در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

تصویر بعدی با نوری گرم و رنگ‌های روشن شروع می‌شود. صدای خنده‌ای شفاف فضا را پر می‌کند. منم… با پیراهنی ساده‌ی آبی و موهایی که پشت سرم بسته شده، کنار عرفان ایستاده‌ام. پیش‌بند سفیدی به تن دارم و آرد تا آرنج‌هایم پاشیده. عرفان هم با تی‌شرت مشکی و نگاه پر از شیطنت، قاشق چوبی به دست گرفته و وانمود می‌کند می‌خواهد خمیر کیک را روی صورتم بپاشد.
صدای خنده‌ام از بلندگوها جاری می‌شود، خنده‌ای که حالا برایم غریب است، مثل خنده‌ی دختری که دیگر نمی‌شناسمش.
عرفانِ داخل ویدیو به شوخی روی بینی‌ام کمی آرد می‌مالد و من با جیغی خنده‌آلود دست به سینه‌اش می‌کوبم.
با هر ثانیه بیشتر، شادیِ روی صفحه به زهر بدل می‌شود. آن خنده‌ها… آن لم*س‌ها… همه مثل خنجری‌ست که آهسته فرو می‌رود و جانم را می‌درد.
این منم؟ یا فقط دختری که به نام من ساخته‌؟
از دیدن این ویدیو عصبی می‌شوم.
- این چیه؟
آدونیس، مثل همیشه با آن لحن سرد جواب می‌دهد:
- دارین کیک می‌پزین.
مکثی می‌کند و لبخند تمسخرش را روی گوشه‌ی ل*ب می‌نشاند:
- یعنی مشخص نیست دارین چی‌کار می‌کنین؟
انگشتانم را روی دسته‌ی صندلی چنگ می‌اندازم. خشمم با صدای خش‌دار بیرون می‌ریزد:
- من از کیک و شیرینی متنفرم!
صدای ضبط‌شده‌ی خنده‌ام روی صفحه می‌پیچد؛ خنده‌ای شاد، سبک، پر از زندگی. زهر تلخی می‌دود در کامم. همان دختر در ویدیو، همان خنده… اما این من نیستم. آن لبخند هیچ شباهتی به دهان خشک و لرزان من ندارد.
آدونیس ابرویی بالا می‌برد، چشمانش نیم‌خیز می‌درخشند:
- جالبه.
دستم روی میز مانده و ناخن‌هایم بر چوب فشار می‌آورند. ناگهان چشمم به یکی از فایل‌ها می‌افتد. انگار چیزی درونم با هراسی ناشناخته کشیده می‌شود سمت آن. به آن اشاره می‌کنم:
- این ویدیو چیه؟
آدونیس، بی‌آن‌که چیزی بگوید یا حتی نگاه کند، تنها کلیک می‌کند. صفحه سیاه روشن می‌شود.
و ناگهان… برق نورهای صحنه، جمعیت در حال هلهله، و من… منی که دیگر باورم نمی‌شود. در میان ازدحام یک کنسرت، با لبخندی خمار، ل*ب‌هایم را روی ل*ب‌های عرفان چسبانده‌ام. تصویری داغ، چنان زنده و بی‌رحم که خونم را یک‌باره به جوش می‌آورد.
حرارتم مثل شعله بالا می‌زند. صدایم از ته وجودم می‌درد بیرون:
- قطعش کن!
آدونیس بی‌هیچ شتابی موس را حرکت می‌دهد و ل*ب‌هایش کمی به خنده کشیده می‌شوند.
 
نفسم در گلویم گیر می‌کند. دهانم نیمه‌باز مانده اما کلمه‌ای بیرون نمی‌ریزد. صحنه‌ای که دیده‌ام مثل لکه‌ای چرک بر روح‌ام حک می‌شود؛ ل*ب‌هایم روی ل*ب‌های او… میان آن هیاهو… لبخندی که هیچ‌وقت از من نبوده.
دستم را روی دهانم می‌گذارم؛ لرزشش رسواست. معده‌ام می‌پیچد، انگار چیزی فاسد و متعفن خورده باشم. از عمق وجودم حسی بالا می‌آید که هم‌زمان انزجار است و شرم؛ شرمی که پوستم را می‌سوزاند و زهرابِ سنگینش در رگ‌هایم می‌دود.
