رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

سپس آدونیس با قدم‌هایی تند و هیجان‌زده به سمت ما بازمی‌گردد. گونه‌هایش گل انداخته و برق عجیبی در چشم‌هایش می‌درخشد. دستش را با اصراری کودکانه به کنار خود می‌گیرد و انگار که چیزی را معرفی کند، با لبخندی بزرگ می‌گوید:
-‌ پیوند... ایشون ونساست.
نفسم در سینه گیر می‌کند. نگاهم بی‌اختیار به همان نقطه‌ی خالی می‌لغزد؛ جایی که هیچ‌کس، هیچ چیزی حضور ندارد. سکوتی درونم می‌شکند اما زبانم یخ‌زده است. لبانم نیمه‌باز مانده و نمی‌دانم باید چه بگویم.
-‌ داره بهت سلام می‌کنه.
صدای آدونیس مثل پتک بر گوشم می‌کوبد. جا می‌خورم، عقب‌عقب می‌روم و در نهایت با صدایی لرزان می‌گویم:
-‌ آها... س... سلام.
آدونیس سرخوشانه لبخند می‌زند، گویی از واکنش من رضایت گرفته است. دستانش را آهسته در جیب‌های کت کاپشن سورمه‌ای‌اش فرو می‌برد و با لحنی نیمه‌جدی ادامه می‌دهد:
-‌ باید روسی رو جداً بهت یاد بدم.
لبخندش، مثل شکافی روی صورتی سنگی، به نظر می‌رسد از اعماقش برنیامده باشد. عرفان در سکوتی سرد و محاسبه‌گرانه، تنها سری آرام تکان می‌دهد. صدایش یخ‌زده اما محکم است:
-‌ بیا بریم خونه آدونیس.
قدم‌هایش را به سوی ماشین برمی‌دارد و بی‌آن‌که حتی نگاهی به پشت سر بیندازد، اضافه می‌کند:
-‌ ونسا حتماً خسته‌ست.
واژه‌ها مثل زهر روی زبانم می‌چکند. ونسا؟ خسته؟ نگاه می‌کنم به جایی که هیچ حضوری نیست و قلبم تندتر می‌تپد.
آدونیس لحظه‌ای مردد می‌شود. ل*ب‌هایش را روی هم می‌فشارد و با مکثی کوتاه می‌گوید:
-‌ من ماشین رو... .
اما صدای عرفان تیز و برنده، میان جمله‌اش می‌پرد:
-‌ نه، نه. نیازی نیست. فردا خودم میارمش. الان بیا با این ماشین بریم.
تردید سایه‌ای کوتاه روی صورت آدونیس می‌گذارد. ابروهایش در هم کشیده می‌شوند، بعد دوباره لبخندی کج روی ل*ب‌هایش نقش می‌بندد. نگاه کوتاهی به من می‌اندازد، انگار که بخواهد تأییدم را بگیرد و سپس با لحنی خسته اما آرام می‌گوید:
-‌ مطمئنی؟
عرفان بدون لحظه‌ای مکث، با همان جدیت همیشگی‌اش پاسخ می‌دهد:
-‌ آره، بیا بریم.
سکوتی کشدار بین هر سه‌مان می‌افتد. صدای باد در کوچه‌ی تاریک زوزه می‌کشد، گویی می‌خواهد هر آن‌چه را شنیده‌ایم با خودش ببرد، اما حقیقت تلخ‌تر از آن است که در باد محو شود. آدونیس در نهایت شانه‌ای بالا می‌اندازد، دستی روی هوای خالی کنار خود می‌گذارد، انگار که دست ونسا را گرفته باشد و به سمت ما حرکت می‌کند.
 
عرفان با حرکتی محکم درِ جلویی را باز می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند. من با تردید دستگیره‌ی در کناری را می‌گیرم، حس می‌کنم انگار فلزی یخ‌زده پوستم را می‌سوزاند. کنار عرفان می‌نشینم و آدونیس بی‌هیچ حرفی صندلی عقب را برای خودش انتخاب می‌کند.
در لحظه‌ای کوتاه، نگاه نیمه‌خندانش در آینه‌ی وسط با چشم‌هایم تلاقی می‌کند. لرزی پنهان در جانم می‌دود.
ماشین روشن می‌شود. چراغ‌های جلو خیابان خیس و خاموش را می‌شکافند و ما به دل تاریکی می‌لغزیم.
زمزمه‌ای نرم و آهسته فضای عقب را پر می‌کند. صدایی که شبیه لالایی نیست، اما وزنش مثل نوازش شبانه بر گوش‌ها می‌لغزد. روسی است... واژه‌ها کشیده و عاشقانه‌اند، گرمی‌شان با سرمای هوا تناقض دارد. مثل کسی که کنار گوش معشوق نجوا کند، بی‌پروا و بی‌مرز.
پوستم مورمور می‌شود. دلم می‌خواهد سرم را برگردانم و مطمئن شوم صدای آدونیس است، اما می‌ترسم نگاهش کنم. تنها گوش می‌دهم. صدایش مثل ماری خزنده از لابه‌لای تاریکی عقب ماشین جلو می‌خزد، روی گردنم می‌نشیند و آرام آرام دورم حلقه می‌زند.
یک‌باره عرفان با خشمی خاموش دستش را روی داشبورد می‌کوبد. فک قفل‌شده‌اش از عصبانیت تکان می‌خورد. بی‌آن‌که کلمه‌ای به زبان بیاورد، دکمه‌ی ضبط را محکم می‌فشارد. صدای "تق" کوتاهی شنیده می‌شود و بعد، ناگهان موسیقی‌ای بلند در فضای ماشین می‌پیچد. آهنگی با ضرباهنگی تند و کوبنده که زمزمه‌های روسی را زیر صدای خشنش دفن می‌کند.
برای لحظه‌ای انگار هوای داخل ماشین عوض می‌شود. زمزمه‌ی آدونیس محو می‌شود، اما حس حضورش هنوز مثل خوره در گوشم می‌چرخد. از پشت سر، صدای خنده‌ی کوتاه و آرام آدونیس زیر موسیقی گم می‌شود.
ماشین جلوی خانه توقف می‌کند. چراغ‌های راه‌پله از پشت شیشه‌ها مثل نقطه‌های زرد کمرنگ چشمک می‌زنند. باران ریزی گرفته و صدای ریزش قطره‌ها روی سقف فلزی ماشین، ضرباهنگی سنگین در دل سکوت خیابان می‌سازد.
