اما دیری نپایید که زمین از غرش تازهای لرزید. سقفهای دخمه ترک برداشت و سایهای عظیم بر میدان افتاد. از اعماق تاریکی، لشکری سیاهپوش از خونآشامان برخاست؛ صفوفی منظم با چشمانی سرخ و بالهایی خفاشگون که به رهبری اسکارل مشاور اعظم، جنگاورِ وحشی خاندان شب، به قلب ارتش جادوگران تاختند. هر ضربهی بالشان چون پتکی آهنین مردان سایه را از زمین میکند و بر سنگ سخت میکوبید.
آسمان دخمه با زوزهی بیپایانشان پر شد. جنگ تازه آغاز شده بود. اسکارل با دیدن لوسین از قالب خفاش بیرون جَست. رگهای سرخ زیر پوست کبودش میتپید و چشمانش در تاریکی همچون دو گوی آتش میسوخت. اما دیگر از آن بدن خمیده و سالخورده خبری نبود؛ قامتش پرقدرت، شانههایش کشیده و دندانهایش در هالهای از خون و سایه برق میزد. با غرشی وحشی به سمت لوسین جهید و نعره زد:
- بالاخره وقت مردن شاهزاده رسیده، لوسین... امروز یا من میمیرم یا تو!
لوسین با آرامشی مرگبار لبخند زد؛ همان لبخند سردی که همیشه اسکارل را تا مرز جنون میراند. شنل را کنار زد، دستهایش چون دو تیغ سیاه از تاریکی بیرون آمد و ضربهی اول مثل انفجار دو جانور جهنمی بود. دستها در هم گره خوردند، ناخن بر ناخن کشیده شد، پوست پاره شد و قطرههای خون داغ روی سنگهای دخمه پاشید.
غرش اسکارل دخمه را پر کرد. دست دیگرش را بالا برد، تیغمانند و آماده برای دریدن گلو. اما لوسین سریعتر بود؛ بازویش را قاپید و با حرکتی برقآسا پیچاند. صدای خرد شدن استخوان در فضای سنگی پیچید و اسکارل با نالهای دریده از درد خم شد. با این حال عقب ننشست. سرش را چون حیوانی درنده جلو آورد و دندانهایش را به سوی گردن لوسین نشانه گرفت.
اما این بار لوسین بود که پیشدستی کرد. پنجههای کشیده و تیغگونش زیر چانهی اسکارل فرو رفت و ردی از خون روشن بر پوست کبود او نشست. لبخندی تلخ زد و با صدایی که همچون زهر در رگها میدوید، گفت:
- هنوز همون موجود حقیری که سالها پیش بودی... فقط با کینه زندهای.
چشمهای اسکارل از نفرت شعله کشید. با فریادی کرکننده پاسخ داد:
- کینه؟! تو چیزی از کینه نمیفهمی... من برای نابودی نژاد آمیختت زندگی کردم! امروز پایان کارته دوپوسته!
بار دیگر گلاویز شدند؛ دو سایهی خونآلود، در هم پیچیده همچون دو مار، هرکدام تشنهی پاره کردن گلوی دیگری. خون از زخمهایشان بر زمین جاری بود، بوی نفرت، آهن و مرگ فضا را پر کرده بود و هر ضربه سنگینتر از پیش نشان میداد که این نبرد بیش از یک مبارزه است: انتقام تاریخی بود که به لحظهی سرنوشت رسیده.
اما اسکارل هیچگاه حریف برابری نبود. حیلهگریاش همزاد وجودش بود. با نگاهی برقآلود ناگهان ل*بهای کبودش تکان خورد و در دَم، دو خفاش عظیمالجثه از تاریکی سقف دخمه فرو افتادند، لوسین را در چنگالهای خود گرفتند و با قدرتی وحشیانه او را از زمین کندند. صدای خرد شدن استخوانهای پشتش زیر فشار پیچید.
لحظهای بعد تنش به دیوار کوبیده شد. صدای ترک خوردن سنگها با ناله همراه شد. تنها چیزی که لوسین حس میکرد فشار انگشتان یخزدهی اسکارل بود؛ انگشتانی که آرامآرام درون سینهاش فرو میرفت و به قلبش نزدیک میشد.
اسکارل با لبخندی خونآلود زمزمه کرد:
- بذار نسل دوپوستهها همینجا، همین امشب با تپش قلب تو خاموش بشه.
اسکارل همچون سایهای سیاه و گسترده بالای سر لوسین خم شد. انگشتان دراز و استخوانیاش آرامآرام بر سینهی او فرو میرفتند، جایی که ضربان قلب وحشیانه میکوبید. نفسهای بریدهی لوسین با خون در هم میآمیخت و هر دمش به خسخس مرگ نزدیکتر میشد. صدای اسکارل آرام اما چونان خنجری در عمق روانش پیچید:
- میدونی چرا هیچوقت نتونستی جایگاهی داشته باشی، لوسین؟ چون حتی پدرت هم ازت بیزار بود... همون مردی که باید پشتت میایستاد، اولین کسی بود که تو رو رها کرد.
لبخند تلخ و بیرحمی بر لبانش نشست و با فشاری بیشتر بر سینهی لوسین ادامه داد:
- بعدش نوبت دراکولاست. کسی که خیال میکنه از همه برتره. البته آرتماسین بیچاره رو هم فراموش نمیکنم! تو همیشه یک مطرود بودی و من فقط کاری کردم که زودتر این حقیقت رو بفهمی.
