رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

صدای قاشق‌ها دوباره بلند می‌شود؛ آرام، بی‌هیچ وقفه‌ای، انگار نه انگار نام آدونیس روی میز افتاده باشد.
گیتی لقمه‌ای در دهان می‌گذارد و با همان خونسردی می‌گوید:
ـ خب، حالا نیست که نیست. غذا رو بخورین سرد میشه.
آندره دستمال سفره را باز می‌کند، بی‌هیچ‌گونه تعجب یا پرسشی، و تنها سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
ـ گیتی‌جانم درست میگه. سر میز نباید بحثای این‌جوری کرد.
آدریسا، انگار تنها دغدغه‌اش لکه‌ی کوچکی روی لبه‌ی لیوان باشد، دستمالی از جیبش درمی‌آورد و شروع می‌کند به تمیز کردنش.
ـ لطفاً غذاتونو بخورین. برای این درست نشده که حرف آدونیس باشه سر میز.
دهانم خشک می‌شود. کلمات در گلویم می‌میرند. فقط به بشقاب روبه‌رویم خیره می‌مانم؛ رنگ‌های زنده‌ی غذا برایم مثل تکه‌های مرده‌ای‌ست که بی‌هیچ طعمی کنار هم افتاده‌اند. درونم غوغا می‌کند، اما بیرون، این خانواده چنان آرام ادامه می‌دهد که انگار نبود آدونیس، امری عادی و بی‌اهمیت است.
قاشق‌ها دوباره به آرامی با بشقاب‌ها تماس پیدا می‌کنند. ریتمی یکنواخت و مرگبار. صدایی که بیشتر شبیه مراسمی سرد است تا صرفِ غذا. من بین این صداها، خفه می‌شوم.
خون در رگ‌هایم می‌جوشد. قاشقم را محکم در بشقاب فرو می‌برم. از جا برمی‌خیزم و با صدایی که از خشم می‌لرزد می‌پرسم:
ـ یعنی چی؟! شما همین‌قدر راحتین؟ اصلاً شاید آدونیس به بلایی سرش اومده باشه. میشه... میشه یکی فقط بهش زنگ بزنه؟ اصلاً بهتر نیست بریم... دنبالش بگردیم؟
صدای خنده‌ی گیتی، خشک و بی‌اعتنا میز را می‌شکافد. بعد آندره هم به خنده می‌افتد و در نهایت آدریا و آدریسا، هر کدام با خنده‌های کوتاه و تمسخرآمیز به جمع می‌پیوندند.
آندره با دست، بی‌خیال، در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:
ـ دنبالش بگردیم؟! دخترم... اگه هر بار بخوایم دنبال آدونیس بگردیم، باید یه عمر فقط تو خیابون‌ها پرسه بزنیم.
گیتی قاشقش را در دهان می‌گذارد و با نگاهی سرد اضافه می‌کند:
ـ خوشگلم یه مرد سی و دو ساله که گم و گور نمیشه‌. آدونیس تا بوده همین بوده، ما دیگه عادت کردیم.
خنده‌هایشان دوباره بلند می‌شود، مثل زخمی تازه که روی قلبم فشار می‌آورد.
احساس می‌کنم دستم می‌لرزد. عرفان بی‌صدا دستم را زیر میز می‌گیرد و آهسته با نگاهش، مرا به آرامش دعوت می‌کند. صدای آرامش به گوشم می‌رسد:
ـ پیوند... آروم باش. الان وقتش نیست.
اما چطور می‌توانم آرام باشم وقتی می‌بینم نبودن آدونیس برای نزدیک‌ترین‌هایش هیچ معنایی ندارد؟
با اکراه روی صندلی می‌نشینم، اما بغض و خشم در گلویم می‌پیچد.
سرم را کمی خم می‌کنم و ل*ب‌هایم را بی‌صدا، به سختی تکان می‌دهم. در حدی که فقط عرفان بشنود زمزمه می‌کنم:
ـ من حس خوبی ندارم عرفان. باید بفهمیم آدونیس کجاست.
چشم‌های عرفان، آرام و عمیق، روی من ثابت می‌ماند. هیچ رد خنده یا تمسخری در نگاهش نیست؛ برعکس، نوعی سنگینی رازآلود از چشمانش بیرون می‌زند. خیلی آهسته، آن‌قدر که فقط من بشنوم جواب می‌دهد:
ـ من می‌دونم آدونیس کجاست.
ل*ب‌هایم نیمه‌باز می‌مانند، اما کلمه‌ای از گلویم بیرون نمی‌آید. صدای قاشق و چنگال بقیه مثل نویزی دوردست در گوشم محو می‌شود. زیر ل*ب، صدایم لرزان اما پر از خشم از میان دندان‌هایم بیرون می‌جهد:
ـ کجاست عرفان؟ بگو الان کجاست؟
دستم را از زیر فشار انگشتانش بیرون می‌کشم، اما او دوباره محکم‌تر نگه‌شان می‌دارد. لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زند که بیش‌تر شبیه اخطار است تا آرامش. با صدای آهسته‌ای که در همهمه‌ی میز گم می‌شود، زمزمه می‌کند:
ـ یکم این‌جا می‌مونیم... بعد خودم می‌برمت پیش آدونیس.
قلبم به تندی می‌تپد. می‌خواهم فریاد بزنم، بخواهم همه بفهمند، اما نگاه سرد و نافذ عرفان مثل زنجیری به صندلی‌ام میخکوبم می‌کند.
اما این وسط یک چیز خیلی عجیب است... عرفان نه اخمی دارد، نه اضطرابی، نه حتی شتابی در لحن صدایش. انگار تمام ماجرا برایش پیش‌پاافتاده باشد. خونسردی‌اش بیش از حد است؛ خونسردی‌ای که بوی خستگی می‌دهد، بوی آدمی که انگار دیگر چیزی برایش مهم نیست.
من در آتش می‌سوزم و او مثل سنگی سرد کنارم نشسته‌است.
 
قاشق و چنگال روی بشقاب‌ها آرام سر می‌خورند و صدای یکنواخت‌شان مثل پتکی روی شقیقه‌هایم می‌نشیند. خانواده‌ی آدونیس بی‌هیچ نگرانی، لقمه پشت لقمه به دهان می‌گذارند. من قاشق را در ظرف می‌چرخانم اما هیچ میلی به خوردن ندارم. غذا، مزه‌ی خاک می‌دهد. عرفان، خونسرد و خاموش کنارم نشسته‌است؛ حتی سعی نمی‌کند لقمه‌ای تعارف کند یا چیزی بگوید. سکوتش از هر فریادی سنگین‌تر است.
لبخندهای پراکنده‌ی خانواده، بی‌تفاوتی‌شان، و بوی گرم خورش روی سفره، همه با هم در تضادی زننده گیر کرده‌اند. احساس می‌کنم در میانشان غریبه‌ای هستم که تنها دغدغه‌اش پیدا کردن آدونیس است.
