فهمم پاهایم چطور حرکت می‌کنند. فقط می‌دانم با هر پله‌ای که بالا می‌رویم، ضربان قلبم بیشتر به گوشم می‌کوبد. از راه‌پله‌های شیشه‌ای عبور می‌کنیم. نور لوسترهای بلند، بازتاب کمرنگی بر پله‌های شفاف دارد. همه‌چیز سرد و مدرن است و در تضاد کامل با آشوب درون من.
به طبقه‌ی بالا می‌رسیم. راهرویی بلند با دو ردیف در، که در ذهنم بی‌انتها به‌نظر می‌رسد. آدونیس مقابل یکی از درها می‌ایستد. انگشتش را روی دستگیره می‌گذارد و بی‌کلام آن را باز می‌کند.
ـ این اتاق توئه.
در باز می‌شود و رایحه‌ی ملایم چوب سوخته با بوی تمیز ملحفه‌ی نو در هوا می‌پیچد. قدم به داخل می‌گذارم.
اتاقی با پلان باز و طراحی مدرن است. نور مخفی در سقف، دیوار پشت تخت و زیر سکو، با رنگ زرد فضا را روشن کرده. دیوارها ساده‌اند؛ بخشی صاف و بخشی شیاردار. تخت نیز بزرگ و کم‌ارتفاع است، روی سکویی چوبی با لبه‌ی نورانی قرار گرفته و ملحفه‌های خاکستری‌اش چروک خورده‌اند.
کف، پارکت روشن است. یک قالیچه‌ی تیره زیر تخت افتاده و چند مجله و بالش روی آن رها شده‌اند. سمت چپ، کتابخانه‌ی توکار با نور نقطه‌ای دیده می‌شود. قفسه‌ها ترکیبی از کتاب، باکس و اشیای دکوری‌اند.
مبل نرم و کم‌ارتفاعی کنار پنجره گذاشته شده. پرده‌ها ضخیم‌اند و از سقف تا زمین کشیده شده‌اند.
کل فضا با ترکیب نور گرم، رنگ‌های خنثی و خطوط صاف، حالتی ایستا، دقیق و حساب‌شده دارد. هیچ عنصر تزیینی اضافه‌ای به چشم نمی‌خورد؛ طراحی، تابع عملکرد و سادگی‌ست. اصلاً باورم نمی‌شود تمام این‌ زیبایی‌ها کار عرفان باشد. یک چیز به دور از طراحی چشم‌گیر اتاق نظرم را جلب می‌کند. مردد از او می‌پرسم:
ـ اتاق منو... می‌شناسی؟
سری تکان می‌دهد، نگاهش از روی تخت می‌گذرد و به گوشه‌های اتاق می‌چرخد.
ـ آره. یه مدت زیاد می‌اومدم این‌جا.
 
روی تخت می‌نشینم. بالش‌ها نرم‌اند ولی سنگینی بدنم حسش را از بین می‌برد. آدونیس بی‌سر و صدا روی همان مبل کنار پنجره می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد. دست‌هایش را در هم گره می‌کند و روی زانوانش می‌گذارد.
ـ من، عرفان و ایوان مواظبت بودیم.
نام آشنا طنین می‌اندازد.
ـ ایوان همون نورو... فلانه؟
گوشه‌ی لبش اندکی بالا می‌رود اما نمی‌خندد. بلند می‌شود و با قدم‌های آرام از کنار پنجره عبور می‌کند. نور کمرنگ آفتاب روی گردن کشیده‌اش می‌افتد. دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو می‌برد.
ـ نوروساینس. مربوط به علوم مغز و اعصابه. تو فارسی شاید بهش بگن عصب‌شناس. نمی‌دونم، مطمئن نیستم.
اخم می‌کنم. سرم را کمی پایین می‌اندازم.
ـ تو یه اسم فارسی رو نمی‌دونی؟
با لحنی که نه دفاع است و نه پشیمانی و تنها بیان واقعیتی سرد می‌نماید، می‌گوید:
ـ فارسیم یه جاهایی می‌لنگه.
کمی مکث می‌کنم. نمی‌دانم چرا حس می‌کنم به چیزی بیش از یک اشتباه زبانی اعتراض کرده‌ام. با تردید زمزمه می‌کنم:
ـ تو از منم بهتر فارسی حرف می‌زنی.