چشمان لوسین پر از وحشت و خشم شد. دستهایش در تلاش لرزید اما گویی کلمات اسکارل از فرو رفتن پنجهها در سینهاش دردناکتر بودند.
در سوی دیگر هیراشما میان نبردش لحظهای مکث کرد. نگاهش بر لوسین افتاد، خون بر لبان او و دستان اسکارل که در سینهاش فرو میرفت اندیشهای سرد در ذهنش پیچید:
«شاید بذارم تموم بشه شاید این بار لوسین هم باید بمیره.»
اما ناگهان گردنبند بر سینهاش لرزید. سنگ اسرار درونش با نوری سرخ زبانه کشید و کتاب محبوس در آن پردههای خاطره را به ذهنش بارید: خندههای لوسین شبهایی که برای او آرامش آورده بود، لحظهای که برای نخستین بار دستهایشان در میان خون به هم گره خورده بود. عشق و عهدشان چونان شعلهای در تاریکی دوباره در وجود هیراشما بیدار شد.
او زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نه. لوسین باید زنده بمونه.
با سرعتی برقآسا به سمت اسکارل تاخت. خنجر در دستش میدرخشید، انعکاس خون روی تیغه مثل آتشی شعلهور بود. اسکارل هنوز غرق در لذت سخنانش بود، سر به پایین برده، زمزمهکنان آخرین نیشخندش را بر ل*ب آورد:
- تو هیچوقت چیزی جز یک شکستخورده نبودی لوسین.
و ناگاه تیغهی خنجر از پشت گردن اسکارل گذشت. صدای شکافتن استخوان و پارگی گوشت در تالار طنین انداخت. خون چون فوارهای تاریک پاشید و سر اسکارل با چشمانی پر از تعجب و لبخندی نیمهتمام از بدن جدا شد و غلتان بر سنگهای سرد افتاد.
سکوتی سهمگین همهجا را فرا گرفت. تنها صدای تپش قلب لوسین بود؛ تپشی خسته اما زنده که در میانهی مرگ و خون میپیچید.
با سقوط اسکارل هراس چون موجی در میان لشکر خونآشامها پیچید؛ غرشی از بیباوری و ترس، همانند صدای شکستن استخوان در صفوفشان زبانه کشید. اما پایان نبرد نبود؛ تنها ضربهای بود که میدان را برای لحظهای در سکوتی وهمآلود فرو برد.
خورشید آرام و سنگین همچون قلبی خسته به سوی غروب میرفت. این افول، نوید شومی برای جادوگران و نوید قدرتی تازه برای خونآشامها بود. هیراشما در میان غبار و خاکستر به سوی لوسین رفت و زیر بغلش را محکم بالا کشید.
- بلند شو خونآشام کوچولو. الان وقت استراحت نیست.
لوسین با تنی زخمی و چشمانی سنگین از کینه آخرین بار به چهرهی اسکارل نگاه کرد؛ به لبخند تلخ و مرموزی که در لحظهی محو شدن هنوز در چشمانش برق میزد. همان کلماتی که پیش از مرگش به زبان آورده بود در ذهن او میپیچید و رهایش نمیکرد:
«پدرت بود که تو رو راند.»
آن زمزمهی شوم همچون خنجری در اعماق جانش میچرخید. گویی هر قدمی که برمیداشت سنگینتر از قبل میشد اما باز ایستاد، نگاهی سخت به افق انداخت و در حالی که شعلهی تردید و کینه درونش زبانه میکشید همراه با هیراشما به سوی دخمهی مخصوص دراکولا به راه افتاد؛ به سوی پدری که هم خونش بود و هم نفرینش.
لوسین و هیراشما در سکوتی سنگین قدم بر سنگفرشهای نمور دخمه گذاشتند. جایی که حتی لوسین هم تا به حال اجازهی ورود به آن را نداشت؛ مکانی که تنها دراکولا و همسرش و چند برگزیدهی دیگر به آن دسترسی داشتند.
هوا بوی نم و خون کهنهای میداد؛ بویی که انگار در اعماق دیوارها خشکیده و با تاریکی درآمیخته بود. گویی دیوارها قرنهاست رازهای سیاهی را در خود پنهان کردهاند.
شعلهی مشعلهایی که به فاصلههای نامنظم بر دیوار نصب شده بود، ضعیف و لرزان میسوخت و سایههایی بلند و کجومعوج بر سطح سنگی میانداخت. هیچ صدایی جز صدای نفسهای سنگین آن دو و چکههای آرام آب از سقف شنیده نمیشد. لوسین هر بار که پایش روی زمین کشیده میشد لرز خفیفی در ستون فقراتش میدوید؛ انگار سنگها از درون جان داشتند و نگاهش میکردند.
هیراشما با دقت شمردهقدم برمیداشت و هر چند لحظه یکبار دستش را بر روی دیوار میکشید تا رطوبت سردش را حس کند، گویی میخواست مطمئن شود که هنوز در دنیای واقعی است و کابوسی بیانتها او را نبلعیده.
لوسین بیصدا نجوا کرد:
- بوی خون تازه!
هیراشما نگاه تیزش را به تاریکی پیشرو دوخت؛ هیچ نشانی از حیات نبود اما حس حضور چیزی قویتر از هر موجود زندهای نفس را در گلویشان خفه میکرد.
هرچه بیشتر پیش میرفتند دیوارها باریکتر و سقف کوتاهتر میشد، گویی دخمه آنها را به درون خود میکشید، مثل دهانی که بیقرارِ بلعیدن است.