پاهایم کرخت شده‌اند. اگر بخواهم برخیزم، شاید فرو بریزم روی زمین. همه‌ی تنم از حرارت شرم می‌سوزد. حتی هوا هم به پوستم زهر می‌زند، نفس کشیدن خفه‌ام می‌کند.
صدای آرام آدونیس از گوشه‌ی اتاق، مثل چاقوی سردی که روی زخم تازه کشیده شود، بی‌رحمانه می‌لغزد:
- خیلی هم عاشقانه و قشنگ بود.
سرم را پایین می‌اندازم، پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. انگار اگر نبینم، تصویر هم محو می‌شود. اما نه… آن بوسه مثل داغی ماندگار روی روحم نشسته و پاک نمی‌شود. اصلا‌ً تا به الان... چند بار مرا بوسیده؟
تحمل دیدنِ باقیِ ویدیوها را ندارم. صدای خنده‌ها و صحنه‌های جعلی مثل سم در گوشم می‌پیچد. یه آدونیس می‌گویم به سراغ پوشه‌ی عکس‌ها برود. تصویر اولی که باز می‌شود نفسم را در سینه حبس می‌کند: همان صحنه‌ای که پیش‌تر مثل سراب در ذهنم جرقه زده بود، حالا بی‌کم‌وکاست در قاب عکسی روشن روی مانیتور نقش بسته است.
لباسی قرمز بر تن دارم، لباسی که در نورِ چراغ‌های حیاط عمارت همچون شعله‌ای زنده می‌درخشد. رو به او می‌چرخم و می‌گویم:
- تو هم وقتی عرفان ازم خواستگاری کرد اون‌جا بودی؟
نگاهش مثل همیشه سنگین و کوتاه است و جوابش نیز:
- نه.
اخمی عمیق میان ابروهایم می‌نشیند.
- پس این عکس‌ها رو کی گرفته؟
او بی‌اعتنا شانه‌ای بالا می‌اندازد:
- نمی‌دونم… شاید ایوان بوده، شاید هم یکی از دوستای عرفان.
عکس‌ها را یکی‌یکی رد می‌کند. من فقط به لبخند خودم خیره می‌شوم. لبخندی که در هیچ عکسی محو نمی‌شود؛ گویی پیوندِ آن لحظه‌ها همیشه لبخند بر ل*ب داشته، گویی خوشبخت بوده… لبخندهایی که مثل خنجری‌اند برای منی که حالا هیچ نشانی از آن شادی در وجودم ندارم. ذره‌ای قلبم می‌لرزد؛ آیا ممکن است… آن دختر واقعاً خوشبخت بوده باشد؟
زمزمه‌ای ناگهانی از گلوی خشکیده‌ام بیرون می‌آید:
- فکر می‌کنی… واقعاً عاشقش بودم؟
 
انگار این پرسش برای آدونیس غیرمنتظره باشد، برای لحظه‌ای به من خیره می‌شود.
- منظورت چیه؟
سرم را به صفحه می‌چرخانم و می‌پرسم:
- توی این عکس و فیلم‌ها چی می‌بینی؟
او بدون مکث پاسخ می‌دهد:
- دو نفر که عاشق همن.
عاشق… درست همان کلمه‌ای که مثل پتک بر سرم فرود می‌آید. ایده‌ای که لحظاتی پیش مثل شعله در ذهنم جرقه زده بود، حالا روشن‌تر می‌شود، اما برای مطمئن شدن از چیزی، باید سندی دیگر را ببینم.
با شتاب از جایم بلند می‌شوم و به سمت کشوی کنار در می‌روم. صدای آدونیس، کمی تندتر از همیشه، مرا دنبال می‌کند:
- کجا میری؟
کشو را می‌کشم. خوشبختانه همان‌جاست؛ سند ازدواج. همان کاغذی که پیش‌تر چشمم به آن افتاده بود، حالا دوباره مقابلم است. عرفان هیچ‌وقت کار گستاخانه‌اش را پنهان نکرده، حتی واهمه‌ای از آشکار بودنش ندارد. گویی می‌خواهد دقیق بدانم که همسر او هستم.
آدونیس اخم‌آلود می‌گوید:
- نباید بدون اطلاع عرفان دست به وسایلش بزنی.
