Gemma
مدیر ارشد بخش کتاب+مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
دکور را به سختی سر جایش میگذارم. پایههای سنگینش با صدایی خشک روی کتابخانهی دیواری میلغزند. دستم را روی صورتم میگذارم. انگشتانم روی گونههایم مینشینند و صدای امید در سرم به شکنجهای بیتکرار میماند. واژههایش بیوقفه با لحن زمزمهمانندش در سرم تکرار میشوند. کاش همانلحظه که عرفان آن چاقوی خونین را دستم میداد، خودم را میکشتم.
نمیدانم چند دقیقه گذشته که در دوباره باز میشود. عرفان است؛ قدمهایش سریعاند، اما صدای بسته شدن در آرام. قوطی سبزی در دست دارد؛ از آن فلزیهای سبک که بیخطر به نظر میرسند.
بدون حرف قوطی را به سمتم دراز میکند. درش را باز میکنم وقرصهای آبیِ براقش مقابل چشمانم میدرخشند. خطی وسطشان کشیده شده، برای راحتتر فرو بردن... یا راحتتر از بین بردن من. با جدیت نگاهش را در چشمهایم میدوزد و میگوید:
ـ یکی بردار و بخور.
نگاهم از قرصها به صورتش سر میخورد. صدایم به زحمت از گلویم بیرون میآید:
ـ این چیه؟
چند ثانیه نگاهش به چشمهایم میماند. پلک نمیزند و بعد با لحنی آرام، اما قاطع میگوید:
ـ باعث میشه دیگه اونو نبینی.
نفس بعدیام سنگینتر بالا میآید. اون از کجا میداند من چه کسی را میبینم؟ ناگهان دستم را بالا میبرم، قوطی را برمیگردانم و نزدیک به ده قرص در کف دستم میریزد.
عرفان با یک حرکت تند جلو میآید و قرصها را از دستم قاپ میزند. صدای برخوردشان با دیوارهی قوطی خفه است، اما اعصابم را میخراشد.
ـ گفتم یکی!
صدایش تیزتر از قبل است. قوطی را محکم میبندد و بدون اینکه چیزی بگوید. در کشوی خالی کنار تخت میگذارد. کشو با صدای بلندی بسته میشود و سپس، انگشت اشارهاش را بالا میآورد، درست مقابل صورتم:
ـ هر دوازده ساعت، فقط یکی.
تأکیدش روی یکی، مثل تهدیدیست که پشت صدای آرامش پنهان شده. لبم را تر میکنم. درمانده و بیپناه نجوا میکنم:
ـ ضدافسردگی نداری؟
صدایش مثل پدریست که دارد با بچهای لجباز حرف میزند:
ـ به زور تو این هفت ماه ترکت دادم. اگه قرار باشه قرص خاصی بخوری، بنده خودم برات تجویز میکنم.
به پشتی تخت تکیه میدهم. نفس بلندی میکشم و نگاه از کشو میگیرم. عرفان سینی سالاد را که گوشهی تخت مانده، به سمتم میکشاند.
ـ از اونجا که رفتارت با سوپم به شدت توهینآمیز بود، این سری برات سالاد درست کردم.
به سینی خیره میشوم. برگهای سبز، قطعات براق گوجه و تکههای پنیر. لحظهای ذهنم برق میزند. مگر قرار نبود آدونیس این را بیاورد؟ بلافاصله میپرسم:
ـ آدونیس کجاست؟
عرفان ناگاه اخم میکند. صورتش شکلک میگیرد، صدایش را نازک میکند و با تمسخر ادایم را در میآورد:
ـ آدونیس کجاست؟ آدونیس کجاست؟
و ناگهان لحن شوخاش میمیرد و جدی میگوید:
ـ داره با تلفن حرف میزنه پیوندخانوم.
نمیدانم چند دقیقه گذشته که در دوباره باز میشود. عرفان است؛ قدمهایش سریعاند، اما صدای بسته شدن در آرام. قوطی سبزی در دست دارد؛ از آن فلزیهای سبک که بیخطر به نظر میرسند.
بدون حرف قوطی را به سمتم دراز میکند. درش را باز میکنم وقرصهای آبیِ براقش مقابل چشمانم میدرخشند. خطی وسطشان کشیده شده، برای راحتتر فرو بردن... یا راحتتر از بین بردن من. با جدیت نگاهش را در چشمهایم میدوزد و میگوید:
ـ یکی بردار و بخور.
نگاهم از قرصها به صورتش سر میخورد. صدایم به زحمت از گلویم بیرون میآید:
ـ این چیه؟
چند ثانیه نگاهش به چشمهایم میماند. پلک نمیزند و بعد با لحنی آرام، اما قاطع میگوید:
ـ باعث میشه دیگه اونو نبینی.
نفس بعدیام سنگینتر بالا میآید. اون از کجا میداند من چه کسی را میبینم؟ ناگهان دستم را بالا میبرم، قوطی را برمیگردانم و نزدیک به ده قرص در کف دستم میریزد.
عرفان با یک حرکت تند جلو میآید و قرصها را از دستم قاپ میزند. صدای برخوردشان با دیوارهی قوطی خفه است، اما اعصابم را میخراشد.
ـ گفتم یکی!
صدایش تیزتر از قبل است. قوطی را محکم میبندد و بدون اینکه چیزی بگوید. در کشوی خالی کنار تخت میگذارد. کشو با صدای بلندی بسته میشود و سپس، انگشت اشارهاش را بالا میآورد، درست مقابل صورتم:
ـ هر دوازده ساعت، فقط یکی.
تأکیدش روی یکی، مثل تهدیدیست که پشت صدای آرامش پنهان شده. لبم را تر میکنم. درمانده و بیپناه نجوا میکنم:
ـ ضدافسردگی نداری؟
صدایش مثل پدریست که دارد با بچهای لجباز حرف میزند:
ـ به زور تو این هفت ماه ترکت دادم. اگه قرار باشه قرص خاصی بخوری، بنده خودم برات تجویز میکنم.
به پشتی تخت تکیه میدهم. نفس بلندی میکشم و نگاه از کشو میگیرم. عرفان سینی سالاد را که گوشهی تخت مانده، به سمتم میکشاند.
ـ از اونجا که رفتارت با سوپم به شدت توهینآمیز بود، این سری برات سالاد درست کردم.
به سینی خیره میشوم. برگهای سبز، قطعات براق گوجه و تکههای پنیر. لحظهای ذهنم برق میزند. مگر قرار نبود آدونیس این را بیاورد؟ بلافاصله میپرسم:
ـ آدونیس کجاست؟
عرفان ناگاه اخم میکند. صورتش شکلک میگیرد، صدایش را نازک میکند و با تمسخر ادایم را در میآورد:
ـ آدونیس کجاست؟ آدونیس کجاست؟
و ناگهان لحن شوخاش میمیرد و جدی میگوید:
ـ داره با تلفن حرف میزنه پیوندخانوم.