عرفان اول پیاده می‌شود و بی‌درنگ در را برای من باز می‌کند.
وقتی قدم به بیرون می‌گذارم سرمای هوا مثل تیغ روی پوستم می‌لغزد. پشت سرم، آدونیس با آرامشی عجیب از ماشین پایین می‌آید. هنوز لبخندی محو روی ل*ب دارد، انگار ونسا را در کنارش می‌بیند. زیر ل*ب چیزی به روسی می‌گوید و دستانش را اندکی باز می‌کند، طوری که گویی همراه نامرئی‌اش را به درون دعوت می‌کند.
عرفان بدون اینکه مکث کند، کلید واحد را از جیبش بیرون می‌کشد. صدای تق‌تق قفل در در تاریکی کوچه می‌پیچد. در چوبی با ناله‌ای آرام باز می‌شود و دوباره در فضای مدرن این خانه حبس می‌شوم.
آدونیس آرام‌تر از ما قدم برمی‌دارد. لبخندی محو می‌زند و باز به زبان روسی چیزی زمزمه می‌کند. ناخودآگاه لرزی از ستون فقراتم می‌گذرد.
عرفان می‌گوید:
-‌ بفرمایید داخل.
آدونیس با نگاهی که معلوم نیست به من است یا به همراه خیالی‌اش، لبخندی می‌زند و آهسته به روسی به معشوق خیالی‌اش چیزی می‌گوید. نگاهم ناخودآگاه به فضای خالی کنار دستش می‌لغزد. قلبم تندتر می‌زند.
 
آدونیس قدمی به جلو برمی‌دارد، شانه‌هایش کمی خمیده، انگار دستی نامرئی را می‌گیرد. با صدای آرام و جدی می‌گوید:
-‌ اگه مشکلی نیست... من و ونسا بریم طبقه‌ی بالا.
عرفان لحظه‌ای مکث می‌کند، نگاهی کوتاه به فضای خالی کنار آدونیس می‌اندازد و بعد سری تکان می‌دهد.
-‌ هیچ مشکلی نیست.
زیر ل*ب، به زبانی غریب، کلماتی زمزمه می‌کند که فقط می‌توانم حدس بزنم روسی است. کلماتی که مثل خنجر یخ‌زده در هوا معلق می‌مانند.
آدونیس انگار دستی واقعی در هوا را می‌فشارد، انگشتانش را آرام جمع می‌کند و لبخندی کم‌رنگ روی ل*ب می‌نشاند. بعد به سمت راه‌پله‌های شیشه‌ای حرکت می‌کند. پله‌ها زیر قدم‌هایش صدا می‌دهند، نور زرد چراغ سقف روی قاب شیشه‌ای‌ پخش می‌شود و تصویر لرزان او در انعکاس‌ها چند برابر می‌گردد. درست پیش از محو شدن در بالای پله‌ها می‌گوید:
-‌ فردا می‌بینم‌تون.
من خشک ایستاده‌ام، انگار پاهایم به زمین دوخته شده باشد. لحظه‌ای بعد بی‌آن‌که بفهمم، خودم را روی مبل خاکستری می‌بینم. پارچه‌ی زبرش زیر انگشتانم حس می‌شود. بغضی ناگهانی گلوی مرا فشار می‌دهد و بی‌اختیار اشک از چشم‌هایم جاری می‌شود. اشک‌ها سرازیر می‌شوند و خیسی‌اش روی پوستم می‌دود. نمی‌دانم این چه احساس کوفتی‌ست، ترکیبی از ترس، دلسوزی و تنهایی مطلق.
صدای قدم‌های عرفان از سمت آشپزخانه می‌آید. صدای تق‌تق یخچال و خش‌خش نایلون‌های داخل کابینت سکوت خانه را می‌شکند. ناگهان هجوم ترس و کنجکاوی مرا از جا بلند می‌کند. بی‌معطلی پشت سرش حرکت می‌کنم، پاهایم روی سرامیک سرد سر می‌خورد.
با صدایی لرزان می‌پرسم:
-‌ این‌جا چه خبره عرفان؟
او برمی‌گردد. نور مهتابی آشپزخانه خطی سفید روی صورت جدی‌اش انداخته. چشمانش روی اشک‌هایم می‌افتد. ابروهایش در هم می‌روند و اخم عمیقی صورتش را می‌گیرد.
-‌ اول اشکاتو پاک کن.
نفسم بریده‌بریده بالا می‌آید. پالتوی خیس و سنگینم را از تن درمی‌آورم و روی اپن می‌اندازم. صدای افتادنش مثل پتک در سکوت می‌پیچد. با پشت آستین لباس سفیدم، بی‌حوصله و عصبی، اشک‌هایم را از گونه‌هایم می‌روبم.
-‌ من نمی‌دونستم که... .
جمله‌ام در نیمه می‌ماند که او بی‌درنگ ادامه‌اش را می‌گیرد:
-‌ انقدر وضعش خرابه؟
سرم را پایین می‌اندازم، موهایم به پیشانی خیس خورده می‌چسبند. با صدایی که بیشتر شبیه اعتراف است، می‌گویم:
-‌ گفت تو این هفت ماه فراموشش کرده من... .
عرفان خم می‌شود و از کابینت پایینی یک شیشه بیرون می‌آورد. شیشه با صدای تقی روی اپن گذاشته می‌شود.
-‌ همین‌کار رو کرده... ولی هر وقت مصرف قرص‌هاشو قطع می‌کنه، بیماریش همین‌طوری بدتر برمی‌گرده.
دستم را روی پهلوهایم می‌گذارم، فشار می‌دهم تا تنش درونم آرام بگیرد. نگاه پر از اشک و ترس را به او می‌دوزم:
-‌ خب چرا قرص‌هاشو قطع می‌کنه؟
او بدون آن‌که نگاهم کند، شیشه را با دستش می‌چرخاند. صدای شیشه روی سنگ اپن زوزه‌ای کوتاه می‌کشد.
-‌ از خودش بپرس.