نفسم را آهسته بیرون می‌دهم. سفره جمع می‌شود و صدای ظرف‌ها در آشپزخانه می‌پیچد و من هنوز سنگینی همان نگاه بی‌روح عرفان را حس می‌کنم.
در سالن، روی مبل فرو می‌روم. هنوز طعم تلخ غذا در دهانم مانده و اعصابم مثل سیم‌های کشیده‌ی تار، آماده‌ی پاره شدن است. عرفان کنارم می‌نشیند، پاهایش را آرام روی هم می‌اندازد و با همان لحن سرد و خسته‌ی همیشگی‌اش، بی‌مقدمه می‌گوید:
ـ مثل همیشه غذا عالی بود خاله گیتی ولی ما باید... خیلی زود رفع زحمت کنیم.
چشم‌هایم برق می‌زنند؛ بالاخره چیزی که می‌خواستم. هنوز کلمات از ذهنم نگذشته‌اند که صدای مادر آدونیس از آن‌سوی سالن بلند می‌شود:
ـ وای کجا؟ تازه می‌خواستیم چایی بیاریم.
پدرش با همان بی‌خیالی همیشگی، روزنامه را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
ـ عجله نکنید، حالا بشینید یه چایی بخورید بعد برید.
خواهرش هم لبخند نصفه‌ای می‌زند و با خونسردی اضافه می‌کند:
ـ آره، مهمون یهویی بخواد بعد شام بره شگون نداره.
من از درون می‌جوشم. دوباره این شگون لعنتی را کشید وسط. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم که چیزی نگویم، اما دست‌هایم روی زانوهایم بی‌قرار می‌لرزد.
نگاه کوتاهی به عرفان می‌اندازم؛ او هنوز همان‌قدر آرام است، حتی لبخند خفیفی به گوشه‌ی ل*ب دارد، انگار برایش عجیب نیست که همه چیز این‌طور ساده گرفته می‌شود.
می‌خواهم چیزی بگویم، می‌خواهم فریاد بزنم، اما عرفان پیش‌دستی می‌کند. با لحنی نرم اما محکم رو به خانواده می‌گوید:
ـ بله متوجه‌م... ولی پیوندجان اصرار داره. یکم احساس کسالت می‌کنه و بهتره ببرمش خونه.
پیش از آن‌که از جایمان کامل بلند شویم گیتی دوباره با همان لحن مهربان اما مصرانه می‌گوید:
ـ نه عزیزهای من، یه فنجون چایی بخورین اول. هوا هم سرده، تازه رسیدین.
آندره سرش را به آرامی تکان می‌دهد و اضافه می‌کند:
ـ درسته. چند دقیقه بشینید، یه کم استراحت کنین بعد برید.
آدریا، با نگاه نرم اما محکمش، دستم را می‌گیرد و می‌گوید:
ـ پیوندجان، عجله نکن عزیزم. اگه حالت بده می‌خوای برو طبقه‌ی بالا رو تخت من استراحت کن. آخه تازه هم غذا خوردین، بهتره یه نفس تازه کنید قبل از رفتن.
آدریا هم لبخندی نصفه‌نیمه می‌زند و اضافه می‌کند:
ـ این جور وقتا عجله کردن شگون نداره. یه چایی بخورید، بعد راه می‌افتین.
 
آدریا دستم را رها می‌کند و من دست و پاچلفتی روی مبل فرو می‌روم، قلبم تند می‌زند و دلم می‌خواهد برخیزم و بزنم بیرون. نگاه می‌کنم به عرفان، که بی‌حرکت کنارم نشسته و هیچ‌گونه واکنشی نشان نمی‌دهد، انگار کل این تعارف‌ها برایش مانند هواست. نفس عمیقی می‌کشم و زیرلب زمزمه می‌کنم:
ـ یعنی حتی نمی‌تونی بگی کجاست؟
عرفان، با همان آرامش سرد و نافذش، دستم را دوباره می‌گیرد و آهسته می‌گوید:
ـ بذار یه چایی بخوریم، بعد میریم.
گیتی آرام به سمت‌مان می‌آید، قدم‌هایش نرم اما مصمم روی کف‌پوش سالن صدا می‌دهند. نگاهی به دست قفل شده‌ی من و عرفان می‌اندازد و لبخند می‌زند، هنوز مطمئن نیستم چه می‌خواهد بگوید. با همان لحن گرم اما جدی می‌گوید:
ـ پیوندجان کارت دارم. بیا با من یه لحظه توی راهرو.
چشم‌هایم کمی گرد می‌شوند و نفسم را آهسته بیرون می‌دهم. عرفان، بدون هیچ واکنشی اضافه، تنها دستم را رها می‌کند و سر تکان می‌دهد. به گمانم یعنی بهتره همراه گیتی بروم.
با تردید از جایم بلند می‌شوم و دنبال گیتی از سالن بیرون می‌روم، هر قدمم با تپش قلبم هم‌خوانی دارد. راهرو باریک و روشنایی ملایمش، سایه‌های ما را روی دیوارها می‌کشد. صدای خنده و گفت‌وگوی خانواده پشت سرم آرام آرام محو می‌شود و تنها صدا، قدم‌های نرم و آرام گیتی است که مرا به جلو می‌برد.
هرچه جلوتر می‌روم، حس می‌کنم وارد فضایی متفاوت می‌شوم؛ فضایی که نه آرامش دارد، نه سکوت واقعی. قلبم تند می‌زند و نفس‌هایم کوتاه می‌شود، اما گیتی با قدم‌های مطمئن و آرام، مسیر را باز نگه می‌دارد و من ناخواسته در این حرکت، تسلیم کنجکاوی و اضطراب خودم می‌شوم.
گیتی متوقف می‌شود و بعد صدای گرم و مطمئنش در فضای خلوت راهرو می‌پیچد:
ـ قبلاً این‌جوری نبودی، پیوندجان.
چشم‌هایم را کمی باز می‌کنم و به او نگاه می‌کنم، ابروهایم بالا می‌روند. ل*ب‌هایم را باز می‌کنم و با تعجب می‌گویم:
ـ ما که اولین باره همو می‌بینیم!
گیتی اخم ظریفی می‌کند، نگاهش تیز می‌شود اما زمزمه‌اش آرام است:
ـ اولین‌بار؟
کمی به چشمانش خیره می‌مانم، او واقعاً جدی‌ست یا فقط دارد این بازی‌های تکراری را از سر می‌گیرد؟ اما باید زرنگی کنم؛ شاید چیزهایی بداند که به دردم بخورد. دستم را به روی شقیقه‌ام می‌گذارم و آهی اغراق‌شده بیرون می‌دهم. با صدایی خسته و شکسته نقش بازی می‌کنم:
ـ ببخشید... خیلی خستم، مغزم زیاد نمی‌کشه.