من زیر ل*ب، در حالی‌که صفحه را باز می‌کنم، می‌غرم:
- برو بابا!
چشمانم با شتاب سطرها را می‌کاود و ناگهان... نگاهم روی کلمه‌ها قفل می‌شود. قلبم از تپش بازمی‌ایستد. صدایم به زحمت بیرون می‌خزد، آمیخته با حیرت و اندوه:
- مهریه‌ام… فقط بیست شاخه گله؟
انگار واژه‌ها مثل سیلی محکمی روی صورتم فرود می‌آیند. بیست شاخه گل؛ ارزشی که تمام زندگی‌ام به آن فروکاسته شده. دستانم می‌لرزند، چشم‌هایم روی خطوط کاغذ می‌سوزند و سینه‌ام از شرمی بی‌پایان پر می‌شود.
ل*ب‌هایم باز می‌شوند، نفسی بریده بیرون می‌آید، اما بلافاصله چیزی درونم می‌شکند. همان جرقه‌ی امید کوچکی که در دل داشتم... طلاق و جدایی، بعد زندگی ساده‌ای در شهری کوچک با پول مهریه‌ام... یک‌باره خاکستر می‌شود. همه چیزم را به هیچ فروخته‌اند.
سند را با دست لرزان بالا می‌گیرم، بعد خشمم فوران می‌کند. با صدایی ترکیده، فریاد می‌زنم:
- مسخره‌ست! بیست شاخه گل؟!
برگه را محکم روی میز می‌کوبم، صدایش مثل شلاق در اتاق می‌پیچد. نفسم تند و گُر گرفته است. به آدونیس خیره می‌شوم، او مثل همیشه سرد و ساکت است. دستم را به سویش تکان می‌دهم، عصبی و پر از خشمی فروخورده:
- این یعنی هیچی! یعنی هیچ راهی ندارم! حتی اگه بخوام ازش جدا بشم، هیچی برای شروع یه زندگی جدید ندارم!
انگار دیوارها روی سرم خم شده باشند. دهانم می‌لرزد، گلوی خشکم درد می‌گیرد. فریاد می‌کشم:
- فکر می‌کردم می‌تونم… می‌تونم خودمو نجات بدم! اما اینم از مهریه‌م. یه مشت گل پلاسیده!
نفسم می‌گیرد، اشک‌ها بی‌اجازه به چشم‌هایم هجوم می‌آورند، اما با پشت دست پاکشان می‌کنم. نمی‌خواهم جلوی او خرد بشوم. آدونیس آرام، همان‌طور که به صورتم نگاه می‌کند، می‌گوید:
- آروم باش… گل یا طلا فرقش چیه وقتی قرار نیست هیچ‌وقت طلاقت بده؟
این‌بار حتی صدایش هم شعله‌ی خشمم را شعله‌ورتر می‌کند. به‌سویش قدمی تند برمی‌دارم، فریاد می‌زنم:
- خفه شو!
سینه‌ام بالا و پایین می‌رود، قلبم مثل پتکی در قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد. همه‌چیز دور سرم می‌چرخد. تنها چیزی که می‌دانم این است: در این لحظه از همیشه بیشتر، احساس بی‌پناهی و تحقیر دارم.
سند را روی میز رها می‌کنم و در اتاق را با خشونت پشت سرم می‌بندم. نفس‌هایم به شماره افتاده،
راهرو را با قدم‌هایی تند طی می‌کنم و هیچ صدایی جز تپش شتابان قلبم نمی‌شنوم. دستگیره‌ی در اتاق خودم را می‌چسبم و آن را پشت سرم محکم می‌بندم. شانه‌هایم به زمین خم می‌شوند، بدنم می‌لرزد و ناگهان تمام سدهای درونم فرو می‌ریزند. مخصوصاً سد چشمانم.
زانوهایم روی زمین فرومی‌روند، پشت در می‌نشینم و صورت خودم را میان دست‌هایم می‌گیرم. اشک‌هایم بی‌اجازه سرازیر می‌شوند، روی کف اتاق می‌ریزند و مثل بارانی تلخ، قلبم را شسته و می‌سوزانند. باران شروع به باریدن می‌کند و زمان‌بندی باریدنش را با اشک‌های من هم‌سو می‌کند.