هوای اطراف سنگینتر شد و هر دم، شعلهی مشعلها ضعیفتر میگردید انگار نفس کشیدن هم خلاف جریان پنهانی این مکان بود. ناگهان صدای ساییده شدن فلزی دوردست به گوششان رسید؛ صدایی آرام و خفه که مثل خنجری بر اعصاب فرود آمد. هیراشما زمزمه کرد:
- این صدای زنجیرِ؟!
و نگاهش را به لوسین دوخت.
چشمان لوسین برق کوتاهی از خشم و عطش انتقام داشت اما زیر آن برق، هراسی خاموش پنهان بود که حتی خودش نمیخواست بپذیرد. صدای قلبش تندتر میزد و خون در شقیقههایش میکوبید اما زبانش چیزی نگفت؛ فقط به جلو خیره شد و گامهایش را سرعت بخشید.
دخمه پیچیدگی عجیبی داشت؛ راهها به هم میرسیدند، شاخه میشدند و دوباره به هم میپیوستند، درست مثل هزارتویی زنده.
بوی کپک و تعفن در عمق گلویشان مینشست و هر بار که نفسی عمیقتر میکشیدند حالت تهوع به سراغشان میآمد.
لوسین دستش را بر روی قبضهی خالی کنار رانش گذاشت، جایی که همیشه شمشیری آویزان بود اما حالا سلاحی در کار نبود و این بیشتر شبیه زخمی کهنه در روحش بود.
هیراشما با دقت به گوشههای تاریک نگاه میکرد گویی انتظار داشت از دل سایهها چیزی به بیرون جهش کند. صدای خشخش ریزی در پشت سرشان پیچید، هر دو ایستادند، نفسی حبس کردند اما وقتی برگشتند فقط تاریکی بود و هیچ چیز جز سایهی خودشان روی دیوار نبود! اما همان لحظه لوسین مطمئن شد این دخمه بیصاحب نیست. او زیر ل*ب گفت:
- اینجا بوی کمین میده!
هیراشما بدون پاسخ گامی آرام برداشت و نگاهش را به راه پیشرو دوخت. آنها به تالاری پهن رسیدند؛ تالاری با ستونهای کج و ترکخورده که از سقف تا زمین ادامه داشتند مثل استخوانهای عظیمی که جسدی غولآسا را بر دوش میکشیدند.
کف تالار پر از رگههای خشکشدهی خون بود که مانند نقشهای پیچیده بر زمین گسترده شده بود.
لوسین بر زانو نشست و انگشتش را روی یکی از این رگهها کشید، هنوز رطوبتی خفیف حس شد، گویی خون بهتازگی جاری شده است. نگاهش را بالا آورد و در همان لحظه هیراشما با نگاهی هشداردهنده زمزمه کرد:
- تو هم اون نگاه رو حس میکنی؟!
گوشهی تالار سایههایی موج میزدند؛ نه به شکل انسان نه حیوان، چیزی میان این دو. حرکتشان بیصدا اما محسوس بود. لرزشی بر هوا نشست و بوی آهن زنگزده با شدتی آزاردهنده فضا را پر کرد. لوسین به آرامی نفس کشید گویی میخواست ترسش را زیر چهرهای آرام پنهان کند اما رگهای برآمده بر گردنش او را لو میدادند.
دخمه حالا دیگر فقط یک مسیر تاریک نبود، بلکه دام بود؛ دامی که با حوصله و دقت کشیده شده بود و آنها بیآنکه بدانند قدم به قلب این تله گذاشته بودند.
لوسین و هیراشما با نفسهایی کوتاه و چشمانی شعلهور، وارد دخمه تاریک و سنگفرششده شدند. فضای بسته و بوی رطوبت کهنه با هر قدمشان بیشتر سنگین میشد. نگاه لوسین به جلو دوخته شد، دلش پر از خشم و انتقام از پدری که او را رانده بود. هیراشما دستش را محکم روی شانه او گذاشت و با صدای آرام ولی پر از قدرت گفت:
- آماده باش، من حس خوبی ندارم!
به محض آنکه قدمهایشان به انتهای سالن رسید درهای عظیم سنگی با صدای مهیبی بسته شد؛ صدا چنان غیرمنتظره بود که حتی قلبهای خونآشامان را لرزاند. لوسین به عقب نگاه کرد اما راه برگشتی نبود.
از تاریکی دخمه، ده خونآشام با هیبتی بزرگ و پوشیده پدیدار شدند. هر کدام شبیه مجسمهای زنده بودند؛ بدنهایشان پر از عضلات تند و چشمانی که از زیر نقابهای تاریک میدرخشید. هیچ یک از سلاحها و جادوهای معمول جادوگران برایشان کارآمد نبود، زیرا بدنهایشان میان سایه و واقعیت در نوسان بود.
لوسین و هیراشما در یک نگاه سریع همدیگر را تأیید کردند. هیچ ترسی نبود؛ فقط خشم و عزم بیرحمانهای که سالها در وجودشان جمع شده بود. اما پیش از آنکه اقدامی کنند صدای پایی که بر سنگها خشن میکوبید، از ورای سایهها آمد. در مرکز سالن، دراکولا، پدر لوسین با قامت استوار و سیاهی که تاریکی را بلعیده بود، ظاهر شد.
او به آرامی قدم برداشت و گفت:
- فکر کردی میتوانی منو غافلگیر کنی پسرم؟
هیچ حرکت اضافی، هیچ فریادی نبود اما در قلب لوسین شعله انتقام شعلهور شد. هیراشمای تازه خونآشام شده، با تجربهای محدود، دستش را به سمت لوسین فشرد گویی میخواست به او شجاعت بدهد.