اما همان لحظه چیزی در ذهنم جرقه می‌زند؛ اگر می‌گوید قبلاً این‌گونه نبوده‌ام، پس چرا در لحظه‌ی ورود رفتارش کاملاً غریبه‌مانند و طوری بود که انگار اولین دیدارمان است؟
ـ ولی شما دم در، یه جوری رفتار می‌کردین انگار اولین‌باره منو می‌بینید.
گیتی سرش را کمی خم می‌کند، لبخندی محو روی ل*ب‌هایش می‌نشیند.
ـ باید جلوی عرفان محتاط می‌بودم. اون بچه خیلی زود از کوره در میره.
بعد با خونسردی به چشمانم زل می‌زند و آرام اضافه می‌کند:
ـ ولی فکر کنم خودتم منو به جا آوردی... نه؟
چشمانم را برای لحظه‌ای می‌بندم، تپش قلبم تندتر می‌شود اما صدایم جدی و محکم درمی‌آید:
ـ خانوم... من واقعاً شما رو فقط یه ساعته که می‌شناسم.
لبخندش رنگ دیگری می‌گیرد، انگار که چیزی را تأیید کند.
ـ عرفان بهم گفته بود حافظه‌ت بعد تصادف آسیب دیده. ولی نمی‌دونستم در این حد.
حلقه‌ی سردی دور گلوی من می‌پیچد.
ـ بعد تصادف؟
ـ تصادفی که پدر و مادرت توش فوت کردن.
دهانم خشک می‌شود و صدایم خش‌دار:
ـ شما از کجا در موردش می‌دونین؟
گیتی آرام پلک می‌زند، کلامش نرم و سنگین روی زمین می‌افتد:
ـ منو مادرت دوست‌های صمیمی بودیم... در واقع ما... .
سکوتی پرمعنا آویزان می‌شود.
ـ حتی از اون موقع هم چیزی یادت نمیاد؟
اخم می‌کنم، نفسم را محکم بیرون می‌دهم.
ـ با چه زبونی بهتون بگم که من هیچی نمی‌دونم؟
ناگهان حس می‌کنم زیادی تند شده‌ام؛ صدایم بالا رفته و خیلی بی‌ادبانه به نظر می‌رسد. آب دهانم را فرو می‌فرستم و صدایم نرم‌تر می‌شود.
ـ ببخشید... قصد نداشتم صدامو بالا ببرم، فقط... .
نگاه گیتی جدی‌تر از قبل است و میان حرفم می‌آید:
ـ دنبالم بیا.
و به سمت جلو حرکت می‌کند. پاهایم ناخواسته حرکت می‌کنند. دنبالش می‌روم و وارد اتاقی تاریک می‌شویم. پرده‌های ضخیم کشیده شده‌اند و فقط نوری باریک از لابه‌لایشان به داخل نفوذ کرده و ذرات گرد و غبار در هوا شناورند.
- معمولاً زیاد به این اتاق نمیام ولی هر وقت هم که میام... .
آرام جلو می‌رود، دستش را روی میز وسط اتاق می‌گذارد و از کشوی قدیمی‌اش چیزی بیرون می‌کشد؛ آلبومی قطور با جلد چرمی رنگ‌ورورفته. انگشتانش روی سطح آلبوم می‌لغزند، مثل نوازشی روی چیزی زنده. صدایش آرام، اما پر از تأکید در گوشم می‌ماند:
ـ امکان نداره این آلبوم رو بیرون نیارم.
 
سپس دستش را به سمت آباژور کنار میز دراز می‌کند. با صدای خفیف "کلیک"، چراغ روشن می‌شود و نور زرد و ملایمی روی فضای اتاق می‌پاشد. دیوارها با قاب‌های قدیمی و پرده‌های ضخیم زرشکی پوشیده شده‌اند، بوی کاغذ کهنه و گردِ نشسته روی اشیاء، هوا را پر کرده.
مبل سلطنتی قرمز با دسته‌های چوبی تراش‌خورده درست زیر نور نشسته است. گیتی آرام روی آن جای می‌گیرد و من هم با تردید کنارش می‌نشینم؛ ضربان قلبم انگار خودش را به گوشم می‌کوبد.
او آلبوم قطور و چرمی را مقابل خودش می‌گیرد. لبه‌های آلبوم ساییده و زرد شده. انگشتان باریکش صفحه‌ها را ورق می‌زنند، با همان وسواس کسی که هر برگ برایش ارزشمند است. کمی جلو می‌زند، مکث می‌کند و سپس عکسی قدیمی را بیرون می‌کشد. کاغذ عکس نیمه‌مات است، گوشه‌اش کمی ترک خورده. تصویر را به دستم می‌دهد و با لحنی جدی می‌گوید:
ـ خدمت شما.
دست‌هایم می‌لرزند وقتی عکس را می‌گیرم. چشمانم روی تصویر پدر و مادرم می‌لغزد؛ صورتی آشنا، مهربان، اما برای من تا همین لحظه فقط در خواب‌هایم زنده بود. بی‌اختیار زمزمه می‌کنم:
ـ من... من عکسی از پدر و مادرم نداشتم.
اصلاً این عکس این‌جا چه می‌کند؟ ناگاه نگاهش پر از مهر می‌شود و آرام می‌پرسد:
ـ جداً؟
ل*ب‌هایم خشک شده، صدایم به سختی بیرون می‌آید:
ـ همیشه تو خوابام می‌دیدم‌شون.
او با لحنی که از مهربانی و اندوه آمیخته است می‌گوید:
ـ عزیزدلم... .
عکس را بیشتر به سمت من می‌کشد، دستم را همراه آن فشرده‌تر نگه می‌دارد:
ـ پس دیگه برای شما... صاحب اصلیش شمایی.
چشمانم تار می‌شود. تنها می‌توانم نجوا کنم:
ـ ممنونم... .
بی‌آن‌که فرصت جمع‌کردن خودم را داشته باشم، عکس دیگری در دستم می‌گذارد. تصویر منِ کوچک است، در کنار دو پسر نوجوان. نگاه اولم فقط سردرگم است، اما هرچه بیشتر خیره می‌شوم، آشنایی خطوط صورتشان در ذهنم ضربه می‌زند.
ـ این‌جا رو یادت میاد؟
نگاهم به پس‌زمینه‌ی عکس می‌افتد؛ خانه‌های پلکانی، دیوارهای کاهگلی، پله‌هایی که به آسمان کشیده شده‌اند. ناباورانه می‌پرسم:
ـ این‌جا... ماسوله‌ست؟
لبخند ریزی می‌زند:
ـ آره... و اینم عرفان و آدونیس.
نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. چشم‌هایم را باریک می‌کنم. بله، حالا که دقت می‌کنم، صورت‌هایشان همان است، فقط خام و کودکانه‌تر. گیتی به آرامی می‌گوید:
ـ عرفان و آدونیس به ترتیب ده و دوازده سال باهات تفاوت سن داشتن. اما بازم... باید حتماً باهات بازی می‌کردن تا دست از سرشون برداری.