ناخودآگاه ل*ب‌هایم را می‌گزم، قلبم کوبنده می‌زند. صدایم آرام‌تر از همیشه است، انگار التماس در آن نشسته باشد:
-‌ الان باید چی‌کار کنیم؟
 
عرفان یک شات برای خودش می‌ریزد. لیوان کوچک را بالا می‌گیرد و بی‌تأمل در یک نفس سر می‌کشد. صدای کوبیده‌شدن شات روی اپن سفید، مثل شکستن یک تکه استخوان در فضا می‌پیچد. می‌گوید:
-‌ باید بستریش کنم.
دست‌هایم را دور خودم حلقه می‌کنم، گویی بخواهم خودم را از سرمایی نامرئی حفظ کنم. با صدایی لرزان می‌پرسم:
-‌ چند بار تا حالا بستری شده؟
او با بی‌حوصلگی شات دیگری می‌ریزد. مکثی می‌کند و در حالی‌که نگاهش روی سطح درخشان مایع ثابت مانده، می‌گوید:
-‌ سوالای مسخره نپرس پیوند.
و یک‌باره آن را سر می‌کشد. گلویش بالا و پایین می‌رود، رگ‌های گردنش مثل طناب می‌کشند. اخمی میان ابروهایم می‌نشیند. عصبانیت ریز و لرزانی زیر پوستم می‌دود.
-‌ چرا تو این وضعیت باید اینو بخوری؟
ابروهایش را بالا می‌اندازد؛ حرکتی که بیشتر به تمسخر می‌ماند تا دفاع. سپس بی‌خیال شات می‌شود، بطری را مستقیم به ل*ب می‌برد. جرعه‌ای سنگین سر می‌کشد و زمزمه می‌کند:
-‌ تو نظر بهتری داری؟
چشمانش کم‌کم سرخ می‌شود؛ هم از الکل، هم از بغضی پنهان. نگاهش را به من می‌دوزد؛ نگاهی که انگار تا عمق روحم را می‌کاود.
-‌ تو رو تونستم کامل درمان کنم... ولی اون...
کلماتش نیمه‌کاره می‌مانند. آهی بلند می‌کشد، شانه‌هایش می‌لرزند. دوباره از شیشه می‌نوشد. صدای ضربه‌ی شیشه به اپن، کوتاه اما پرخشم، در فضا طنین می‌اندازد. سرش را بین دستانش می‌گیرد. صدای خش‌دارش می‌لرزد:
-‌ من یه آدم بی‌مصرف واقعیم!
کمی دلم می‌لرزد. تا حالا او را در چنین وضعیتی ندیده‌ام. به آرامی از پشت اپن دور می‌زنم. پاهایم سنگین‌اند اما بی‌اختیار جلو می‌روم. دستم را روی کمر خمیده‌اش می‌گذارم، شانه‌هایم به لرزش شانه‌های او تکیه می‌دهد. دست دیگرم روی دست سرد و بی‌رمقش که روی اپن مانده قرار می‌گیرد. آرام و مطمئن زمزمه می‌کنم:
-‌ تو داری تمام تلاشتو واسه آدونیس می‌کنی... به این باور دارم.
او ناگهان راست می‌شود. چشم‌هایش متعجب‌اند گویی چیزی غیرمنتظره شنیده باشد و حرکتی غیرمنتظره‌تر دیده باشد، نگاهش در من فرو می‌رود. با لحنی آمیخته به طعنه می‌پرسد:
-‌ خاله گیتی چه وردی رو سرت خونده؟
دستم را از روی کمرش پس می‌کشم، نگاه تند و اخم‌دارم را به او می‌دوزم.
-‌ وردی در کار نیست... فقط یه همدردی انسانی بود.
نگاهش روی دستم که هنوز روی دستش مانده، مکث می‌کند. بعد چشم‌هایش دوباره به چشم‌هایم گره می‌خورند. صدایش پایین و زمزمه‌وار می‌شود:
-‌ همدردی انسانی دیگه‌ای هم بلدی؟
پلک می‌زنم. گیج می‌شوم، یک قدم عقب می‌کشم.
-‌ منظورت چیه؟
او نزدیک‌تر می‌آید. سرش کمی کج می‌شود؛ چشمانش نیمه‌مس*ت و نیمه‌جدی برق می‌زنند.
-‌ می‌خوای بگی منظورمو نمی‌دونی؟
قلبم تندتر می‌زند. نگاهش سنگین می‌شود، نفسش به صورتم می‌خورد. نمی‌دانم نگاهش روی ل*ب‌هایم مانده یا جای دیگر... هلش می‌دهم.
-‌ تو مستی!
می‌خواهم از آشپزخانه بیرون بروم که صدایی آرام، در حد زمزمه، پشت سرم می‌لرزد.
-‌ پس میشه بیشتر پیشم بمونی؟
قدم‌هایم متوقف می‌شود. سرم را آرام برمی‌گردانم.
-‌ چی گفتی؟
او شتاب‌زده شیشه را برمی‌دارد، چشم‌هایش از من فرار می‌کنند.
-‌ هیچی.
ولی شنیدم. به وضوح شنیدم. با این‌حال ل*ب‌هایم می‌لرزند و تنها می‌گویم:
-‌ شب بخیر.
سری تکان می‌دهد و بی‌آن‌که نگاهم کند می‌گوید:
-‌ یادت باشه ساعت دوازده قرص آبیتو بخوری.
 
سرم را پایین می‌اندازم و از آشپزخانه بیرون می‌زنم. بیرون زدن معمولی نه… بنده فرار می‌کنم؛ چرا که قدم‌هایم آن‌قدر شتاب دارند که به دویدن می‌مانند. پله‌ها مقابلم قد می‌کشند و در همان اولین قدم، پایم روی شیشه می‌لغزد و نزدیک است سقوط کنم. قلبم فرو می‌ریزد اما خودم را جمع‌وجور می‌کنم.
اصلاً چه دیوانه‌ای پله را با شیشه می‌سازد؟ هر لحظه گمان می‌کنم قرار است زیر پایم خرد شود. تنها چیزی که اندکی امنیت می‌دهد نرده‌های چوبی مشکی‌اش است که باید تا می‌توانم سفت آن‌‌ها را بگیرم.
به اتاق می‌رسم. در را پشت سرم می‌بندم و نفسی عمیق و لرزان بیرون می‌دهم. حس می‌کنم نیمی از خودم را جا گذاشته‌ام، نیمی از همان پیوندی که دیگر نمی‌دانم باید کجا دفنش کنم.