چرا؟ چرا همه چیز این‌قدر بی‌رحمانه‌ است؟ چرا نمی‌توانم حتی ذره‌ای امید داشته باشم؟‌ می‌خواهم بلند شوم، فریاد بزنم، همه چیز را نابود کنم، اما بدنم سنگین و بی‌حرکت است. فقط می‌نشینم و می‌گذارم اشک‌ها و ناله‌هایم هر چیزی را که فروخورده بودم بیرون بریزند.
 
می‌گذرد… نمی‌دانم چطور، اما می‌گذرد. آسمان پشت پنجره دیگر ابری روشن نیست، حالا تیره و سنگین شده. اشک‌هایم هنوز خشک نشده‌اند؛ صورت و موهایم به طور عجیبی نمناک‌اند، بوی شور و رطوبت اشک روی پوستم نشسته است.
دنیا و آدم‌هایش را هرگز یاد نگرفته‌ام. حس می‌کنم خنده‌دارترین سرنوشتی که ممکن است نوشته شده باشد، متعلق به من است. انگار از همان روز اول، نویسنده‌ای ناشناس تصمیم گرفته با قلمی زهرآلود مرا بنویسد؛ خط به خط، اشتباه پشت اشتباه، درد پشت درد.
آدم‌ها بلدند چطور با هم کنار بیایند، چطور لبخند بزنند، حتی وقتی چیزی برای خندیدن ندارند. من اما هیچ‌وقت یاد نگرفته‌ام. همیشه یک جایی از بازی عقب بودم، مثل کسی که وارد صحنه‌ای شده که همه دیالوگ‌هایشان را حفظ کرده‌اند و فقط اوست که گیج و خاموش مانده.
گاهی فکر می‌کنم تقدیر، طنزی بی‌رحم‌تر از این بلد نیست. من درست همان‌جایی گیر کرده‌ام که نباید... و میان این آشوب، تنها چیزی که دارم همان نفرت خاموشی است که مثل چراغی کم‌نور راه را نشانم می‌دهد. نفرت، تنها چیزی است که مطمئنم واقعی‌ست. من متنفرم‌. از همه کس. از همه‌چیز.
ناگهان در اتاق با صدای آهسته‌ای باز می‌شود و نور کمرنگ راهرو درون اتاق تاریکم می‌ریزد. عرفان با لبخندی سرخوش، درست میان چارچوب ظاهر می‌شود و کلید چراغ را می‌زند.
ـ پیوند، من اومدم!
با دیدن ناگهانی نور چشمانم را ریز می‌کنم و روی تخت می‌نشینم. بینی‌ام را بالا می‌کشم و با پشت دست نم اشک را پاک می‌کنم. اخمی عمیق روی صورت عرفان آگاه نشسته.
ـ چرا داری گریه می‌کنی؟
هیچ نمی‌گویم. بالشتم را محکم در ب*غل می‌فشارم و سرم را پایین می‌اندازم، انگار تنها همین تکه‌ی نرم و گرم، می‌تواند تمام وزن اندوهم را تاب بیاورد.
ـ آدونیس چیزی بهت گفته؟
باز هم سکوت. لحظه‌ای بعد بغضم می‌ترکد و او با فریادی خشک داد می‌زند:
ـ آدونیس!
صدای آدونیس از پشت دیوار و در راهرو می‌آید:
ـ بابا من کاری نکردم… .
صدای‌شان به زبان روسی بالا می‌رود، خشن‌تر و نامفهوم‌تر... من اما چانه‌ام را روی بالش می‌گذارم و آن را را محکم‌تر در آغو*ش می‌کشم.
عرفان با لبخندی کوچک که گوشه‌ی لبش می‌نشیند، آهسته وارد می‌شود. انگار از همان جملاتی که آدونیس گفته نیرو گرفته باشد. صدایش آرام اما کنایه‌دار است:
ـ سر بیست شاخه گل ناراحت شدی؟
سرم را کمی عقب می‌گیرم، چشم‌هایم هنوز خیس‌اند. او مکثی کوتاه می‌کند، بعد ادامه می‌دهد:
ـ تو که می‌دونی... من هر چی دارمو به پات می‌ریزم عزیزم. هر چی که من دارم… چه پول، چه خونه، چه ماشین و چه دارایی‌های دیگه… همه‌شون مال تو هم هست.