خنده‌ی کوتاهی می‌کند، صدایش کمی در اتاق می‌پیچد:
ـ آدونیس همیشه بچه‌ی تخسی بود. ولی عرفان... اون باهات خیلی بازی می‌کرد. حتی وقتی شونزده سالش بود و به اصطلاح یه نوجوون با ذائقه‌ی متفاوت شده بود.
با مکثی پرمعنا این جمله را می‌گوید و بعد عکس دیگری جلوی من می‌گیرد. حالا تصویر، من را نشان می‌دهد؛ کمی بزرگ‌تر، حدود هشت ساله. آستین عرفان را گرفته‌ام و به زور می‌کشمش، در حالی‌که او با خنده‌ای آزادانه سرش را عقب داده است.
ـ این‌جا رو نگاه کن... . هشت سالته. هنوزم عرفان رو ول نمی‌کنی.
چشم‌هایم به تصویر خیره می‌ماند، انگار که خاطره‌ای در حال تقلا برای شکافتن تاریکی ذهنم است. انگشتانم ناخواسته روی صورت خندان عرفان می‌لغزند. دلم می‌خواهد چیزی به یاد بیاورم، اما تنها صدای ضربان تند قلبم در گوشم می‌پیچد. حتی ذره‌ای نمی‌توانم خیال کنم که چنین چیزی را تجریه کرده‌ام.
 
گیتی آرام‌تر ادامه می‌دهد:
-‌ یه سال بعد... من، عرفان و مادرش توی ماسوله منتظرتون بودیم. آدونیس اون زمان به خاطر درس و دانشگاهش دیگه کمتر ایران می‌اومد. عرفان هم مثل سایه همیشه کنارش بود؛ حتی توی دانشگاه. اما اون دفعه... نمی‌دونم چرا، اصرار کرد همراه من بیاد ایران.
کمی مکث می‌کند و پلک‌هایش سنگین روی هم می‌افتد.
- توی خونه نشسته بودیم و منتظر بودیم برگردین... ولی ساعت‌ها گذشت و خبری نشد. آخرش عرفان طاقت نیاورد. پشت فرمون نشستیم و جاده رو گرفتیم. اون‌وقت بود که... اون اتفاق وحشتناک افتاده بود.
انگار نفسش برای لحظه‌ای می‌گیرد. بعد، بی‌صدا دستش را روی دستم می‌گذارد؛ دستش سرد است و کمی می‌لرزد. نگاهش مستقیم توی چشمم می‌نشیند:
-‌ پیوند... نمی‌دونم اینو می‌دونی یا نه... ولی راننده‌ی تریلی گفته بود بابات خودش یهو پیچید جلوی ماشین.
نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. حس می‌کنم زمین زیر پایم کمی می‌لرزد. بهت‌زده نگاهش می‌کنم و او بی‌پروا می‌پرسد:
-‌ تا حالا کسی اینو بهت گفته بود؟
تنها سری به نشانه‌ی «نه» تکان می‌دهم.
-‌ بابات با خانواده‌ش خیلی مشکل داشت... خانواده‌ی مادریتم باهاش سر لج بودن. حتی... حتی تو رو هم بعد اون همه سال به چشم ندیدن.
می‌خواهم چیزی بگویم اما اولین واکنشم این است که دستم را عقب می‌کشم، دست او داغ‌تر از آن است که تاب بیاورم. ل*ب‌هایم خشک شده، اما صدایم می‌لرزد:
-‌ من این‌ها رو می‌دونم.
لبخند کمرنگی می‌زند، انگار از این‌که بخشی از قصه را بلدم خیالش راحت شده باشد.
-‌ خوبه... پس این چیزا رو یادت میاد.
نفسش عمیق و سنگین بیرون می‌آید. نگاهش لحظه‌ای به گوشه‌ی اتاق می‌لغزد، بعد دوباره برمی‌گردد و روی صورتم می‌نشیند:
-‌ وقتی تو رو توی اون وضعیت دیدم، نمی‌تونستم بذارم تنها بمونی. من و آندره هر کاری کردیم سرپرستیت رو بگیریم... ولی چون ما فقط دوست خانوادگی بودیم و شهروند روسیه... قبول نکردن.
چیزی در دلم فرو می‌ریزد. نمی‌دانم راست می‌گوید یا دارد بازی می‌کند. تصویر مبهمی از قاضی و دادگاه، آدم‌هایی غریبه که درباره‌ی من تصمیم می‌گرفتند، جلوی چشمم می‌آید اما بسیار تار است.
گیتی لحظه‌ای مکث می‌کند، انگار خودش هم حس کرده فضا زیادی سنگین شده. لحنش ناگهان تند و عصبی می‌شود:
-‌ هیچ‌کدوم از خانواده‌ت... نه از طرف پدر و نه از طرف مادر... انقدر عقل و غیرت نداشتن که بفهمن تو یه بچه‌ای. بچه‌ای که هم جسمش ضعیف شده، هم ذهنش... و باید مراقبش باشن تا.‌‌.. .
اخم می‌کنم. چیزی در نگاهم باعث می‌شود یک‌باره ساکت شود. رنگش می‌پرد و صدایش نرم‌تر می‌شود:
-‌ عذر می‌خوام... نباید این‌جوری می‌گفتم.
بعد آهی می‌کشد، مثل کسی که بار سال‌ها را روی شانه‌هایش حس می‌کند:
-‌ عرفان... خیلی اصرار کرد. با پدر و مادرش بحث کرد، داد زد، گریه کرد... اما اون‌ها اون زمان خودشون درگیر مشکلات سنگین بودن. خانواده‌شون داشت از هم می‌پاشید.
 
سپس موهای بلوندِ کوتاه و پسرانه‌اش را با دست عقب می‌زند، انگار می‌خواهد کلافگی‌اش را پشت آن حرکت ساده پنهان کند. نگاهش کمی به در نیمه‌باز می‌چرخد و بعد مستقیم در چشم‌هایم خیره می‌شود. صدایش آرام اما پر از طعنه‌های تلخ است:
-‌ پدر عرفان معتاد هروئین بود... مادر عرفان رو جلوی چشم همه کتک می‌زد. اون زن بیچاره با کلی زور و بدبختی داشت طلاق می‌گرفت. کل اون خانواده‌ی پدری عرفان همین‌طورن؛ معتاد و روانی! هنوزم نمی‌فهمم چرا خواهرِ دست‌گلم باید... .
مکث می‌کند، ل*ب‌هایش می‌لرزند و جمله‌اش نیمه‌تمام می‌ماند. من ناخواسته میان حرفش می‌پرم:
-‌ شما خاله‌ی واقعی عرفان‌اید؟
برای لحظه‌ای انگار جا می‌خورد. بعد لبخندی کم‌رنگ روی ل*ب‌هایش می‌نشیند، لبخندی که بیشتر شبیه به سایه‌ای از اندوه است تا شادی.
- راستش نه... ناتنی محسوب میشیم. اما به نظر من که از این تنی‌تر نمی‌تونستیم باشیم.