خاطراتم، حس‌هایم، ارزش‌هایم… چرا هیچ‌کدام برای هیچ‌کس ارزشمند نیستند؟ چرا مدام لگدمال می‌شوند؟ اصلاً تا به کی باید برای ارزش‌هایی که هیچ‌گاه وجود نداشته‌اند سوگواری کنم؟
روی مبل تک‌نفره‌ی کنار پنجره می‌نشینم. سرم را بین دستانم می‌گیرم و به موهایم چنگ می‌زنم. اشک‌هایم سر نمی‌رسند، نمی‌توانم گریه کنم در حالی که درونم آن‌قدر فشرده‌ست که انگار چیزی در حال ترکیدن است.
آن عکس‌ها کم بودند… حالا آدونیس نیز با یک زن خیالی به روح و جانم خیانت کرد. این چه زندگی لعنتی‌ای‌ست که باید هر لحظه‌اش را با خیانت و توهین تحمل کنم؟
تماماً از وجودش بیزار شده‌ام. بازی‌ام داد… برای چندمین بار بازی‌ام داد.
به گوش باش قلبم؛ آدونیس برای بار نمی‌دانم چندم بازی‌ات داد. خنده‌دار است… من، واقعاً به حدی ساده‌لوح و ابله‌ام که هر بار اجازه می‌دهم از تمام وجودم سوءاستفاده شود. همیشه همین بوده، نه؟ مگر چند بار می‌شود احمق بود؟ تمام عمر؟
از جا بلند می‌شوم. آباژور را خاموش می‌کنم و در تاریکی، لباس‌هایم را در نقطه‌ی کور دوربین عوض می‌کنم. زیر پتو پنهان می‌شوم، باید طوری استتار کنم که کسی از روی ناراحتی‌ام، زخم‌هایم را نبیند. امشب دو بار اجازه دادم مقابل این و آن اشک‌هایم راهی به چانه‌ام باز کنند اما‌ تا کجا می‌توان گریه کرد؟ آن‌قدر که جان از تن برود؟ اصلاً می‌شود با گریه مُرد؟
ساعت را نگاه می‌کنم. تا دوازده شب بیدار مانده‌ام؛ دو ساعت بی‌وقفه کش آمده و سرانجام، آن قرص آبی لعنتی را برمی‌دارم. بی‌آنکه جرعه‌ای آب بخورم، فرو می‌دهمش.
اما خوابم نمی‌آید. حتی یک لحظه. پلک‌هایم سنگین نمی‌شوند. در عوض، ذهنم مدام می‌دود و تنم به همان اندازه که می‌لرزد، از درون یخ می‌زند.
چشم‌هایم خیره به سقف سفید گچی‌ست، اما پلک‌هایم هر بار سنگین‌تر می‌شوند و خواب لعنتی همچنان از من فرار می‌کند. نفسم کوتاه و بریده بالا می‌آید. دستم روی چوبِ سرد کنار تخت می‌لغزد تا پتو را محکم‌تر بکشم، که ناگهان انگشتم به چیزی سخت و برجسته گیر می‌کند.
به پهلو می‌چرخم. همان‌جاست… همان دکمه‌ی قرمز کوچک، فرو رفته در میز چوبی کنار تخت. آن‌قدر براق است که در تاریکی هم برق می‌زند، انگار به عمد طراحی شده تا حتی در سیاهی هم راهی برای دیده شدن داشته باشد.
 
مدتی طولانی به آن زل می‌زنم. قلبم تندتر می‌زند. می‌دانم اگر فشارش دهم، عرفان در چند ثانیه اینجا خواهد بود. حضورش مثل سایه‌ای سنگین همیشه آویزانم بوده و حالا همین یک دکمه کافی‌ست تا دوباره او را احضار کنم.
انگشت اشاره‌ام بی‌اختیار روی آن می‌نشیند. کمی فشار می‌دهم اما نه آن‌قدر که صدایی تولید کند. فقط حس سردی فلز را لم*س می‌کنم. افکارم یکی‌یکی به هم هجوم می‌آورند: چرا این دکمه باید درست اینجا، در دسترس‌ترین نقطه، قرار گرفته باشد؟ برای آرامش من یا برای کنترل بیشتر او؟
دستم را عقب می‌کشم. دلم می‌خواهد آن را بفشارم و فریاد بزنم: «بیا، من دیگر طاقت ندارم!» اما همان لحظه صدای خونسرد عرفان و نگاه سرخ‌شده‌ی چند ساعت پیشش به ذهنم هجوم می‌آورد.
چشمانم را محکم می‌بندم. پتو را تا بالای سرم می‌کشم، باید بتوانم خودم را از برق وسوسه‌ی آن دکمه پنهان کنم اما لعنتی… هر بار که چشم‌هایم را باز می‌کنم، دوباره می‌درخشد.
هرچقدر بیشتر نادیده‌اش می‌گیرم، بیشتر خودش را به رخ می‌کشد. نفس‌هایم کوتاه و بریده می‌شود، قلبم مثل پتکی به سینه می‌کوبد.
انگار تمام شب در این نقطه خلاصه شده: من، یک دکمه‌ی کوچک و سرنوشتی که نمی‌دانم بعدش چه در انتظارم است. دست‌هایم می‌لرزند. زمزمه می‌کنم:
- نزن... نزن...‌‌ .
اما انگشتانم فرمان نمی‌برند. کشیده می‌شوند سمتش. با اولین لم*س، سرمای فلز تا رگ‌هایم می‌دود. فشار می‌دهم. صدای خفه‌ی «تیک» در اتاق پخش می‌شود، آن‌قدر آرام که اگر گوش‌هایم زنگ نمی‌زد شاید نمی‌شنیدمش.
همان لحظه سکوت خانه می‌شکند. چند ثانیه بعد، صدای کوبیده شدن پاشنه‌ها به پله‌ها. قدم‌هایی تند و نامنظم. در باز می‌شود و بوی تند الکل، پیش از خودش، به اتاق می‌خزد.
عرفان در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود؛ پیراهنش نیمه‌باز است و موهایش آشفته، چشمانش سرخ و براق از مستی. تلو‌تلو می‌خورد، اما همین که نگاهش روی من می‌افتد، چیزی در صورتش تغییر می‌کند. با اخمی پنهان و اضطرابی خاموش زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
-‌ پیوند... چی شده؟
صدایش خسته است، لرزان، انگار پشت آن مستی هنوز نگران من است. برای لحظه‌ای کوتاه، تضاد درونم فریاد می‌کشد: نفرت از بوی مشمئزکننده‌اش و در عین حال آرامش عجیبی که با دیدنش به سراغم می‌آید.