نگهبانان از اطرافشان به حرکت درآمدند. هر کدام مانند دستهایی سیاه و کشیده، میخواستند به بدنشان چنگ بزنند و آنها را در تاریکی محو کنند. لوسین با حرکتی سریع نگهبانی را که از سمت راستش حمله میکرد گرفت و آن را به عقب پرتاب کرد. اما آنها لحظهای متوقف نشدند؛ از دیوارها و سقف بازگشتند و دوباره هجوم آوردند.
هیراشما با خشم در تاریکی حملهور شد. هر بار که دستش سایهای را لم*س میکرد، با صدایی شبیه فریاد فلز شکسته، آن را خرد میکرد.
در همان لحظه صدای آرام و سنگین دراکولا در تالار پیچید. صدایی که نیازی به فریاد یا تهدید نداشت؛ کافی بود تا نگهبانان بیدرنگ فرمانبردار شوند. موجی از سکوت، تاریکی را بلعید و همگی همچون مردگانی بیحرکت شدند. دراکولا آرام از دل سیاهی بیرون آمد؛ ردای بلندش بر سنگفرش کشیده میشد و نگاه نافذش روی گردن هیراشما میخکوب ماند.
- بسّه. بازی دیگه تموم شد.
بیهیچ شتابی جلو آمد. دست سرد و سفیدش بالا رفت و گردنبند سنگ اسرار را بیهیچ مقاومتی از گردن هیراشما کند. نفس هیراشما در سینهاش حبس شد، اما نمیتوانست مانع شود. لوسین دندان روی دندان میسایید، ولی نگاه خیرهی دراکولا زنجیری محکمتر از فولاد به جانش بسته بود.
دراکولا گردنبند را بالا گرفت. سنگ در دستانش به سرخی خون درخشید و همزمان از دل سنگ، لامورای عظیم و غبارآلود، گویی از اعماق زمان به دستش بازگشت. لبخندی باریک بر لبانش نشست:
- همهچی دوباره از همینجا شروع میشه!
نگهبانان چون مارهای بیشکل به دور لوسین و هیراشما حلقه زدند. این بار قصدشان کشتن نبود؛ میخواستند اسیرشان کنند. تاریکی مثل قفسی زنده آن دو را بلعید و دراکولا با آرامشی شبیه یک پادشاه فاتح به سوی تخت سنگی بازگشت.
در میدان سنگفرش شعلههای آتش هنوز بر پیکر سوختهی مشاور اعظم اسکارل میرقصید. جادوگران خسته اما سرمست گرد هم آمده بودند. خندهها، فریادها و نفسهای بریدهشان همه بوی غرور پیروزی میداد. ناقوسهای قلعه در فضا میپیچید و مثل سرود آزادی برای جادوگران از دیوارها میگذشت.
جادوگر سالخوردهای با ردای آبی، عصایش را بر زمین کوبید:
- امروز روز آزادیه! ارباب تاریکی شکست خورد!
جمعیت هلهله کشید و خفاشهای خونآشام باقیمانده با وردهای آتشین یکی پس از دیگری در شعلههای سرخ فرو میافتادند. بوی گوگرد و خاکستر همهجا را پر کرده بود و زمین از اجساد نیمهانسانهای نیمهخفاش پوشیده شده بود.
جوانترها حلقه زده بودند و آواز میخواندند. هیچکس نمیدانست سایهای سهمگینتر در دل قلعه بیدار میشود.
خورشید در افق خاموش شد. با خاموشی آخرین پرتو قلب قلعه نیز در تاریکی فرو رفت. دراکولا لوسین و هیراشما را در دخمهای سنگی و زنجیرزده زندانی کرده بود. زنجیرها مثل مارهای آهنی بر تنشان پیچیده بود، هر تقلایی فقط زخمی تازه مینشاند. او کتاب لامورا را کنار شنلش گذاشت و آرام تالار را ترک گفت.
محافظان، موجوداتی با چشمهای سرخ و بدنهایی در مه غوطهور، دو سویش صف کشیدند. صدای گامهایشان در دهلیزها مثل طبل جنگ میپیچید. دراکولا دستانش را به تاریکی بلند کرد و نامی ممنوعه را زمزمه کرد:
- تیسازن بیدار شو!
زمین لرزید. هوای یخزده فضا را بلعید. با نخستین گام دراکولا به بیرون، میدان جنگ در برابرش گشوده شد.
لشکر جادوگران هنوز در شور پیروزی، با دیدن او و سپاهش از مه، خشکشان زد. سکوتی مرگبار میدان را گرفت؛ فقط پرچمهای خونآلود در باد تکان میخورد. هیچکس تصور بازگشت او را نداشت.
آکاریزسما، با چشمان شعلهور از خشم پیش آمد. نگاهش به اطراف دوید؛ خبری از لوسین و هیراشما نبود. رگهای گردنش بیرون زد. فریادی زد که آسمان را شکافت:
- هیراشما! لوسین! کجایین؟!
هیچ پاسخی نیامد. خشم در جانش شعله کشید. عصای خمیدهاش را بالا برد و به سوی دراکولا تاخت. برق وردها نوک عصا را درخشان کرد:
- هیولای لعنتی! این بار دیگه آخر خطته!