بی‌آن‌که نگاهم کند، پشت به من می‌ایستد، دست‌هایش هنوز در جیب‌هایش است و صدایش از روبه‌روی پنجره می‌آید.
ـ چون مامانم هیچ‌وقت باهام روسی حرف نمی‌زد.
سکوت. صدای ساعت دیواری کُند و سنگین است و نگاهم به انحنای قامتش می‌افتد؛ مثل کسی که تمام اتاق را بی‌نیاز به دیدن، در مشت دارد.
ـ ایوان روسه؟
ـ آره.
پاسخش کوتاه است. بی‌تلاش برای توضیح بیشتر. شکی مثل مه در ذهنم می‌پیچد، بی‌آن‌که دست خودم باشد ل*ب می‌زنم:
ـ ما... تو روسیه‌ایم؟
سرش را آرام برمی‌گرداند، نگاهی کوتاه و بی‌احساس به من می‌اندازد.
ـ عرفان در مورد این‌که کجاییم چیزی نگفته؟
می‌خواهم بفهمم چیزی پنهان نمی‌کند. با احتیاط، مثل کسی که می‌خواهد تأییدی ظریف بگیرد می‌گویم:
ـ چرا. گفته تو روسیه‌ایم.
آرام قدم برمی‌دارد و به مبل برمی‌گردد و روی آن می‌نشیند. زانوهایش را کمی باز می‌کند و به پشتی تکیه می‌زند.
ـ اطراف مسکوییم.
نگاهم روی حرکت انگشتانش خشک می‌ماند. بی‌هیچ عجله‌ای، بند ساعت نقره‌ای‌اش را شل می‌کند و دوباره سفت می‌بندد.
ـ چطور منو آوردید این‌جا؟
نگاهش از مچ دستش کنده می‌شود و کوتاه، شاید فقط نیم‌ثانیه به چشمانم می‌افتد.
ـ عرفان خیلی جاها خرش میره.
لبم را می‌گزم و آهی کلافه می‌کشم.
ـ من تا کی این‌جام؟
 
پاسخی نمی‌دهد. به‌جایش به‌آرامی از جایش بلند می‌شود و چند قدم در اتاق قدم می‌زند. حرکاتش آن‌قدر نرم‌اند که صدای پایش با قالی ترکیب می‌شود.
برمی‌گردد و می‌ایستد. از بالا نگاهم می‌کند. چشمانم را نمی‌توانم از نگاهش بردارم. سکوتش، بلندتر از هر جوابی در گوشم طنین می‌اندازد.
دست‌هایش را بالا می‌آورد و آرام آن‌ها را دو طرف صورتم می‌گذارد. سر انگشتانش سردند، اما فشارشان سبک است.
چشم‌هایش در چشم‌هایم گره می‌خورند؛ گره‌ای ساکن و عمیق، محو آن دو گوی جنگلی شده‌ام.
ـ راحت داری می‌بینی.
کلماتش مثل موجی گرم، سینه‌ام را لم*س می‌کنند.
ـ مثل قبل به یه نقطه خیره نمیشی.
مکث می‌کند.
ـ واقعاً عرفان و ایوان شاهکار کردن.
صدایش عجیب آرام است. بی‌هیچ سایه‌ای از تحقیر. حتی لبه‌های لبخندش، انگار ته‌نشین یک تحسین واقعی‌اند و بعد بی‌هشدار، مرا در آغو*ش می‌کشد.
خشکم می‌زند. عضلاتم واکنشی نشان نمی‌دهند. این... آدونیس است؟
همان که نگاهش همیشه از پشت دیواری مات رد می‌شد؟ ل*ب‌هایش کنار گوشم تکان می‌خورند.
ـ خیلی برات خوشحالم، پیوند.
لحظه‌ای طول می‌کشد تا خودش را عقب بکشد.
نگاهش هنوز جدی‌ست؛ حتی یک پلک از جدیتش نمی‌افتد.
ـ چیزی خوردی؟
سری به معنای نه تکان می‌دهم.‌ تنها کاری‌ست که در آن لحظه می‌توانم انجام دهم.
ـ الان یه چیزی میارم.
به سمت در می‌رود و حرکاتش هنوز همان است. آرام، نرم و مطمئن. انگار کل این صحنه را از پیش نوشته و حفظ کرده.