دستم محکم‌تر پتو را می‌گیرد. در گلویم کلمه‌ای گیر کرده؛ نمی‌دانم باید بر سرش فریاد بکشم یا خودم را در همان نگاه نگران غرق کنم.‌ آرام زیر ل*ب می‌گویم:
-‌ کابوس دیدم.
فس عمیق و کشیده‌ای می‌کشد، انگار باری از دوشش برداشته شده باشد. صدایش به زمزمه‌ای نرم فرو می‌ریزد:
- ترسوندیم!
نگاهش لحظه‌ای روی زمین خیره می‌ماند و بعد بی‌اختیار به طرف تخت می‌لغزد. قدم‌هایش لرزان و سنگین‌اند، اما در عین حال عجله‌ای پنهان در آنهاست. نزدیک‌تر می‌آید و درست کنارم می‌ایستد. با تردید می‌پرسم:
- بیدارت کردم؟
بی‌آن‌که جوابی بدهد، آرام روی تخت دو نفره می‌نشیند. وزن تنش تخت را کمی خم می‌کند. سرانجام، با حرکتی خسته، پهلوی من دراز می‌کشد؛ بدون آن‌که پتو را روی خودش بکشد. سرش را روی بالشت می‌گذارد و صدایش گرفته و آرام است:
- بگیر بخواب... من همین‌جام.
کمی مکث می‌کند. انگار چیزی را سبک‌سنگین کند و بعد با صدایی آرام‌تر می‌گوید:
-پشت می‌کنم. تو راحت باش.
نگاهش می‌کنم اما چیزی نمی‌گویم. به پهلو می‌چرخد و پشتش را به من می‌دهد. من هم با تردید سرم را روی بالشت خودم می‌گذارم و پتو را تا روی گردنم بالا می‌کشم. سرمای اتاق به پوست گردنم چنگ می‌زند. بی‌آنکه بخواهم می‌پرسم:
-‌ آدونیس خوابه؟
عرفان همان‌طور که پشت به من است، بی‌تفاوت و کوتاه جواب می‌دهد:
-‌ در اتاقش قفل بود.
انگشتانم ناخودآگاه لبه‌ی پتو را می‌فشارند. هوای سرد از لای پنجره به اتاق خزیده. سعی می‌کنم پتو را از زیر بدن سنگینش بیرون بکشم، اما به راستی وزنش مثل سنگ است و جابه‌جا نمی‌شود. با تردید می‌گویم:
-‌ پتو روت نیست.
به آرامی سرش را برمی‌گرداند. چشم‌های خسته‌اش نیمه‌باز است. با بی‌حوصلگی، میان خواب و بیداری، می‌گوید:
-‌ نیازی ندا... .
اما ناگهان حرفش را نصفه رها می‌کند. لحظه‌ای نگاهش روی صورتم می‌لغزد و بعد، کمی متعجب و آرام‌تر می‌پرسد:
-‌ پتوتو باهام شریک میشی؟
سری تکان می‌دهم. صدایم آرام است شاید هم لرزان:
-‌ آره... هوا سرده.
آرام پتو را از زیر بدنش بیرون می‌کشد و روی خودش می‌اندازد. حس می‌کنم اندکی گرما از بدنش به پارچه منتقل می‌شود، گرمایی که در این سرمای اتاق بیگانه و در عین حال آرامش‌بخش است. دلم نمی‌آید بی‌تفاوت بمانم. دستم را جلو می‌برم و روی پیشانی‌اش می‌گذارم. داغی‌اش زیر انگشتانم برق می‌زند. گونه‌هایش هم همین‌طور سرخ و گرم‌اند. می‌گویم:
-‌ ولی تو داغی!
چشم‌هایش را باز می‌کند و مستقیم در چشم‌هایم زل می‌زند. نگاهش سنگین است..‌. می‌پرسم:
-‌ به خاطر الکله؟
همان‌طور که نگاهم را رها نمی‌کند، صدایش پایین و آرام می‌لرزد:
-‌ نگرانمی؟
قلبم تکانی می‌خورد. گلویم خشک است و تته‌پته‌کنان می‌گویم:
-‌ نه... فقط... دمای بدنت یکم بالاست.
لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبش می‌لغزد. سری کوتاه به علامت فهمیدن تکان می‌دهد، اما دیگر چیزی نمی‌گوید. نگاهش را از من می‌گیرد و دوباره پشت می‌کند. صدای گرفته‌اش از دل تاریکی می‌پیچد:
-‌ شب بخیر.
من به پشت خم می‌شوم و به سقف خیره می‌مانم. سرمای اتاق هنوز وجود دارد، اما گرمایی که میان پتو پخش شده، با چیزی در درونم درآمیخته؛ گرمایی که خواب را از پلک‌هایم می‌گیرد.
 
***

فصل چهارم: گورستان پیوندها

صدای رعد و برق از پشت پنجره‌های اتاق، همانند چکشی سنگین بر سرم فرود می‌آید و مرا از عالم خواب بیرون می‌کشد. پلک‌هایم هنوز سنگین‌اند و حس می‌کنم هر لحظه ممکن است دوباره فرو بروم در لایه‌های عمیق خواب، اما سنگینی شانه‌هایم به من یادآوری می‌کند که دیگر نمی‌توانم بر روی تختم بمانم. دستم را به طرف عرفان دراز می‌کنم؛ جای خالی‌ای که دیشب گرم و آرامش‌بخش بود، حالا سرد و خالی است.
قدم‌هایم روی کف سرد سرامیک می‌لغزند و با هر گام لرزش غیرقابل‌کنترلی در پاهایم نفوذ می‌کند. وقتی به سمت روشویی می‌روم و صورتم را می‌شویم، قطرات آب سرد روی گونه‌هایم می‌خزند و می‌سوزانند؛ مسواک زدن هم دیگر حس تازگی نمی‌دهد، فقط تکراری است.
به سمت در اتاقم می‌روم و بدون آن‌که ذره‌ای به روتختی به هم ریخته‌ام اهمیت دهم از اتاق خارج می‌شوم. صدای نم‌نم باران قطع می‌شود و از تاریکی خانه کمی هراس‌زده می‌شوم. به ساعت بزرگ در سالن می‌نگرم‌، ساعت نه و چهل را نشان می‌دهد.