صدایش کمی می‌لرزد، ولی به‌سرعت خودش را جمع می‌کند و دست‌هایش را در هم قلاب می‌کند:
- بگذریم... فقط یه وقت در مورد خانواده‌ی پدری عرفان چیزی بهش نگی، خب؟ مخصوصاً این چیزایی که من بهت گفتم.
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم. چشم‌هایش باریک می‌شوند، انگار می‌خواهد مطمئن شود حرفم جدی‌ست. سپس با لحنی آرام‌تر ادامه می‌دهد:
- همیشه به همه میگه باباش مرده. هیچ‌وقت تحمل نداره در موردش حرف بزنه. بهت چیزی در مورد باباش گفته؟
-‌ نه.
-‌ خب، همینه دیگه... براش خیلی سخته.
اما مسئله این‌‌جاست که او هیچ‌وقت هیچ‌چیز را به من نگفته. نگاه گیتی آرام آرام به پایین می‌لغزد، صدایش گرفته‌تر می‌شود:
-‌ عرفان از همه‌ی خانواده‌اش موفق‌تر بود. چه پدری، چه مادری. حتی از آدونیس هم... .
ناگهان صدایش رنگ خنده می‌گیرد، خنده‌ای که بوی حسرت می‌دهد:
-‌ با هم رفیق بودن، اما یه رقابت بزرگ هم داشتن.
بعد، به یکباره چهره‌اش در هم می‌رود. چشمانش برق تندی می‌زنند و لحنش تند و خشمگین می‌شود:
-‌ نمی‌دونم چرا باید پسر من درگیر یه دختره بی‌سر و پایِ... .
مکث می‌کند. پلک‌هایش محکم روی هم می‌افتند، نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند آرامشش را بازگرداند. وقتی دوباره چشم باز می‌کند، آن نگاه تیز و پر از قضاوت جایش را به خستگی می‌دهد.
-‌ تازه داشت به جاهای بزرگ می‌رسید... حتی داشت از عرفان جلو می‌زد.
دست‌هایم را میان دستانش می‌گیرد. فشارشان گرم است، اما اضطرابش به انگشتانم منتقل می‌شود:
-‌ عرفان وقتی فهمید تو به یه بیماری نادر مبتلایی، همه‌ی زندگیش رو گذاشت برای درمانت. وقتی هفت ماه پیش فهمیدم تو رو به مسکو آورده و کامل درمانت کرده... باور کن از ته قلبم بهش افتخار کردم.
چشمانم پر از اشک می‌شود. قطرات داغی آرام روی گونه‌ام سر می‌خورند و می‌چکد. هیچ دلیلی نمی‌توانم پیدا کنم که چرا این‌طور اشکم جاری شده. فقط می‌دانم دلم گرفته، انگار بخشی از خاطراتم میان این کلماتِ او جان گرفته‌اند. گیتی سرش را کمی خم می‌کند، نگاهی محکم اما مهربان به صورتم می‌اندازد:
-‌ الان درست می‌بینی... مگه نه؟
زیر ل*ب زمزمه می‌کنم:
-‌ بله...
صدایم می‌لرزد. در همان لحظه بازویش را دورم حلقه می‌کند. عطر عجیبی از موهایش به مشامم می‌رسد، ترکیبی از ادکلن خنک و بوی نمِ دیوارهای قدیمی این اتاق. مرا محکم در آغو*ش می‌گیرد، زمزمه‌اش در گوشم فرو می‌رود:
- عزیزم... تو از این همه سختی با سربلندی بیرون اومدی. بهت افتخار می‌کنم.
هق‌هق‌هایم شدت می‌گیرند و می‌گذارم برای چند ثانیه وزن اندوهم روی شانه‌هایش فرو بریزد.
 
از آغو*ش او جدا می‌شوم و اشک‌هایم را با پشت دست می‌زدایم. آرام می‌گویم:
-‌ امکانش هست... عکس‌ها رو بیشتر ببینم؟ راستی چرا خواستید جلوی عرفان محتاط باشید؟
صدایم کمی می‌لرزد. انگشتانم بی‌اختیار گوشه‌ی لباسم را می‌پیچانند.
گیتی مکثی می‌کند، دستش را به آرامی روی پایش می‌کشد و بعد آهسته می‌گوید:
- عرفان گفته بود چیزی در مورد گذشته‌ت نگم.
ابروهایم در هم می‌روند. صدایم را پایین‌تر می‌آورم:
-‌ چرا؟
لبخندی محو گوشه‌ی لبش می‌نشیند اما چشم‌هایش غمگین می‌شود.
-‌ می‌گفت روند درمانت رو مختل می‌کنه. ولی الان که عالی به نظر میای.
سری به آرامی تکان می‌دهم. با تردید می‌پرسم:
-‌ گفتین قبلاً این‌جوری نبودم.
نگاهش را برای لحظه‌ای از من می‌دزدد، بعد به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود.
-‌ آره... قبلاً عاشقم بودی. ما هم عاشقت بودیم. خیلی دختر شاد و سرزنده‌ای بودی. نمی‌تونستی یه جا بشینی، از دیوار صاف بالا می‌رفتی! نمی‌دونم چرا خدا چنین تقدیری رو پیش پات قرار داد.
چشم‌هایم می‌سوزند. آرام می‌گوید:
- از دست دادن همزمان پدر و مادر... واقعاً حتی فکر کردن بهش هم سخته.
به آرامی دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد، انگار می‌ترسد با فشار بیشتر فرو بریزم. در حالی که به عکس خودم و عرفان خیره شده‌ام می‌گویم:
-‌ چرا با عرفان انقدر خوب بودم؟ ما که این همه سال تفاوت سنی داشتیم.
نگاهش نرم می‌شود.
-‌ تک‌فرزند بودی و هم‌بازی‌های کمی داشتی. به نظرم به این خاطر به عرفان خیلی نزدیک بودی چون همیشه باهات بازی می‌کرد. میگم که... خیلی دخترکوچولوی شیرین بودی. الانم یه خانوم متشخص و زیبا شدی.
لبخند تلخی روی لبم می‌نشیند. نگاه به عکسی می‌اندازم که در آن عروسک بچگی‌ام را در آغو*ش گرفته‌ام و عرفان مرا از پشت ب*غل کرده. قلبم فرو می‌ریزد.
-‌ لانا خرگوشه... .
گیتی لبخند کمرنگی می‌زند.
-‌ اینو عرفان برات از مسکو آورد.
ل*ب‌هایم را گاز می‌گیرم. یعنی تمام این مدت عروسک موردعلاقه‌ی بچگی من، یادگاری عرفان بود؟ مکث می‌کنم و بعد می‌پرسم:
-‌ پس آدونیس؟
شانه‌ای بالا می‌اندازد.
-‌ میگم که... آدونیس زیاد به ایران نمی‌اومد، پس طبیعیه توی عکس‌های کمی باشه.