انگشتش روی دستگیره مکث می‌کند. برمی‌گردد، نیم‌رخش را می‌بینم.
ـ راستی... موی کوتاه خیلی بهت میاد.
و در بسته می‌شود و من می‌مانم با بوی عطر او که هنوز در اتاق شناور است،‌ با صدایی که هنوز در گوشم زمزمه می‌کند. کمی لبخند می‌زنم اما سریع آن را محو می‌سازم.
به گمانم دوباره فقط خودم مانده‌ام. دوباره من، یک اتاق با طراحی اغراق شده و... فکر آدونیس؟
باکی نیست. واقعاً دوباره قامت حضورش را در افکارم کاشت. به راستی با حرکات و حرف‌هایش، فکری را در من بیدار کرده که نمی‌دانم باید باورش کنم یا نه.
آه می‌کشم و از تخت بلند می‌شوم. این‌گونه اسیر یک مرد ماندن کاری را پیش نمی‌برد. بهتر است به بررسی زندان جدیدم بپردازم.
این اتاق... زیادی آرام است. زیادی زیبا، و زیادی ساختگی.
آرام به سمت کتابخانه‌ی دیواری قدم برمی‌دارم. کشوهایش را یکی‌یکی باز می‌کنم. همه خالی‌اند. هیچ کاغذی، هیچ وسیله‌ای، حتی گرد و خاکی هم نیست. ناگاه حسی تازه مرا در برمی‌گیرد. تازه یادم می‌افتد که چشم‌هایم هماهنگ‌اند، تصویر و صدا درست‌اند... حرکات را به دقت می‌بینم.
لبخندی عمیق بر لبم می‌نشیند اما با یادآوری حرف‌های عرفان، چشم می‌بندم و لبخند از لبم می‌گریزد. از کشوهای کتابخانه خود را جدا می‌کنم و سراغ میز کنار تخت می‌روم. دو کشو دارد، هر دو بی‌صدا باز می‌شوند و مثل بقیه، خالی‌اند.
کلافه نفسم را بیرون می‌فرستم و به سمت کمد می‌روم. در را باز می‌کنم و نگاهی اجمالی به داخلش می‌اندازم. چند لباس آویزان شده، منظم، نو و با اتیکت. کشوهای پایین‌ هم همین‌اند.
لباس‌ها تاخورده، منظم و بدون هیچ چین و چروکی در کشوها چیده شدند. گویی یک آدم مریض و وسواسی این کشوها را چیده‌‌است، هر چند که خوب می‌دانم این آدم مریض کیست.
در کشویی کمد را به تندی می‌بندم و نگاهم به دری می‌خورد که تا به الان متوجه‌ی وجودش نشده‌ام. چطور این در را ندیده‌ام؟
بدون ذره‌ای فکر بازش می‌کنم. ابروهایم بالا می‌پرند و گوشه‌ی لبم کمی کج می‌شود. حمامی‌ست با سنگ‌های مشکی و طلایی و وان تیره‌ای که وسط اتاق جا خوش کرده. طراحی شیک و دقیق است، شبیه چیزی که در مجله‌ها می‌بینی. حتی این‌جا هم عرفان از جزئیات نگذشته.
در را می‌بندم و دستم را به گردنم می‌کشم. ناخواسته‌ای ذره‌ای آن را می‌خارانم اما ناگهان نگاهم به سقف می‌افتد. یک دوربین کوچک، در گوشه‌ی بالا، درست جایی که به چشم نمی‌آید. چند ثانیه خیره می‌مانم. بعد پوزخندی صدادار می‌زنم.
ـ این‌بار محکم‌کاری کردی، آقاعرفان.
و بی‌هیچ تردیدی انگشت وسطم را رو به لنز بالا می‌گیرم. شاید دیده شود، شاید هم نه. اما برای من همین کافی‌ست.
 
وای عرفان... نمی‌دانی چه‌قدر دوست دارم برای کشتنت ساعت‌ها وقت بگذارم. نه با یک گلوله یا یک ضربه‌ی ناگهانی.
دوست دارم با یک چاقوی کوچک، کند و زنگ‌زده شروع کنم. از مچ دستت تا همان‌جایی که وقتی خودکار دستت می‌گیری، مغزت فرمان می‌دهد تا دروغ‌هایت را روی کاغذ بنویسی.