نفس‌هایم تند می‌شود، سینه‌ام بالا و پایین می‌رود. ناگهان، بدون فکر قبلی، با لحنی جدی و خشک می‌گویم:
ـ من پول می‌خوام.
چشمانش ذره‌ای هم تعجب نمی‌کنند. حتی پلکی نمی‌زند. با همان آرامش سنگین جواب می‌دهد:
ـ چه‌قدر؟
از دهانم یک رقم می‌پرد:
ـ پنج میلیارد.
لبخندش ثابت می‌ماند، مثل نقابی که از صورتش جدا نمی‌شود. بی‌هیچ مکثی می‌گوید:
ـ به روی چشم.
متعجب می‌شوم، انگار لحظه‌ای خودم هم نمی‌دانم واقعاً این مبلغ را گفته‌ام یا ذهنم سراب ساخته است. کلماتم به آرامی می‌لغزند:
ـ نمی‌خوای بدونی باهاش چی‌کار می‌کنم؟
قدم آرامی برمی‌دارد، به سمت در می‌رود. دستش روی دستگیره است، ولی صدایش پر از آرامشی بی‌تفاوت است:
ـ وقتی پول توئه… چرا بپرسم؟
سریع اضافه می‌کنم:
ـ باید به تومن باشه.
سرش را برمی‌گرداند. دستگیره را رها می‌کند، نیم‌رخش در نور کمِ اتاق مثل تصویری نیمه‌خنده و نیمه‌جدی‌ست. می‌گوید:
ـ روبل که ارزشش بالاتره. البته یه‌خورده.
اخم می‌کنم و محکم می‌گویم:
ـ تو که قرار نبود بپرسی.
لبخندش باریک‌تر می‌شود، مثل تیغی که فقط من تیزی‌اش را می‌فهمم. آرام می‌خندد و کوتاه می‌گوید:
ـ باشه.
بعد اتاق دوباره در سکوت فرو می‌رود. تنها چیزی که می‌ماند، رطوبت اشک روی پوستم و سایه‌ی لبخندی است که حتی وقتی او می‌رود، از قاب در پاک نمی‌شود.
 
شاید بالاخره دارم می‌فهمم باید چه‌کار کنم. بله... به پول نیاز دارم. پول برای بازگشتن، برای خرید خانه، برای شکایت کردن از عرفان، برای نفس کشیدن دوباره. پول همان زنجیر طلایی‌ای است که دست آدم‌ها را به قدرت می‌بندد؛ در این جهان رنگ و رو باخته مگر چیزی قدرتمندتر از پول وجود دارد؟ اصلاً چرا زودتر به این فکر نرسیده بودم؟
مطمئنم عرفان برای آن‌که تا جای ممکن نقش همسر عاشق و تکیه‌گاه را بازی کند؛ این پول را در اختیارم می‌گذارد. اما من احمق نیستم که فکر کنم این مبلغ را بی‌هیچ قید و شرطی و بی‌هوا به دستم می‌دهد. پس باید بازی‌ام را طوری بچینم که هم او راضی شود و هم من چیزی به‌دست بیاورم که بعداً بتوانم از آن استفاده کنم، نه فقط برای فرار، برای ساختنِ یک زندگی.
با عجله از جا بلند می‌شوم و اتاق را مدام از ابتدا تا انتها طی می‌کنم؛ اندازه‌ها را می‌سنجم، راه‌های فرار را می‌کاوم، پنجره را نگاه می‌کنم، کلید در را لم*س می‌کنم.
ذهنم دارد باز می‌شود. اول باید ظاهر نیازم را واقعی‌تر کنم، نه نمایش سطحی. باید طوری رفتار کنم که عرفان فکر کند می‌خواهم این پول را الکی با خریدن لباس و کفش حرام کنم یا شاید بگویم می‌خواهم این مبلغ را برای روز مبادا بگذارم و به آن دست نخواهم زد.
چند حرکتِ فوری دارند در ذهنم شکل می‌گیرند:
اول، درخواست مبلغ را با آرامش و جدیت مطرح می‌کنم، نه از سر طلبکاری کودکانه، بلکه از سر «نیاز باثبات». باید طوری بگویم که انگار یک گزینه‌ی منطقی و فوری است.