صاعقهای کبود از عصا شلیک شد و سینهی دراکولا را نشانه گرفت. اما سایهها پیچیدند، صاعقه را بلعیدند و هیچ اثری نماند. دراکولا آرام خندید. در یک پلکزدن، ردایش مثل بالهای شوم گشوده شد و پشت آکاریزسما ظاهر شد.
- سادهلوحی...!
پنجههایش بر شانههای جادوگر قفل شد. نیرویی اهریمنی او را به زانو انداخت. فریاد جادوگران بلند شد. هیچکس باور نمیکرد آکاریزسما، امیدشان، اینقدر زود به دام بیفتد.
محافظان دراکولا مثل طوفانی از خون و مه بر جادوگران تاختند. میدان در خون و فریاد غرق شد.
و ناگهان زمین دوباره شکافت. هیبت عظیم تیسازن سر برآورد: موجودی پرنده، نه جغد و نه خفاش؛ بالهایی پهن با تیغههایی استخوانی، پنجههایی چون چنگال آهن و نوکی تیز و مرگبار. غرید و آسمان تار شد. بالهایش با هر ضربه هوا را میشکافتند. با خشم دیوانهوار بر دو موجود تاریکی که آکاریزسما پیشتر احضار کرده بود حمله برد. نوک بالهایش چون تیغ بر گوشت جادو نشست، پنجههایش آنها را در هم کوبید و نوکش سینهی یکی را درید. صدای شکستشان مثل غرش کوه بود. چند ضربه کافی بود تا هر دو موجود در غباری سیاه متلاشی شوند.
میدان قتلگاه شد. جادوگران یکی پس از دیگری در خون غلتیدند. صدای خندهی دراکولا مثل زنگ مرگ بر همهجا طنین انداخت.
بوی شکست همهجا را پر کرد. جادوگرانی که مانده بودند امیدشان مرد. صدای خرد شدن استخوان زیر پای محافظان و غرش تیسازن آخرین رمقشان را گرفت. وردها خاموش شدند و فریاد «فرار کنید!» بر هوا پیچید. بعضی گریختند، باقی در تاریکی بلعیده شدند.
دراکولا آکاریزسما را چون شکاری در چنگ داشت. سر جادوگر را عقب کشید و دندانهایش را در گلوی او فرو برد. خون با فشار بیرون زد. جرعهای طولانی نوشید تا صدای مکیدن در میدان مثل مرگ در گوشها نشست. چشمان آکاریزسما به سفیدی زد، وردهایش خاموش شد و نالهای ضعیف ماند. دراکولا با لذتی خونآلود، دهان از گردنش جدا کرد و پیکر نیمهجان او را بر دوش انداخت.
دقایقی بعد در دخمهی سنگی صدای گامهای او پیچید. لوسین و هیراشما زنجیرزده و خسته سر بلند کردند. بوی زنگ آهن و تاریکی نفسشان را برید. دراکولا بیآنکه کلمهای بگوید پیکر آکاریزسما را جلویشان انداخت. نالهای خفیف از گلویش برخاست.
چشمان هیراشما وحشتزده گشاد شد. پدرش، غرق خون، شکسته و نیمهجان جلوی او بود. قلبش ترکید. فریادی زد، بیشتر شبیه زجهی جانوری زخمی. زنجیرها را کشید، تنش را درید، اما هیچ قفلی باز نشد. صدای ضجههایش در دخمه پیچید:
- بابا... نه... نه...!
اشک روی گونههایش لغزید. دراکولا آرام تماشا میکرد. لبخندی سرد روی لبش نشست؛ لبخندی که میگفت:
«این همش بخشی از نقشهم بود.»
با پیچیدن صدای تشویق آلور در دخمه لبخند سرد و خونچکان دراکولا پررنگتر شد. شعلههای مشعلها روی دیوارها میرقصیدند و سایهی او مثل هیولایی بیپایان پشت سرش قد میکشید.
- ارباب راستش این، هوشمندانهترین نقشهای بود که تا حالا دیده و شنیده بودم.
محافظان، با زرههای سیاه و شمشیرهای خونآلود راه را برای مشاور باز کردند. آلور آرام قدم برداشت، زانو خم کرد و سر به نشانهی احترام پایین آورد.
انعکاس صدایش در دخمه لرزید:
- ارباب بزرگ… با این نقشه هم از شر اون خفاشای خائن خلاص شدین هم دشمنای قدیمی جادوگر رو به زانو درآوردین… و تازه، ارباب جوونمون لوسین حالا آمادهست که وارث شما بشه.
نگاه دراکولا از میان تاریکی گذشت و روی لوسین که به زنجیر کشیده شده بود ثابت ماند. چشمهای جوان سرشار از خشم و حیرت بود اما زنجیرها هیچ فرصتی برای فریاد یا فرار به او نمیداد. دراکولا با لحن آرام اما سرشار از غرور گفت:
- حالا دنیا آمادهست که وارث منو ببینه… ولی به وقتش.
آلور سر تکان داد و لبخندی زیرکانه بر ل*ب نشاند، در حالی که شعف خونآلود در دخمه پیچیده بود.
دراکولا سرش را کمی کج کرد، نگاه سرخ و نافذش درون چشمان آلور دوخته شد. رگهای از رضایت در خطوط چهرهاش موج میزد اما هنوز غروری سنگین در کلامش جاری بود. صدای خشدارش در تالار پیچید:
- آلور… تو خوب میدونی هیچ حرکتی بدون حساب و کتاب من نیست. من هر دشمنی رو سر وقتش له میکنم.