برش‌هایم نازک، اما عمیق. آرام و با دقت. نه آن‌قدر که خون‌ات فوران کند و زود بمیری، نه آن‌قدر سطحی که زجر نکشی.
دوست دارم بندبند انگشت‌هایت را جدا کنم و با نخ به دیوار بدوزم. هر انگشت، یک جمله از دروغ‌هایت و هر تکه از گوشت‌ات، خاطره‌ای از تحقیرت.
می‌خواهم چشم‌هایت را آخر از همه دربیارم. وقتی داری تمام خودت را، تکه‌تکه‌شده، روی زمین می‌بینی. وقتی صدای سگ‌ها را می‌شنوی که پشت در، مشتاق و گرسنه نفس‌نفس می‌زنند.
می‌خواهم گوشتت را تکه‌تکه کنم. تکه‌هایی به اندازه‌ی مشت و بعد با خونسردی پرت‌شان کنم جلوی‌ آن‌ سگ‌های نازنین.
می‌گذارم تکه‌هایت را کامل بجوند. همان‌طور که تو روح من را جویدی، قورت دادی و هیچ از من باقی نگذاشتی.
ناگهان صدای خنده‌ای مردانه در گوشم طنین می‌اندازد.
ـ خودتم می‌دونی این کار رو نمی‌کنی.
و بعد... آن چهره. امید.
در روشنایی ملایم اتاق، ناگهان بی‌هشدار پیدایش می‌شود. مثل یک خیال کهنه، اما زنده. تکیه داده به دیوار روبه‌رو، پا روی پا انداخته و دست به سینه‌اش گرفته است. لبخندی تحقیرآمیز روی ل*ب‌هایش نشسته. با همان چشم‌هایی که همیشه بی‌اجازه به درونم خزیده‌اند براندازم می‌کند.
آهی می‌کشد، خونسرد و نگاهش را به دوربین ثابت در گوشه‌ی اتاق می‌دوزد.
ـ همه در هر صورت می‌خوان کنترلت کنن، پیوند. یه دوربین، یه پروژه، یه نقشه. هرچی که اسمش رو بذاری، تهش تویی که بازیچه‌ای.
به خودم نهیب می‌زنم. نباید جلوی دوربین واکنش زیادی نشان دهم. نباید بگذارم عرفان ببیند.
ـ هیچ‌وقت نتونستی خودت واسه خودت تصمیم بگیری.
سرم را پایین می‌گیرم، ل*ب‌هایم را به هم می‌فشارم.
ـ خفه‌شو امید... .
لبخندش پررنگ‌تر می‌شود. قدمی به جلو برمی‌دارد، خیلی آرام، مثل کسی که وقت دارد تا پایان تو را قطعه‌قطعه کند.
ـ ولی خب... اعتراف می‌کنم ایده‌ی بریدن بندبند انگشتاش یه چیز دیگه‌ست. یه چیز تمیز. فکرشو بکن، پیوند... بند اول رو ببری، بعد دوم. صبر کنی تا درد تو استخوناش رسوب کنه... بعد ازش یه تابلو درست کنی. با خون خودش امضاش کنی و آویزونش کنی درست رو‌به‌روی تختت.
لبخندش حالا بیمارگونه‌ست. وحشی و درعین‌حال آرام.
ـ ولی بذار یه چیزی رو یادت بیارم، عزیز دلم... تو حتی نمی‌تونی خودتو بکشی. بعد فکر می‌کنی زورت به بقیه می‌رسه؟
صدایش درونم چنگ می‌زند. دست‌هایم را مشت می‌کنم. فشار انگشتانم روی کف دستم حس می‌شود، دردناک و داغ.
ـ بس کن.
 
قدم‌زنان دورم می‌چرخد. مثل گرگی که صیدش را دور زده باشد فقط برای اینکه از بو کشیدنش لذت ببرد.
ـ بس کنم؟ تو همیشه یه قربانی فوق‌العاده بودی پیوند! هرکسی هرچی دلش خواسته روت امتحان کرده، چون تو حتی یه نه گفتن ساده رو بلد نبودی. چون انقدر ضعیف و منفعل بودی که حتی درد کشیدنت هم دل‌چسب بود. یه عروسک درمونده که هیچ‌وقت نتونست بازی رو بفهمه... .
