Gemma
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده نوقلـم
سپس آدونیس با قدمهایی تند و هیجانزده به سمت ما بازمیگردد. گونههایش گل انداخته و برق عجیبی در چشمهایش میدرخشد. دستش را با اصراری کودکانه به کنار خود میگیرد و انگار که چیزی را معرفی کند، با لبخندی بزرگ میگوید:
- پیوند... ایشون ونساست.
نفسم در سینه گیر میکند. نگاهم بیاختیار به همان نقطهی خالی میلغزد؛ جایی که هیچکس، هیچ چیزی حضور ندارد. سکوتی درونم میشکند اما زبانم یخزده است. لبانم نیمهباز مانده و نمیدانم باید چه بگویم.
- داره بهت سلام میکنه.
صدای آدونیس مثل پتک بر گوشم میکوبد. جا میخورم، عقبعقب میروم و در نهایت با صدایی لرزان میگویم:
- آها... س... سلام.
آدونیس سرخوشانه لبخند میزند، گویی از واکنش من رضایت گرفته است. دستانش را آهسته در جیبهای کت کاپشن سورمهایاش فرو میبرد و با لحنی نیمهجدی ادامه میدهد:
- باید روسی رو جداً بهت یاد بدم.
لبخندش، مثل شکافی روی صورتی سنگی، به نظر میرسد از اعماقش برنیامده باشد. عرفان در سکوتی سرد و محاسبهگرانه، تنها سری آرام تکان میدهد. صدایش یخزده اما محکم است:
- بیا بریم خونه آدونیس.
قدمهایش را به سوی ماشین برمیدارد و بیآنکه حتی نگاهی به پشت سر بیندازد، اضافه میکند:
- ونسا حتماً خستهست.
واژهها مثل زهر روی زبانم میچکند. ونسا؟ خسته؟ نگاه میکنم به جایی که هیچ حضوری نیست و قلبم تندتر میتپد.
آدونیس لحظهای مردد میشود. ل*بهایش را روی هم میفشارد و با مکثی کوتاه میگوید:
- من ماشین رو... .
اما صدای عرفان تیز و برنده، میان جملهاش میپرد:
- نه، نه. نیازی نیست. فردا خودم میارمش. الان بیا با این ماشین بریم.
تردید سایهای کوتاه روی صورت آدونیس میگذارد. ابروهایش در هم کشیده میشوند، بعد دوباره لبخندی کج روی ل*بهایش نقش میبندد. نگاه کوتاهی به من میاندازد، انگار که بخواهد تأییدم را بگیرد و سپس با لحنی خسته اما آرام میگوید:
- مطمئنی؟
عرفان بدون لحظهای مکث، با همان جدیت همیشگیاش پاسخ میدهد:
- آره، بیا بریم.
سکوتی کشدار بین هر سهمان میافتد. صدای باد در کوچهی تاریک زوزه میکشد، گویی میخواهد هر آنچه را شنیدهایم با خودش ببرد، اما حقیقت تلختر از آن است که در باد محو شود. آدونیس در نهایت شانهای بالا میاندازد، دستی روی هوای خالی کنار خود میگذارد، انگار که دست ونسا را گرفته باشد و به سمت ما حرکت میکند.
- پیوند... ایشون ونساست.
نفسم در سینه گیر میکند. نگاهم بیاختیار به همان نقطهی خالی میلغزد؛ جایی که هیچکس، هیچ چیزی حضور ندارد. سکوتی درونم میشکند اما زبانم یخزده است. لبانم نیمهباز مانده و نمیدانم باید چه بگویم.
- داره بهت سلام میکنه.
صدای آدونیس مثل پتک بر گوشم میکوبد. جا میخورم، عقبعقب میروم و در نهایت با صدایی لرزان میگویم:
- آها... س... سلام.
آدونیس سرخوشانه لبخند میزند، گویی از واکنش من رضایت گرفته است. دستانش را آهسته در جیبهای کت کاپشن سورمهایاش فرو میبرد و با لحنی نیمهجدی ادامه میدهد:
- باید روسی رو جداً بهت یاد بدم.
لبخندش، مثل شکافی روی صورتی سنگی، به نظر میرسد از اعماقش برنیامده باشد. عرفان در سکوتی سرد و محاسبهگرانه، تنها سری آرام تکان میدهد. صدایش یخزده اما محکم است:
- بیا بریم خونه آدونیس.
قدمهایش را به سوی ماشین برمیدارد و بیآنکه حتی نگاهی به پشت سر بیندازد، اضافه میکند:
- ونسا حتماً خستهست.
واژهها مثل زهر روی زبانم میچکند. ونسا؟ خسته؟ نگاه میکنم به جایی که هیچ حضوری نیست و قلبم تندتر میتپد.
آدونیس لحظهای مردد میشود. ل*بهایش را روی هم میفشارد و با مکثی کوتاه میگوید:
- من ماشین رو... .
اما صدای عرفان تیز و برنده، میان جملهاش میپرد:
- نه، نه. نیازی نیست. فردا خودم میارمش. الان بیا با این ماشین بریم.
تردید سایهای کوتاه روی صورت آدونیس میگذارد. ابروهایش در هم کشیده میشوند، بعد دوباره لبخندی کج روی ل*بهایش نقش میبندد. نگاه کوتاهی به من میاندازد، انگار که بخواهد تأییدم را بگیرد و سپس با لحنی خسته اما آرام میگوید:
- مطمئنی؟
عرفان بدون لحظهای مکث، با همان جدیت همیشگیاش پاسخ میدهد:
- آره، بیا بریم.
سکوتی کشدار بین هر سهمان میافتد. صدای باد در کوچهی تاریک زوزه میکشد، گویی میخواهد هر آنچه را شنیدهایم با خودش ببرد، اما حقیقت تلختر از آن است که در باد محو شود. آدونیس در نهایت شانهای بالا میاندازد، دستی روی هوای خالی کنار خود میگذارد، انگار که دست ونسا را گرفته باشد و به سمت ما حرکت میکند.