دوم، تمام سعیم را می‌کنم که روسی یاد بگیرم. روسی برای فرار از من از این کشور غربت‌گاه قرار است خیلی به‌درد بخورد.
سوم، تمام تلاشم را می‌کنم که به ایران بازگردم‌‌. چه با عرفان و چه بی‌عرفان. باید خود را به سفارت برسانم و باید... باید رانندگی یاد بگیرم.
آره این باید گزینه‌ی سوم باشد و گزینه‌ی چهارم بازگشت به ایران است. از عرفان می‌خواهم به من رانندگی بیاموزد و بدون شک برای او رانندگی آموختن به من یک کار رمانتیک و ضروری‌ست. به ابراز علاقه‌‌اش پاسخ نمی‌دهم اما مانعش نمی‌شوم. می‌توانستم تظاهر کنم که عاشقش شده‌ام اما مطمئنم به حدی جزئی‌نگر و باهوش است که راحت می‌فهمد دارم تظاهر می‌کنم. پس این کار تهوع‌آور و پر ریسک را انجام نمی‌دهم.
پس وقتی پول را گرفته‌ام و روسی و رانندگی را از بر شده‌ام. نقشه‌ی اصلی‌ام را اجرا می‌کنم. وقتی عرفان خانه نیست و آدونیس مشغول خیال‌پردازی‌هایش با ونسای خیالی‌ست، سوییچ یکی از ماشین‌های عرفان را برمی‌دارم و به سمت سفارت می‌رانم. ولی... مگر می‌دانم سفارت کجاست؟
دست‌دست می‌کنم و موهایم را محکم در مشت می‌کشم. چالش‌ها بیشتر از چیزی است که فکر می‌کردم؛ هراس گرم و شوربختی ممکن، در رگ‌هایم زوزه می‌کشد. ناگهان چیزی برق می‌زند... باید عرفان را راضی کنم برایم گوشی بخرد.
 
گوشی کلیدِ همه‌چیز است. مترجم است، نقشه است، تماس با پلیس است؛ اصلاً همه‌چیزِ نقشه‌ام را کامل می‌کند. اما عرفان امکان ندارد تلفنِ همراه برایم بخرد مگر آن‌که خودش دلیلی ببیند؛ مگر آن‌که این خرید برایش معنیِ دیگری پیدا کند. نه یک ابزار فنی، بلکه نشانه‌ای از عشق، یا سند اطمینان، یا بهانه‌ای برای نزدیک‌ شدن دوباره.
پس دارم حساب می‌کنم که چه چیزی او را قانع می‌کند. او چشم تیزبین دارد؛ هدیه‌ای را که ساده به دست بیاید، بی‌هیچ شرط و رسمی، بدون فکر نمی‌پذیرد.
باید به او نشان بدهم که این گوشی ضرورت من است؛ نه فقط برای راحتی روزمره، بلکه برای ساختن چیزی که او می‌پسندد: امنیت مشترک، برنامه‌ریزی زندگی و تصویر همدل بودن. باید طوری وانمود کنم که گرفتن گوشی از دست او برایش تبدیل می‌شود به فرصتی که می‌تواند عشق خود را با آن مهر بزند.
راه اول این است که رانندگی را بهانه کنم. می‌گویم دارم تمرین رانندگی می‌کنم و لازم دارم مسیرها را با نقشه دنبال کنم؛ می‌گویم برای تماس اضطراری به آن نیاز دارم، برای آموزش آنلاین نیاز به آن دارم. این‌طوری خرید گوشی برای او نه هدیه‌ی عاشقانه که یک کار منطقی و لازم خواهد بود.
راه دوم این است که بازی عاطفی‌ام را کمی ظریف‌تر کنم. اجازه می‌دهم او احساس کند که با دادن این هدیه، نقش حمایتگر کامل را ایفا می‌کند، نقشی که همیشه برایش شیرین بوده است.
ولی هم‌زمان دارم دیوارهای محافظ را محکم نگه می‌دارم. گوشی را باید طوری به دست بیاورم که دست اول‌ قدرت سر جایش بماند؛ نباید آن را مستقیماً در اختیار عرفان بگذارم تا هر لحظه بتواند زندگی‌ام را قفل کند. پس از او می‌خواهم حساب واسطی باز کند، یا کارت اعتباری‌ای ترتیب بدهد که من دسترسی محدود داشته باشم؛ طوری که ظاهر کنترل او حفظ شود ولی من ابزار عملی کار را در دست داشته باشم.