اشک‌هایم بی‌اجازه می‌ریزند. گرمی‌اش روی گونه‌ام می‌دود. از کجا آمده؟ نمی‌دانم.
ـ فکر می‌کنی واسه آدونیس و امید، یه دختر قوی و زرنگی؟ نه عزیزم. تو فقط یه پروژه بودی. هفت ماه تمام... یه عروسک آزمایشگاهی بودی. همه نخ‌هات رو کشیدن و تو لبخند زدی. فکر کردی انتخاب می‌کنی... ولی فقط انتخاب می‌شدی.
کلماتش مثل خنجرهایی نازک، اما کاری، در قلبم فرو می‌روند.
ـ چرا همون موقع که همه چیزو فهمیدی، خودتو نکشتی؟
نمی‌توانم بجنگم، نمی‌توانم تحمل کنم. تنها کاری که می‌کنم، رفتن است. به سمت کتاب‌خانه. دستانم می‌لرزند. یکی از دکوری‌های سنگین را برمی‌دارم. از آن‌هایی که از سفر پدر آورده بودند. حس می‌کنم با تمام وزن اندوهم سنگین شده.
نفس حبس‌شده‌ام را را آزاد می‌کنم. می‌خواهم با تمام قدرت آن را به سمت امید پرتاب کنم، که...
در باز می‌شود.
نه بی‌صدا، نه با هشدار. مثل چاقویی که ناگهان از پشت فرو می‌رود. عرفان است. با سینی‌ای در دست، پر از سالاد سبز و رنگارنگ.
و تبلتی بزرگ ب*غل زده و لبخند روی ل*ب‌هایش ماسیده. چند ثانیه، بی‌حرکت، در چهارچوب در می‌ایستد. نگاهش بین من و دکور سنگین در هوا معلق می‌ماند؛ انگار دارد مسافت بین من و مرز جنون را با چشم اندازه می‌گیرد.
من هنوز دستانم را بالا نگه داشته‌ام. چشمانم دوخته به چهره‌ی امیدی‌ست که دیگر نیست، اما جای خالیش داغ‌تر از حضورش ته اتاق مانده.
عرفان ل*ب باز می‌کند، صدایش با لرزش کوتاهی بیرون می‌ریزد.
ـ چی‌کار می‌کنی، پیوند؟
قدم‌هایش تند و بی‌صدا می‌آیند. سینی سالاد و تبلت را با عجله روی تخت می‌گذارد؛ بشقاب‌ها صدای خفیفی می‌دهند. به سمتم می‌دود و دست‌ها را دو طرف صورتم می‌گذارد. سرم را بالا می‌برد و چشمانم را می‌کاود. از نفس افتاده، و هم‌زمان دنبال چیزی در نگاهم می‌گردد.
ـ چه تب کردی... .
کف دستانش داغ است. یا شاید من یخ‌زده‌ام. نمی‌دانم.
دست‌هایم را می‌گیرد، انگشت‌هایم را می‌فشارد، و به رعشه‌ی ظریفشان خیره می‌شود.
ـ داری می‌لرزی.
صدایش آرام شده، اما اخمش عمیق‌تر. چشمانش مستقیم در نگاهم چنگ می‌اندازند، و با صدایی جدی و بریده‌ بریده می‌پرسد:
ـ با کی حرف می‌زدی؟
نمی‌خواهم جواب بدهم. نمی‌خواهم حتی باور کنم که حرف زده‌ام. نگاهم را می‌دزدم، آستین بلند لباسم را تا روی مچم پایین می‌کشم، تنم را ب*غل می‌کنم، و عقب می‌کشم. سردم است. ولی نه از هوا.
عرفان کمی دیگر نگاهم می‌کند. انگار چیزی بین خطوط صورتم دنبال پاسخ می‌گردد، چیزی که نمی‌خواهم بگویمش. بالاخره نفسش را بیرون می‌دهد، سریع عقب می‌رود و می‌گوید:
ـ یه لحظه صبر کن.
و بی‌درنگ از اتاق بیرون می‌زند؛ در پشت سرش نیمه‌باز می‌ماند، و من... با آن دکور سنگین هنوز در دست، میان گرداب خیال و حقیقت معلقم.
 
عقب
بالا پایین