درک چنین موضوعی برای خودم نیز دشوار است اما عرفان و آدونیس هیچ‌جای خانه نیستند. طبق انتظارم باید در آشپزخانه می‌بودند، اما هیچ‌چیز جز یک سینی صبحانه‌ی خالی روی اپن آشپزخانه پیدا نمی‌شود.
چند لحظه‌ای در حیاط می‌ایستم و باران روی صورتم می‌بارد؛ نم چمن‌ها به دمپایی‌های روفرشی‌ام می‌چسبد و هوای سرد نفسم را به شماره می‌اندازد. قلبم با هر ضربان فریاد می‌زند، ذهنم پر از سوال و اضطراب است، اما پایم به سمت گلخانه حرکت می‌کند، به سمت سایه‌ای که از پشت شیشه‌ها می‌رقصد.
سایه مردی را می‌بینم؛ قامتش خمیده و آرام است، دست‌هایش میان برگ‌ها و ساقه‌ها گم شده‌اند و نور کم‌رنگ صبح، خطوط صورتش را تنها به‌طور مبهم روشن می‌کند. پاهایم را به جلو می‌برم، قلبم در سینه می‌تپد و هر گام مرا بیشتر به سمت آرامش و اضطراب همزمان می‌کشاند.
صدایی که دیگر پر از اضطراب نیست، اما خالی از نگرانی هم نیست، از عمق جانم بیرون می‌آید و نامش را صدا می‌زنم:
-‌ عرفان!
عرفان ایستاده است، سایه‌اش در میان نور کم‌رنگ گلخانه کشیده شده و جلوه‌ای تقریباً افسانه‌ای دارد. موهایش هنوز نم‌خورده و دسته‌ای از آنها روی پیشانی‌اش ریخته‌اند، مرطوب و تیره، چهره‌اش را قاب کرده و حالتی نیمه‌وحشی و خسته به او داده است.
پیراهن سورمه‌ای‌اش روی تنش قرار گرفته، دکمه‌های جلو بازند و خطوط عضلات سفید و کشیده‌ی سینه‌اش را نمایان می‌کنند. شلوار مشکی‌اش روی پاهایش نشسته و فرم محکم و کشیده‌ی عضلات پاهایش را مشخص می‌کند
گرچه خیس از نم باران است، اما حضورش آن‌قدر ملموس و غالب است که حس می‌کنی حتی نفس کشیدن گل‌ها هم تحت تاثیرش است.
می‌گویم:
- فکر کردم هیچ‌کس تو خونه نیست.
عرفان ایستاده، دستش را به آرامی روی ساقه‌های سبز و تازه‌ی یک گل می‌کشد و با حرکتی استادانه به آن آب می‌دهد. قطرات آب مثل جواهرات ریز روی برگ‌ها می‌لغزند و انعکاس نور کم‌رنگ صبحگاهی روی گل‌ها بازی می‌کند. او با لبخندی ملایم و نگاهی که هم‌زمان جدیت و آرامش دارد، می‌گوید:
-‌ امروز یکشنبه‌ست.
و سپس با همان لبخند اضافه می‌کند:
-‌ و وقت دارم زمان بیشتری به گلخونه‌ی قشنگم اختصاص بدم.
من از سرمای صبحگاهی تنم را در آغو*ش می‌گیرم، شانه‌هایم را به هم می‌فشارم و با لحنی نگران می‌پرسم:
-‌ آدونیس کجاست؟
 
او کلافه می‌شود، شانه‌هایش کمی بالا می‌رود و با اخمی نیمه‌جدی می‌گوید:
-‌ محض رضای خدا یه روز این سوالو نپرس!
نگاهش را از روی گل‌ها برمی‌گرداند و من بدون توقف ادامه می‌دهم:
-‌ دیشب جلوی چشمای خودت با معشوق خیالیش رفت تو اتاق و در رو بست.
عرفان مکثی می‌کند، نگاهش به گل‌ها برمی‌گردد و آرام می‌گوید:
- مطمئنم تا صبح مشغول بوده.
با تردید می‌پرسم:
-‌ منظورت چیه؟
او با آرامش و کمی لبخند می‌گوید:
-‌ چون خوابه!
نگاهم را به او می‌دوزم، شانه‌هایم هنوز از سرما جمع شده‌اند و ادامه می‌دهم:
-‌ فکر کردم قراره بستریش کنی.
او نگاهی کنایه‌آمیز و کمی آمیخته با تعجب به من می‌اندازد:
-‌ انقدر دوست داری بستری شه؟
-‌ معلومه که نه! فقط با توجه به دیشب یکم... نگرانش شدم. همین.
رفتن دستش روی ساقه‌های گل را متوقف می‌کند و با اشاره‌ای کوتاه به یکی از گل‌ها می‌گوید:
-‌ استرپتوکارپوس. اسم گل موردعلاقمه. گل موردعلاقه‌ی تو چیه؟
به گل موردعلاقه‌‌ش می‌نگرم.‌ رنگش سفید و سرخ است و گویی گلبرگ های بزرگ و پهن‌اش را با آبرنگ رنگ‌آمیزی کرده‌اند. چشمانم کمی بازتر می‌شود و می‌گویم:
-‌ تا حالا بهش فکر نکردم.
نگاهی به من می‌اندازد، کمی سرش را کج می‌کند و پیشنهاد می‌دهد:
-‌ رز سفید؟
لبخندی روی لبانم نقش می‌بندد:
-‌ شاید! البته گل‌های زیادی رو نمی‌شناسم. رز مرسوم‌ترین گلی که میشه ازش اسم برد و رنگ‌های زیادی هم داره.
سری تکان می‌دهد و من می‌گویم:
- به نظر میاد گلخونه‌ات قدیمی باشه.
او سرش را کمی عقب می‌کشد و دستانش را روی ساقه‌های گل‌ها می‌لغزاند، طوری که انگار خاطرات سال‌ها تلاش در ساخت گلخانه را مرور می‌کند:
-‌ ساختن این عمارت خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو کنی طول کشیده.
با حیرت می‌پرسم:
-‌ مثلاً چقدر؟
نگاهی دور و آرام به اطراف گلخانه می‌اندازد، جایی که نور صبحگاهی از شیشه‌های بزرگ و قاب‌دار می‌تابد و انعکاس آن روی برگ‌ها رقصیده است:
-‌ ده سال.