محافظان که تا لحظهای قبل در سکوت ایستاده بودند با ضربهی نیزههایشان بر زمین فریادی هماهنگ کشیدند و صدای برخورد آهن بر سنگ همچون طبلهای جنگ تالار را لرزاند.
آلور لبخندی کمجان زد ولی در عمق چهرهاش هیجان و ترس درهمآمیخته بود. کمی جلوتر آمد، دوباره سر خم کرد و آرامتر گفت:
- ارباب، این کار شما همه رو مات کرده. جادوگرا دیگه هیچ رمقی برای برگشت ندارن، خفاشای خیانتکارم که محو شدن. حالا فقط یه قدم مونده… فقط یه فرمان از شما.
دراکولا دستی بلند کرد، انگار همهی وجودش از نیرویی اهریمنی لبریز بود. نگاهش بین لوسین و هیراشما لغزید. لوسین بیحرکت ایستاده بود اما چشمانش برق میزد، ترکیبی از غرور، تردید و عطشی پنهان برای چیزی که هنوز خودش درست نمیدانست چیست.
دراکولا لبخندی پرمعنا زد و به آرامی گفت:
- فرمان آخر…!
در همین لحظه هوای تالار سنگین شد. شعلههای مشعلها به شکلی غیرطبیعی لرزیدند، سایهها بر دیوارها در هم پیچیدند. زمزمهای ناشناخته در فضای تاریک جاری شد، انگار صدها صدای نامرئی از اعماق زمین او را تشویق میکردند.
هیراشما که هنوز در شوک دیدن پدر نیمهجانش بود با دستان لرزان به جلو خیز برداشت و فریاد زد:
- لعنت بهت! چه جوری تونستی با همه بازی کنی؟!
بعد چشمهایی که از اشک و خشم برق میزد را مستقیم به لوسین دوخت؛ صدایش از بغض میلرزید اما زهر کلماتش استخوان میشکست.
- تو… تو چطور تونستی با من بازی کنی لوسین؟ ما جز خوبی و اعتماد چیزی بهت ندادیم.
لوسین یک قدم عقب رفت، دستهایش را محکم مشت کرده بود و نگاهش به زمین دوخته شد. صدایش گرفته و پر از درد بود.
- هیراشما... من از نقشه پدرم خبر نداشتم. خودت دیدی منم بازیچه بودم. اون منو همونطور فریب داد که تو رو.
نگاهش بالا رفت و برای لحظهای چشم در چشم هیراشما شد.
ـ حالا میفهمم… همهچیز از همون اول یه نقشه بود. آوردن تو توسط تیسازن، اون کتاب لعنتی، همه… فقط برای این بود که پدرم انتقامشو بگیره. منم مثل تو یه قربانی بودم تا اون به هدفش برسه.
دراکولا آرام از جا برخاست. ردای سیاهش چون موجی تاریک بر زمین کشیده شد و تالار را در هالهای از هراس فرو برد. لبخند پهنی بر ل*بهایش نشست؛ لبخندی که نه از مهر، که از اسارت و سلطه بوی خون میداد. صدای قدمهایش در میان سکوتی سرد پیچید و نگاهها بیاختیار به سویش چرخید.
- چه نمایش قشنگی راه انداختین! فکر کردین میتونین بازی رو برگردونین؟ ولی نه، بازی همیشه توی دستای منه.
سکوتی کوتاه برقرار شد. نگاه تیزش را به لوسین دوخت، گویی که از پیش همهچیز را چیده بود. صدایش آهسته، اما مثل زهر در فضا پخش شد:
- حالا وقتشه معامله کنیم. من میتونم همینجا، همین لحظه کار همهتونو بسازم. ولی یه راه دیگه هم هست.
هیراشما نفسش تند شده بود؛ شعلهی خشم در نگاهش زبانه میزد. لوسین اما میان تردید و وحشتی مبهم گرفتار بود. قدمهای دراکولا آرامتر شد، نزدیک آمد و درست روبهروی او ایستاد.
- لوسین... تو وارث من بین خونآشاما میمونی. هر چی دیدی، هر چی شنیدی رو فراموش میکنی. این تنها راه بقای توئه.
سپس، با نیشخندی تلخ سرش را سوی هیراشما چرخاند و کلماتش را مثل خنجری در هوا پرتاب کرد:
- و تو... اگه میخوای پدرت، آکاریزسما، هنوز نفس بکشه... باید بهعنوان همسر وارث من کنار لوسین بمونی.
صدای او همچون پتکی سهمگین بر پیکر سکوت تالار کوبیده شد. نگهبانان و مشاوران، نفس در سینه حبس کرده بودند. دیوارها انگار لرزیدند و لوسین فهمید که دیگر چیزی به نام انتخاب در زندگیاش وجود ندارد!
سکوت تالار مثل دیواری ضخیم میانشان کشیده شده بود. هیچکس جرئت نداشت نفسی عمیقتر از معمول بکشد. نگاه لوسین میان زمین و دراکولا سرگردان مانده بود؛ هر انتخابی مثل طنابی بود که حلقهاش را تنگتر میکرد.
- لوسین، جواب بده.
صدای دراکولا آهسته اما قاطع بود، مثل خنجری که آهسته در سینه فرو رود.
- زمان به نفع تو نمیچرخه!
لوسین دندانهایش را به هم فشرد. حس میکرد زمین زیر پایش در حال فرورفتن است. نگاه کوتاهی به هیراشما انداخت؛ چشمانش شعلهور از نفرت بود اما در عمق آن لرزشی از بیم برای پدرش پنهان بود.