نفس عمیقی می‌کشم، انگشتانم روی عکس لرز خفیفی دارد. گیتی آرام زمزمه می‌کند:
-‌ لطفاً به عرفان نگو این‌ها رو نشونت دادم.
با تردید نگاهش می‌کنم. چقدر این جملات به عرفان نگو را تکرار می‌کند. می‌پرسم:
- انقدر ازش می‌ترسین؟
ابروهایش در هم می‌رود. سریع می‌گوید:
-‌ آخه چه ترسی دخترم؟ عرفان یکم... .
جمله‌اش را نیمه‌کاره می‌گذارد. من بی‌اختیار ادامه‌اش می‌دهم:
-‌ کنترل‌گره؟
مکث می‌کند و بعد آهسته می‌گوید:
-‌ من بهش نمیگم کنترل‌گر. اسمشو میذارم دل‌سوز. واقعاً تمام سعیش رو کرد که زندگی خوبی برات رقم بزنه.
دست‌های لرزانم را در هم قفل می‌کنم. زمزمه می‌کنم:
-‌ ممنونم از... همه‌چیز.
گیتی سری تکان می‌دهد. نگاهش پر از تردید است.
-‌ می‌دونم این فراموشیت یکم... ترسناک و غیرقابل‌باوره، ولی... .
میان حرفش می‌پرم. صدایم لرزان و آرام است:
-‌ علت فراموشیم رو می‌دونم.
چشم‌هایش گرد می‌شود.
-‌ به خاطر تصادفه و... .
سرم را آرام تکان می‌دهم.
-‌ نه اون نیست.
-‌ پس چیه؟
نفس گیر کرده‌ای در گلوی سینه‌ام بالا و پایین می‌رود. با صدایی که به زمزمه شبیه است، می‌گویم:
-‌ اگه به خاطر تصادف بود، باید خاطرات بیشتری رو فراموش می‌کردم. اما جالبیش این‌جاست که فقط قسمت شما و عرفان از خاطرم رفته.
گیتی لحظه‌ای مات و مبهوت نگاهم می‌کند. پلک‌هایش به هم می‌خورد، صدای نفسش لرزان است.
-‌ متوجه نمیشم... .
لبخندی مصنوعی به لبم می‌نشیند تا اضطرابش کمتر شود.
-‌ موردی نداره خاله گیتی. من واقعاً... نمی‌دونم چطور باید بابت گفتن اینا ازتون تشکر کنم.
گیتی آرام انگشتانم را می‌فشارد. چشمانش کمی نمناک می‌شود.
-‌ خواهش می‌کنم عزیزم.
 
گیتی آه کوتاهی می‌کشد، عکس‌ها را با احتیاط دوباره به آلبوم برمی‌گرداند و می‌گوید:
- عکس مامان و بابات دست خودت باشن.
اما من پاسخ می‌دهم:
- نه راستش... این‌جا باشه جاش امن‌تره.
لبخندی می‌زند و قبول می‌کند. از روی مبل بلند می‌شوم، پاهایم کمی سست‌اند، مثل این‌که هنوز زیر فشار حرف‌های تازه‌اند. وقتی می‌ایستم، نگاه آخر را به اتاق می‌اندازم؛ نور زرد چراغ، قاب‌ها و عروسک‌های قدیمی گوشه‌ی بوفه.
گیتی کتش را مرتب می‌کند، دستی به موهایش می‌کشد و با لبخندی نصفه‌نیمه کنارم قرار می‌گیرد. دستم را خیلی نرم می‌گیرد، مثل مادری که کودک خواب‌آلودش را راه می‌برد. در سکوت، قدم‌هایمان روی فرش سنگین و کهنه صدا می‌دهد.
وقتی به درِ سالن نزدیک می‌شویم، صدای خنده‌ها و گفت‌وگوها کم‌کم در گوشم پررنگ‌تر می‌شود.
گیتی قبل از باز کردن در، مکث کوتاهی می‌کند و سرش را کمی به سمتم خم می‌کند:
-‌ یادت باشه... حرفی از اینا جلو عرفان نزنی.
بار چندمش است؟ تنها سری آرام تکان می‌دهم. در باز می‌شود و گرمای جمع ناگهان صورتم را لم*س می‌کند. همه نگاه‌شان را به سمت ما هجوم می‌آورند. لبخندی مصنوعی روی صورتم می‌نشیند و پا به سالن می‌گذارم؛ اما زیر این لبخند، طعم نمکین اشک‌هایم هنوز روی ل*ب‌هایم باقی مانده.
عرفان با دیدن صورتم، ابروهایش کمی در هم می‌رود. نگاهش مثل تیغی دقیق و نگران روی گونه‌هایم سر می‌خورد، جایی که هنوز رد اشک‌ها سنگینی می‌کند. آرام می‌پرسد:
-‌ چی شده؟
ل*ب‌هایم خشک می‌شوند. با تردید پلک می‌زنم و نگاهم را به زمین می‌دوزم. خیلی کوتاه و بریده می‌گویم:
-‌ هیچی.
سکوتی کوتاه میان‌مان می‌افتد، اما می‌دانم آن «هیچی» برای او هیچ معنایی ندارد. از جا بلند می‌شود، دست‌هایش را در جیب کت می‌برد و قدمی جلو می‌آید، طوری که حضورش مثل سایه‌ای محکم کنارم حس می‌شود.
-‌ بریم.
آرام با هم به سمت در می‌رویم. کفش‌هایمان روی سرامیک سرد سالن صدایی می‌دهد که در همهمه‌ی آرام خانواده گم می‌شود. درست وقتی به چارچوب در می‌رسیم، صدای گیتی از پشت سر بلند می‌شود.
او با ظرف‌های غذا وارد می‌شود، بخار داغ خورشت و عطر زعفران و دارچین از لبه‌ی ظرف‌ها بیرون می‌زند و فضا را پر می‌کند. ظرف‌ها را با دقت در دست گرفته و لبخند کم‌رمقی به ل*ب دارد.
-‌ عرفان‌جان، اینا رو با خودت ببر.
عرفان کمی سرش را خم می‌کند، لبخند ظریفی روی لبش می‌نشیند.
-‌ ممنونم خاله... ولی واقعاً نیازی نبود.
گیتی نگاه ملایمی به او می‌کند، طوری که انگار آن "خاله" را بیشتر از یک لفظ ساده باور دارد. بعد، یکی‌یکی بقیه‌ی اعضای خانواده نزدیک می‌شوند.
آندره دست عرفان را محکم می‌فشارد و می‌گوید:
-‌ مراقب خودت باش پسرجان.
آدریا به سمتم خم می‌شود، گونه‌ام را می‌بوسد و آرام در گوشم می‌گوید:
-‌ این غذاهای خوشمزه رو حتما‌ً بخوری‌ها!
آدریسا دست تکان می‌دهند و زیرلب می‌گوید:
-‌ خوشحال شدیم دیدیمتون.