با شک و تعجب می‌گویم:
-‌ جداً؟
او آهی کوتاه می‌کشد و لبخندی کوچک اما خستگی‌آلود روی لبانش می‌نشیند:
-‌ پول زیادی برای درست کردنش نیاز داشتم در واقع... آروم آروم پولِ ساختن اجزای مختلفش جمع شد ولی در نهایت‌... همونی شد که می‌خواستم.
چشمانم را می‌بندم و با تردید می‌پرسم:
-‌ منم همونی شدم که می‌خواستی؟
او لحظه‌ای مکث می‌کند، سرش را به یک طرف خم می‌کند و با لحنی که هم کنجکاوی دارد و هم کمی احتیاط می‌پرسد:
- از چی حرف می‌زنی؟
 
کمی تردید دارم، اما اگر این‌ها را نگویم، پس کی بگویم؟ نفس‌هایم هنوز سنگین است و ضربان قلبم تند، انگار هر لحظه ممکن است از تعجب و عصبانیت منفجر شوم. نگاهش روی گل‌ها قفل شده و نور کم‌رنگ صبحگاهی روی موهایش می‌افتد و بازتابی طلایی روی پیشانی‌اش ایجاد می‌کند، اما من فقط روی کلماتم تمرکز کرده‌ام. البته فکر کنم.
-‌ وقت زیادی داشتی که منو مطابق خواسته‌ت شکل بدی.
صدایش آرام است، اما حس می‌کنم لحن زیرپوستی تهدیدآمیز دارد. لبخندی کوتاه روی لبانش نقش می‌بندد و سرش را کمی کج می‌کند.
-‌ اوکی... قبول دارم بهترین روان‌پزشکی‌ام که می‌تونی این اطراف پیدا کنی، اما محض اطلاعت... من خدا نیستم!
می‌خندم، اما خنده‌ام پر از تلخی است.
-‌ معلومه که نیستی! تو یه موجود وحشتناکی!
چشم‌هایش کمی تیز می‌شوند، و من ناخودآگاه از قفسه‌ی سینه‌اش که در حال حرکت است، متوجه عصبانیتش می‌شوم. می‌پرسد:
-‌ باز از دند‌ه‌ی چپ بلند شدی؟
و تمام افکاری که بارها آن‌ها را در ذهنم مرور کرده‌ام، حالا به زبان می‌آورم:
- تو دیشب می‌دونستی آدونیس به خونه‌ی پدرش نرفته، کل دیشب رو برنامه‌ریزی کردی که بهم نشون بدی آدونیس یه روانیِ عاشقه اما یک چیزو جا انداختی!
نگاهش را از روی ساقه‌های گل‌ها برمی‌گرداند و مستقیم به من نگاه می‌کند.
  • دقیقاً چیو؟
  • این‌که امکان داره گیتی از گذشته‌ی من بهم بگه.
  • معلومه که این کار رو می‌کنه!
کمی یکه می‌خورم. انگار این چیز را هم از قبل می‌دانست، اما تعجبم را به رویش نمی‌آورم.
- پس چرا گذاشتی باهاش تنها باشم؟
او آهی می‌کشد و کمی مصلحتی می‌خندد، نگاهی سرسری به من می‌اندازد:
- تو فکر می‌کنی من از این‌که از گذشته‌ت چیزی بفهمی ترسی دارم؟
لبخند می‌زنم، اما لحنم کمی تلخ و سرد است:
-‌ یعنی انقدر عالی حافظه‌ی منو پاک کردی؟
-‌ باز رفتی سراغ قضیه هیپنوتیزم؟
-‌ چرا باید تمام جزئیات گذشته رو یادم باشه اما قسمت تو رو به خاطر نیارم؟
قدم‌هایم را به سمتش جلو می‌آورم، فاصله کم می‌شود و با لحن محکم ادامه می‌دهم:
- چطور تا قبل از اون هفت ماه همه‌ی خاطراتم یادمه اما درست وقتی که بیهوشم کردی تا چند روز پیش که بهوش اومدم هیچ چیز رو نتونستم به یاد بیارم؟
و با صدای بلندتر و حتی کمی خشم‌آلود اضافه می‌کنم:
- با یک آدم احمق طرف نیستی عرفان!
او نیم‌خنده‌ای می‌زند و دوباره به گل‌ها نگاه می‌کند، اما صدایش خشن و صادق است:
-‌ اتفاقاً... تو احمق‌ترین دختری هستی که تو زندگیم دیدم!
چشمانم گرد می‌شود و نفس عمیقی می‌کشم، انگار می‌خواهم چیزی بگویم که طولانی در ذهنم مانده:
-‌ ببخشید؟
او آب‌پاش کوچکی که در دستش است را محکم به میز سفید کنار گل‌ها می‌زند و با لحن محکم می‌گوید:
-‌ پیوند چی می‌خوای؟
خوشبختانه توانسته‌ام دوباره عصبانیتش را برانگیزم. همین را می‌خواستم... هر وقت عصبانی است، صادق‌تر است. ادامه می‌دهد:
-‌ هر روزمو با یه جر و بحث مسخره به گند می‌کشی، جداً از جونم چی می‌خوای؟
از گلخانه بیرون می‌زنم، بدون آن‌که توجهی به رنگین‌کمانی که بالای سرمان شکل گرفته کنم، راه می‌روم. تا نصفه‌ی راه که برای ورود به خانه طی می‌کنم، ناگهان بازویم را می‌گیرد و مرا به سمت خود برمی‌گرداند، نگاهش عمیق و نافذ است:
-‌ الان چی کم داری؟
آهی می‌کشم، دلم می‌لرزد و او ادامه می‌دهد:
-‌ چی نداری؟ سلامتی؟ ثروت؟ محبت؟ زندگی خارج از کشور؟
دو طرف بازویم را محکم می‌گیرد و به من خیره می‌شود، گویی از من انتظار دارد تک تک احساساتم را فاش کنم:
-‌ فقط بگو چی نداری تا توی کسری از ثانیه برات فراهمش کنم!
نور خورشید روی صورتش می‌افتد و سایه‌ها روی خطوط صورتش بازی می‌کنند. قلبم هنوز در سینه می‌تپد، اما حس می‌کنم تمام واقعیت‌های تلخ و شیرین زندگی‌ام در این لحظه با هر کلمه‌ی او به من فرو ریخته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌گویم:
-‌ بهت اطمینان ندارم.