- من… من نمیتونم اینو قبول کنم.
صدایش لرزید اما باقیماندهی غرور درونش سعی داشت محکم به نظر برسد.
لبخند دراکولا پهنتر شد.
- نمیتونی؟ یا نمیخوای ببینی که یک امپراتوری با یک «نه» از بین میره؟
هیراشما قدمی به جلو برداشت.
- بازی کافیه دراکولا! تو فقط میخوای همهچیزو به اسم معامله نشون بدی، اما این گروگانگیریه! نه انتخاب.
دراکولا آهی کشید، انگار که از کودکی لجباز خسته شده باشد.
- شاید حق با تو باشه دختر آکاریزسما. اما تاریخ هیچوقت نمیپرسه که عدالت چه بود؛ فقط مینویسه چه کسی پیروز شد؟
لوسین قلبش تندتر میزد. در میان سرنوشت خون و سایه، تنها چیزی که میخواست رهایی از این قفس بیانتخاب بود!
سکوتی سرد و سنگین بر تالار نیمهویران گسترده بود و تنها پژواک صدای دوردستِ شعلههایی که از مشعلهای سیاه بر دیوارها میسوخت در فضا میپیچید. دراکولا قدمی به جلو برداشت، چشمهای سرخ و درخشانش همچون دو خنجر خونین در تاریکی میدرخشید. گردنبندِ سنگ اسرار هنوز در دست او میلرزید، گویی خود آن شیء از لم*س ارباب خون به هراس افتاده باشد.
هیرااشما سر به زیر داشت، اما نگاه نافذش زیر تار موهای سیاه، هر لحظه برق انتقامی تازه میزد.
لوسین اما در میانهی این سکوت همچون سنگی میان دو رودخانهی خروشان گرفتار مانده بود. قلبش در سینه میکوبید و ذهنش در طوفانی بیامان غرق بود. اندیشههایش در تاریکی میچرخیدند:
«خونآشاما... عجیب موجوداتِ سرد و بیروحین! اصن یه خانوادۀ واقعین؟ همدیگه رو میبینن فقط موقعی که تشنهان یا یه شکارِ تازه گیر آوردن. وفاداری؟ به چی؟ به این قبیله که فقط یه مشت موجودِ تشنه هستن که برای سیر کردن خودشون، جون یه آدم بیگناه رو میگیرن؟ آخرش چی میشه؟ ما به یه مشت موجود که فقط فکر خودشونن وفاداری میکنیم! فقط چون مثل ما ان؟ این که وفاداری نیست. این یه جور قراردادِ شومه!»
چشمانش آهسته بر قامت دراکولا لغزید، آن هیبت جاودانه، اربابی که برای سلطه بر جهان از هیچ خونریزی فروگذار نمیکرد. در ذهنش جرقهای دیگر جهید:
«جادوگرا... آدمایی که با یک دست ورد و فال، جون آدمو میگیرن. بیرحم ان؟ حتماً! ولی تو همون بیرحمی یه قانون دارن که هیچوقت نشکستنش: خانواده. اونا خون کسی رو نمینوشن، آدمو پارهپوره نمیکنن... با یه ذره کلام و انرژی، دشمنشون رو از پا درمیارن. ولی آخرش، مرگ با جادو چه فرقی داره با مرگ با دندان یه خونآشام؟»
لحظهای احساس کرد دیوارها بر سرش خم شدهاند. جهان دوپاره میشد: یک سوی تاریکی یخزدهی خونآشامان، سوی دیگر شعلهی سرد جادوگران! هر دو سویه، هم درست مینمود و هم خطاکار و او، در میان این شکاف نمیدانست پای در کدام خاک بگذارد.
دراکولا، بیآنکه از تردید لوسین آگاه باشد، صدایی همچون زمزمهی مرگ بر ل*ب آورد:
- تصمیم دست خودته وارث دو خون. یا در کنار ما، بر تختِ جاودانگی میشینی… یا در تاریکی فراموش میشی!
هیراشما سر برداشت، نگاهش همچون آتشی خاموشناشدنی در چشمهای لوسین دوید. هیچ سخنی نگفت، اما همان نگاه کافی بود تا لرزشی تازه در جان او بیفتد. لوسین حس کرد هر کلمهای که بر زبان بیاورد، میتواند مهر سرنوشت باشد؛ نه تنها برای خودش، بلکه برای تمام آنان که میان این دو سپاه گرفتارند!
در دلش زمزمهای پیچید، زمزمهای که بیش از آنکه صدای اندیشه باشد، شبیه نالهی روحی سرگردان بود:
«آیا راه سومی وجود داره؟ راهی که نه به خون ختم بشه و نه در افسون گم بشه!؟ یا محکومم که میان دو تاریکی، یکی رو انتخاب کنم!؟»
هوای تالار بوی خون داغ و آهن زنگخورده میداد. شعلههای مشعل روی دیوارها مثل نفسهای نامنظمِ یک موجود زخمی میلرزیدند. دراکولا آهسته سر بلند کرد؛ انگار شنیده باشد قلبی در نزدیکی خارج از ریتم معمول میتپد. نگاهش روی لوسین نشست، نگاهی که بوی تردید را از دور تشخیص میداد. گوشهی لبش کش آمد!
- بوی دودلی میاد پسر! وقتِ دودلی نیست!