 
همهمه‌ای کوتاه از خداحافظی‌ها و دعای خیر همه بلند می‌شود. دست‌ها در هم قفل می‌شوند، گونه‌ها به هم نزدیک می‌شوند. وقتی از در خارج می‌شویم، سرمای ملایم شب به صورتم می‌خورد و انگار همه‌ی آن صداها پشت سر، در دل خانه می‌ماند. در بسته می‌شود و سکوت خیابان جای آن هیاهو را پر می‌کند.
در ماشین با صدای تقی بسته می‌شود و من در صندلی فرو می‌روم. بوی پلاستیک مانده‌ی صندلی‌ها و عطر کمرنگی که عرفان همیشه دارد، در فضای تنگ ماشین می‌پیچد. ماشین که حرکت می‌کند متوجه می‌شوم چراغ‌های خیابان مثل ردیفی از ستاره‌های مصنوعی‌اند. یکی‌یکی از پشت شیشه‌ی خیس می‌گذرند اما هیچ نوری از خود ندارند. عرفان با صدایی که بیش از حد بی‌خیال است، می‌پرسد:
-‌ خاله گیتی چی بهت گفت؟
نگاهم را به تاریکی پشت شیشه می‌دوزم، جایی که باران روی آسفالت برق می‌زند.
-‌ داشت متقاعدم می‌کرد که بیشتر بمونم.
او پوزخندی می‌زند، دستش فرمان را محکم‌تر می‌گیرد.
-‌ پیوند؟ به نظرت قیافه‌ی من شبیه احمق‌هاست؟
به عمد مکث می‌کنم و بعد آرام، بدون هیچ لبخندی می‌گویم:
-‌ آره.
صدای نفسش سنگین می‌شود.
-‌ زبون نیست که... .
برای قطع کردن رشته‌ی بحث، چشم‌هایم را می‌بندم.
-‌ میشه یه موزیک بذاری؟
او دکمه‌ای را می‌زند. صدای پیانوی آرامی پخش می‌شود که تنهایی شب را بیشتر به رخ می‌کشد.
-‌ مرسی.
عرفان بی‌هوا می‌گوید:
-‌ دارم می‌برمت پیش آدونیس.
صدای قلبم به یکباره تندتر می‌شود. مثل اینکه اسمش را از اعماق تاریک ذهنم بیرون بکشند.
-‌ خوشحال نیستی؟
با لحنی سرد اما سنگین می‌گویم:
-‌ تو پوست خودم نمی‌گنجم.
او نیم‌نگاهی کوتاه می‌اندازد.
-‌ آره... دارم می‌بینم.
هوای ماشین پر از حرف‌های نگفته است. دستم ناخودآگاه روی زانویم مشت می‌شود. بالاخره بی‌پروا می‌گویم:
-‌ یه بار حرف‌هاتو با آدونیس شنیدم.
نگاهش به جاده ثابت‌ مانده‌است.
-‌ عرفان تو... هیپنوتیزم بلدی؟
-‌ چطور؟
-‌ به آدونیس گفتی که می‌تونم ونسا رو از ذهنت پاک کنم، ولی این‌کار رو نمی‌کنم.
سکوت می‌کند. فقط صدای برف‌پاک‌کن است که روی شیشه خط می‌اندازد.
-‌ تو می‌تونی حافظه‌ی دیگران رو دست‌کاری کنی.
پوزخندی گوشه‌ی لبش می‌نشیند.
-‌ تو رو خدا تخیلیش نکن!
-‌ این چیزیه که شنیدم.
-‌ تو گوش وایسادن خیلی ماهری.
-‌ بحثو عوض نکن.
-‌ تویی که از اول داری همین‌کار رو می‌کنی.
نفسم را با عصبانیت بیرون می‌دهم.
-‌ تا حالا حافظه‌ی منو دست‌کاری کردی؟
چانه‌اش سفت می‌شود.
-‌ از چی حرف می‌کنی؟
-‌ کردی یا نه؟
او دست‌هایش را محکم روی فرمان فشار می‌دهد، انگار بخواهد چیزی را خرد کند.
-‌ الان داریم میریم پیش آدونیس تو هم... .
-‌ آدونیس بره به جهنم. اول جواب منو میدی!
برای چند لحظه، سکوتی سنگین مثل مه داخل ماشین می‌خزد. تنها صدای موتور است که می‌غرد. عرفان آهسته می‌گوید:
-‌ اولین‌باره در مورد عشقت این‌طوری حرف می‌زنی!
چشم‌هایم روی صورتش قفل می‌شود. برق خطرناکی در نگاهش هست.
-‌ خاله گیتی باهات چی‌کار کرده؟
لبخندی مرموز می‌زند.
-‌ تاثیراتش مثبت بوده... یادم باشه تو رو زیاد ببرم پیشش.
قلبم فرو می‌ریزد. انگار هر کلمه‌اش لایه‌ای از ذهنم را می‌خراشد. چرا حتی ذره‌ای نمی‌تواند با من صادق باشد؟
باشد! هیچ‌ نگوید اما منِ لعنتی هر بار که به عقب نگاه می‌کنم، فقط خلأ می‌بینم. سوراخ‌هایی تاریک، جاهایی که باید خاطره‌ای باشد اما نیست‌و حالا، این زمزمه‌ی لعنتی در گوشم می‌گوید شاید همه‌ش کار او بوده. عرفان... نامش مثل خاری در گلویم گیر می‌کند.
می‌ترسم. نه از او، از خودم. از اینکه چه‌قدر ساده توانسته‌ام به این فراموشی‌ها عادت کنم، چه‌قدر راحت پذیرفته‌ام که داروها و بیماری‌ها مقصرند. چه می‌شود اگر از همان روز اول، هیچ‌کدام‌شان نبوده‌اند؟ چه می‌شود اگر آن روز در رستوران، آن هفت ماهی که به سیاهی فرو رفتم، فقط ساخته‌ی دستان او بوده؟ او کاملاً یک دستی‌ست که با یک حرکت می‌تواند فصل‌ها را از زندگی من جدا کند.
انگار هرچه را به یاد می‌آورم، باید با هزار تردید دوباره بسنجم. مانند آدمی‌ام که انگار بارها و بارها پاک شده و دوباره نوشته شده باشد، دیگر نمی‌دانم کجای داستان خودم ایستاده‌ام.
بغضی ساکت در گلویم می‌جوشد. وحشتی درونم صدا می‌زند: اگر عرفان اراده کند، می‌تواند همین لحظه این تکه‌ی آگاهی را هم بزداید، می‌تواند این شک‌ها را در چند ثانیه بسوزاند و مرا به عروسکی خالی بدل کند. آن‌وقت من حتی نمی‌دانم چه از دست داده‌ام. هیچ‌چیز. نه خاطره‌ای، نه اعتراض. فقط پوچی مطیع.
 
تا به لحظه برمی‌گردم متوجه می‌شوم که ماشین ایستاده است. عرفان سرش را کمی به سمت من می‌چرخاند، نگاهش بی‌احساس است، صدایش خشک و بریده:
-‌ این‌جا خونه‌ی ونساست.