ابرهای تیره‌ای ناگهان نور کم‌رنگ خورشید را می‌بلعند و سایه‌ای سنگین روی ما می‌اندازند. برگ‌های درختان حیاط زیر وزش باد می‌لرزند و قطره‌های باران روی زمین و ما می‌پاشند، صدایشان مانند نجواهای تهدیدآمیز در گوشم می‌پیچد. او با آرامشی خطرناک، نگاهی نافذ به من می‌اندازد و می‌گوید:
-‌ یه کاری می‌کنم طوری بهم اطمینان داشته باشی که هیچی واقعی‌تر از من تو زندگیت پیدا نشه.
پوزخندی تلخ روی لبانم نقش می‌بندد و می‌گویم:
-‌ با هیپنوتیزم این کار رو می‌کنی؟
دو بازویم را از دستش آزاد می‌کنم و او بدون هیچ مکثی پاسخ می‌دهد:
-‌ با عشق، این‌کار رو می‌کنم.
دست‌هایم را به سینه می‌چسبانم و با دقت از بالا تا پایین او را ورانداز می‌کنم؛ قطره‌های باران روی موهای مشکی و پوست روشنش می‌رقصند و لباس سورمه‌ای‌اش چسبیده به بدنش خطوط عضلاتش را برجسته می‌کند. می‌گویم:
-‌ الان یعنی عاشقمی؟
او با همان خونسردی و اندکی پوزخند جواب می‌دهد:
-‌ تو نظر بهتری واسه دلیل کارهام داری؟
صدای رعد و برق در آسمان با صدای لرزان و خشمگین من آمیخته می‌شود و فریادم را در دل باران رها می‌کنم:
-‌ از کی عاشقم شدی؟ از اون موقع که هفت سالم بود؟
قطره‌های باران روی گونه‌ها و پیشانی‌ام می‌خورد و موهای خیس‌ام روی صورتم می‌چسبد. او متعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید:
-‌ معلوم هست چی داری میگی؟
مجبور می‌شوم بلندتر فریاد بزنم تا صدایم به گوشش برسد:
- یکم زیادی بزرگتر از من نبودی؟
او نیز با همان شدت فریاد پاسخ می‌دهد:
- من همین الانشم ده سال ازت بزرگترم.
باران حالا شدت بیشتری گرفته، طوری که انگار در عرض چند ثانیه دوش گرفته‌ایم. هر قطره‌ای روی بدن و لباسم می‌خورد و سرمایش تا استخوان نفوذ می‌کند. من آرام آرام عقب می‌روم، انگشت اشاره‌ام را به سمتش نشانه می‌گیرم و با صدایی لرزان می‌گویم:
- چطور وقتی هیفده سالت بود عاشق یه دختر هفت ساله شدی؟
قطره‌های باران از موهای مشکی‌اش پایین می‌چکند و صورتش به تعجب در هم می‌پیچد. می‌گوید:
- کی گفته شدم؟
آسمان غریدن را آغاز می‌کند؛ انگار خشمِ بی‌پایانش را بر سر ما فرو می‌ریزد. باران تندتر از هر بار دیگری می‌بارد. برگ‌ها در هوا می‌رقصند و زمین سنگ‌فرش زیر پاهایم به دریایی لغزنده و خیانت‌کار تبدیل می‌شود.
سعی می‌کنم از او فاصله بگیرم، اما پاهایم روی سطح خیس می‌لغزند. تنها فرصت می‌کنم تکیه‌گاه بجویم که تعادلم یک‌باره می‌شکند و سرم با ضربه‌ای سنگین به سنگ‌فرش برخورد می‌کند. صدایی توی جمجمه‌ام می‌پیچد، مثل ترک برداشتن شیشه.
درد تیز و بی‌رحم تیر می‌کشد و بوی فلزی خون تازه در بینی‌ام می‌پیچد. چشمانم پر از لکه‌های سیاه و سرخ می‌شود، دنیا در هم می‌ریزد و انگار باران و خون یکی می‌شوند، رودخانه‌ای قرمز که از پلک‌هایم جاری‌ست.
قلبم با شتاب می‌کوبد، سرم گیج می‌رود، و گذشته ناگهان مثل سیلی از خاطرات در ذهنم جاری می‌شود. صحنه‌ها، رنگ‌ها، صداها، همه با هم بازمی‌گردند: کودکی‌ام کنار عرفان، خنده‌های گم‌شده، گریه‌های خاموش، لم*س‌های خاک‌گرفته‌ای که سال‌ها زیر خاک ذهنم مدفون مانده بودند. هر خاطره با وضوح کمی بازمی‌گردد اما نفسم بند می‌آید.
عرفان هراسان نامم را صدا می‌زند. سایه‌اش روی سرم خم می‌شود، دستان لرزانش صورتم را نگه می‌دارند، چشمانش پر از وحشت‌اند:
-‌ پیوند... حالت خوبه؟
می‌خواهم چیزی بگویم، اما فقط نفس‌های بریده از گلویم بیرون می‌آید. بعد، با جهشی ناگهانی از درونم، فریادی می‌کشم و از زمین نیم‌خیز می‌شوم. صدای خودم در گوشم می‌پیچد، غریب و ناآشنا، انگار از دهان کسی دیگر بیرون آمده باشد.
-‌ من هیچیم نیست.
نمی‌دانم چطور اما به سمت عمارت می‌دوم، دمپایی‌هایم روی سنگ‌های سرد و خیس صدا می‌دهد و نفس‌هایم سنگین و بریده است. پشت سرم شتابان می‌آید و می‌گوید:
-‌ سردرد داری؟
مچم را می‌گیرد و به تندی دستش را پس می‌زنم و فریاد می‌زنم:
-‌ بهم دست نزن!
تندتر راه می‌روم، پله‌های شیشه‌ای را با سرعتی زیاد طی می‌کنم و قلبم به شدت می‌تپد.
-‌ شقیقه‌هات تیر می‌کشن؟
تیر می‌کشند؟ آنقدر درد دارند که حس می‌کنم تا مرگ راهی نمانده است. شانه‌ام را می‌گیرد و دوباره فریاد می‌زنم:
-‌ گفتم بهم دست نزن!
 
عقب
بالا پایین