پیش از آنکه کسی حدس بزند در ذهنش چه میگذرد، گام برداشت و رو به هیراشما رفت. محافظان کنار کشیدند. دراکولا با یک حرکتِ نرم، چانهی او را گرفت و سرش را بالا کشید. گردنِ هیراشما در مهِ سردِ تالار برق زد؛ پوستِ رنگپریده، رگِ نازکی که زیر نور میدوید، نفسهای کوتاه و بریده. نیشهای دراکولا از ل*ب بیرون زدند؛ برقشان در شعلههای رقصان، مثل دو تیغهی صیقلخورده!
- بازی بسّه. یا با منی یا همهتون همینجا تموم میشین.
هیراشما نهیب زد، گرچه صدا از تهِ زخمش بیرون میآمد:
- دستترو بردار!
دراکولا بیاعتنا سر را کمی کج کرد تا زاویهی رگ درست شود. همان لحظه بود که دنیا برای لوسین تنگ شد؛ دیوارها نزدیک آمدند، هوا کم شد، صداها دور. قلبش به طبل جنگ بدل شد؛ کوبشی سنگین، نامنظم، سرکش! تردید، مثل یخی که از درون ترک میخورد شکست.
در اعماق تالار، کتابِ لامورا که کنار شنل دراکولا پنهان بود ناگهان لرزید. جلدِ کهنهاش نفسی کشید و کلمههای صفحاتش جان گرفتند؛ حروف چون شمعهایی روی آب، از صفحه برخاستند و در هوا به هم پیوستند. زمزمهای کهنه، شبیه صدای جماعتی که از تهِ چاهی میخوانند، پیچید:
«وقتی قلبِ وارث میانِ دو خون، بیقرار بتپد؛
پوستِ دوم از خواب برمیخیزد؛
گرگ بر خون سایه میاندازد؛
و انتخاب به جای زبان از استخوان سخن میگوید.»
لوسین نفس عمیقی کشید اما هوا سوزانندهتر از آتش بود. چیزی در ستون فقراتش بیدار شد؛ داغ، زمخت، قدیمی. گویی طنابی از گُدازه درونِ مهرههایش کشیده میشد. انگشتهایش سوزنسوزن شدند، ناخنها زیر پوست خارش گرفتند و بعد مثل خارهایی تیره، آهسته بلند شدند. شقیقهها میتپیدند؛ در ضربانِ هر تپش صدایی تازه باز میشد: صدای خونِ هیراشما، صدای جوششِ سنگِ اسرار، صدای حرکتِ محافظان بر سنگِ تالار. بوها واضح شدند: آهن، دود، عرق ترس. تاریکی از گوشههای تالار نهفقط دیده، که شنیده میشد.
- نه…!
زیر ل*ب گفت اما نه به خودش نه به پدر؛ به آن چیزی گفت که از خواب برمیخاست. با اینهمه بیداری ادامه داد!
پوستش زیر نورِ لرزان سایه انداخت و بعد سایه ضخیم شد. مویی تیره، نه به فراوانی افسارگسیخته، که چون لایهای جنگی بر شانهها و ستونِ پشت نشست؛ رگههایی نقرهای در میانشان برق زد، مثل خطوطی که صاعقه روی شب میکشد. استخوانِ گونهها اندکی کشیده شد، دندانهای نیش قدری بلندتر اما نه به شکل نیشهای پدر؛ بیشتر شبیه دو خنجرِ گرگ که با تشنگیِ خونآشامی صیقل خورده باشند. چشمها از سیاهیِ سرد به کهربایی عمیق چرخیدند و مردمک باریک شد؛ دو خط عمودی که در تاریکی میدرخشید.
زنجیرها صدای نالهای خشک سر دادند. حلقهی آهنیِ مچها ترک برداشت. محافظها یکیدو قدم عقب نشستند. آلورِ مشاور، نفسش بند آمد و ناخواسته زیر ل*ب گفت:
- پوستِ دوم…!
نگاهِ تیسازن، آن موجودِ پرندهی افسانهای با بالهای تیغهدار بر تیرکهای بالای تالار سنگین شد؛ گردنش اندکی کج، چشمهای سردش لوسین را میپایید. با هر تپشِ قلبِ لوسین، پرهای تیسازن موجی نامرئی را حس میکرد و نوکش آهسته، آهسته بر تیرک کوفت.
دراکولا هنوز چانهی هیراشما را در مشت داشت. ل*بهایش با فاصلهای به اندازهی یک نفس از پوستِ او ایستادند. زمزمه کرد:
- وقتِ انتخابه پسر.
لوسین سر بلند کرد. صدایش وقتی بیرون آمد، دوگانه بود؛ لبهای انسانی و لبهای زمخت، مثل خشخشِ گلوی گرگ:
- دست از سرش بردار.
دراکولا نیشخند زد:
- پس بیدار شدی بالاخره؟
همان لحظه، حلقهی فلزیِ مچِ لوسین با ضربهای ناگهانی شکست. او یک قدم جلو پرید؛ نه با شتابِ سبکِ خونآشام، نه با هجومِ کورِ گرگ؛ حرکتی ترکیبی، دقیق، مثل حملهی شمشیری که دستِ استاد و شمرده باشد. پنجهاش که چیزی میانِ دستِ انسان و چنگالِ شکارگر بود مچِ دراکولا را گرفت. صدای برخوردهشان خشک و فلزی شد؛ دو نیروی همخون، اما ناساز.
نگاهِ پدر و پسر گره خورد: سرخیِ یخزده در برابر کهربایِ مُشتعل. سکوت، برای لحظهای همهچیز را بلعید. حتی شعلهها انگار نفسشان را حبس کردند.