گلوی من خشک می‌شود. انگار کلمات باید از حنجره‌ام عبور کنند و با تکه‌تکه شدن جانم بیرون بیایند:
-‌ آدونیس این‌جاست؟
لبخند کوتاهی گوشه‌ی لبش می‌نشیند، اما بیشتر از آن‌که آرامش داشته باشد، بوی تمسخر دارد:
-‌ آره. اون ماشین مشکی با شیشه‌های دودی... ماشین منه.
برای لحظه‌ای نفسم بند می‌آید. نگاهم روی خطوط بی‌حرکت بدنه‌ی ماشین می‌لغزد، انگار هیولایی سیاه در تاریکی کمین کرده.
-‌ یعنی آدونیس داخله؟
عرفان سرش را کمی خم می‌کند، صدایش نرم‌تر اما موذیانه:
-‌ یکی از دوستام که تو فرودگاه کار می‌کنه بهم زنگ زد، گفت ونسا از کشور خارج شده، رفته فرانسه. به آدونیس هم همینو گفته... ولی با یه‌کم تغییر.
کمی گیج می‌شوم و می‌پرسم:
-‌ پس آدونیس چرا این‌جاست؟ چرا تو فرودگاه نیست؟
-‌ چون من به دوستم گفتم به آدونیس بگه پرواز ونسا آخر شب بلند میشه.
چشم‌هایش می‌درخشند، انگار از به دام انداختن همه‌ی این رشته‌ها لذت می‌برد.
-‌ تو خودت این برنامه رو چیدی؟
عرفان شانه‌ای بالا می‌اندازد، انگار کل ماجرا فقط یک بازی ساده برای اوست:
-‌ ونسا واقعاً رفته فرانسه. ولی نه امشب... در واقع یه هفته پیش. هر وقت آدونیس ادعا می‌کنه ونسا رو کامل فراموش کرده، این‌طوری امتحانش می‌کنم تا مطمئن شم.
لحظه‌ای سکوت سنگینی میان‌مان می‌افتد. تنها صدای قطره‌های باران است که روی سقف ماشین می‌کوبند و بی‌وقفه فرو می‌ریزند. عرفان دستگیره‌ی در را می‌گیرد، به سمتم نگاه می‌کند و با لحنی که بیش‌تر به فرمان می‌ماند تا پیشنهاد می‌گوید:
-‌ پیاده شو.
پیاده می‌شوم و قطرات باران به تن ترسیده‌ام رحم نمی‌کنند. البته در آن حد تندخو و شدید نیستند فقط شاید... من الان یک جسم شکستنی‌ام. عرفان چند ضربه‌ی آرام روی شیشه‌ی دودی می‌زند و با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید:
-‌ بنژوق موسیو.
شیشه با صدای خشکی پایین می‌آید و چهره‌ی آدونیس در قاب نیمه‌تاریک ماشین آشکار می‌شود. نگاهش مبهوت است.
-‌ عرفان؟
سپس بی‌درنگ در را باز می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود. هوای سرد بخار نفسش را سفید می‌کند. وقتی چشمش به من می‌افتد، اخم کم‌رنگی روی پیشانی‌اش می‌نشیند. رو به عرفان می‌گوید:
-‌ پیوند هم باهاته؟
عرفان لبخند محوی می‌زند و شانه بالا می‌اندازد:
-‌ آره. اصرار داشت همراهم بیاد تا ببینتت. خیلی نگرانت بود.
من دست‌هایم را در جیب‌های پالتوی سفید و بلندم فرو می‌کنم. آرام می‌گویم:
- گفته بودی قراره بری پیش بابات.
آدونیس پشت گردنش را می‌خاراند؛ حرکتی که همیشه نشان دستپاچگی‌اش است. مکثی می‌کند، کلمات روی زبانش نیمه‌جان می‌شوند. بعد با بی‌حوصلگی گوشی‌اش را از جیب کاپشن سورمه‌ای بیرون می‌کشد. نور سرد صفحه در صورتش سایه می‌اندازد.
-‌ آره... راستش... ونسا بعد از مدت‌ها بهم پیام داده.
زیر ل*ب، انگار برای خودم می‌گویم:
-‌ فکر کردم گفتی قراره فراموشش کنی.
او سری تکان می‌دهد، انگار بخواهد چیزی را توجیه کند اما دلش به گفتنش نمی‌رود:
-‌ آره... آره ولی... اینو ببین.
گوشی را جلوی‌مان می‌گیرد. پروفایل زنی به نام ونسا روی صفحه است، اما کادر چت خالی‌ست و هیچ پیامی رد و بدل نشده. چشم‌هایم باریک می‌شوند و نگاهش می‌کنم. صدایم کمی می‌لرزد:
-‌ پیامی نیست... .
آدونیس اخم می‌کند، انگار چیزی را می‌بیند که ما قادر به دیدنش نیستیم. نگاهش بین من و عرفان در رفت‌وآمد است. بعد ناگهان خنده‌ای عصبی و بلند سر می‌دهد، خنده‌ای که بیش از آن‌که شاد باشد، ترسناک است.
-‌ ایناهاش! بالاخره اومد.
با شتابی غیرمنتظره از کنارمان می‌گذرد و به سمت انتهای کوچه می‌دود. من و عرفان هم‌زمان برمی‌گردیم. آدونیس درست در میانه‌ی تاریکی ایستاده و... کسی را در آغو*ش گرفته. بازوهایش دور هوا حلقه شده، شانه‌هایش تکان می‌خورد انگار کسی را ب*غل کرده باشد. صدای زمزمه‌های روسی‌اش با باد سرد شب درهم می‌پیچد.
زیر ل*ب، بی‌اختیار می‌پرسم:
-‌ داره چه غلطی می‌کنه...؟
آدونیس، بی‌آن‌که به ما توجهی داشته باشد، گونه‌های خالی فضا را می‌بوسد و موهای نامرئی را نوازش می‌کند. تصویرش مثل کابوسی زنده جلوی چشمم جان می‌گیرد.
ناگهان گرمایی در نزدیکی صورتم حس می‌کنم. عرفان خودش را به من رسانده. زیر گوشم، با صدایی جدی و آرام زمزمه می‌کند:
-‌ هیچ واکنشی نشون نده. حتی ذره‌ای هم به روش نیار.
نمی‌توانم نگاه از آدونیس بردارم. چشمانم ناخودآگاه گشاد شده. عرفان با همان لحن سنگین ادامه می‌دهد:
-‌ اگه بفهمه متوجه شدی، حمله‌ی عصبی می‌کنه... حتی ممکنه بهت صدمه بزنه. شوخی ندارم پیوند. نگاهتم معمولی باشه.
با دهانی خشک‌شده و قلبی که تند می‌کوبد، سعی می‌کنم پلک‌هایم را آرام پایین بیاورم و وانمود کنم همه چیز عادی‌ست. اما درونم، وحشتی یخ‌زده می‌تازد.
 
عقب
بالا پایین