باید تمام این‌ کارها با صبر و آرامش تمام انجام شوند. می‌دانم اگر عجله کنم یا طمع‌ یک حرکت نمایشی را داشته باشم، همه‌چیز می‌سوزد. دست‌هایم را سرد و محکم نگه می‌دارم و روی لبم لبخندی کوچک می‌نشانم. این بار نوبت من است بازی کنم.

***
فصل پنجم: چرخش بازی

آدونیس یک احمق است. نه به خاطر آن‌که عاشق توهمش شده، نه به خاطر آن‌که نقش سگ وفادار عرفان را بازی می‌کند، بلکه به این خاطر که واقعاً و عمیقاً... احمق است. حتی ذره‌ای از وجودش را نمی‌توانم به نقشه‌ام وارد کنم؛ او هیچ وقت نمی‌تواند نقش مهره‌ای حساب‌شده در بازی من باشد. حضورش فقط اختلال ایجاد می‌کند، سر راهِ هر حرکت دقیقم مانع می‌شود و می‌تواند تمام طرح‌ها را به باد دهد.
عرفان و آدونیس دارند مقابل چشمانم با پلی‌استیشن فوتبال بازی می‌کنند و به حدی نگاهم روی عرفان سنگینی کرده که وقتی سرش را برمی‌گرداند و به رویم لبخند می‌زند، چشمی در حدقه می‌چرخانم. این نگاه، به هیچ عنوان از نقشه‌ام حمایت نمی‌کند، اما بدنم خودش را رها نکرده است. همین صبح نگاهم به نیمی از حقایق باز شده و حالا همین شب... نقشه‌‌های زیادی در سرم کاشته شده‌اند.
صفحه روشن است، بازیکنان مجازی روی چمن حرکت می‌کنند و صدای فشردن دکمه‌ها ریتم خودش را دارد:
  • داری توپو کنترل می‌کنی یا سگتو؟
  • آدونیس انقدر رو مغزم نرو!
  • حرکت وینگرتو ول کردی! شل مغزی چیزی هستی؟
عرفان با انگشتانش سریع دکمه‌ها را فشار می‌دهد، چهره‌اش متمرکز، لبخندش محو شده و نگاهش کاملاً به صفحه دوخته شده است. آدونیس اما با همان شیطنت همیشگی، حرکاتش را با صدای بلند و تحقیرآمیز همراه می‌کند، انگار جدی‌ترین رقابت زندگی‌شان روی این تلویزیون کوچک جریان دارد.
من از گوشه‌ی چشم همه چیز را زیر نظر دارم، هر حرکت دستانش، هر فشار دکمه، هر واکنش احساسی‌اش را ثبت می‌کنم. این بازی برایشان جدی است، برای من اما فرصت است. فرصتی برای برنامه‌ریزی بعدی، برای پیدا کردن فاصله‌ای که گوشی و نقشه‌ام را به دست بیاورم، بدون آن که ذره‌ای شک کنند. عرفان فریاد می‌زند:
- گل!
آدونیس با اخم جواب می‌دهد:
  • تصادفی بود!
  • تو فیفاپلیری با این قیافه‌ات؟
  • میگم تصادفی بود!
  • برو بگو گنده‌ترت بیاد!
و من ناگهان می‌گویم:
- من بازی کنم؟
 
سکوت عظیمی در سالن می‌پیچد. سپس عرفان لبخندی می‌زند و رو به آدونیس می‌گوید:
- قراره باخت سنگینی داشته باشی!
آدونیس با ابروهای درهم‌رفته، نیم‌خیز می‌شود و ناباورانه به من خیره می‌شود. دسته را با اکراه از دست عرفان می‌گیرد، نگاهش هنوز پر از تردید است. من دسته‌ی دیگر را محکم می‌چسبم. صفحه روشن‌تر از همیشه می‌درخشد، و صدای سوت مجازی آغاز بازی، مثل ضربانی تند در سینه‌ام می‌پیچد.
انگار ناخودآگاه بلد شده‌ام؛ دکمه‌ها مثل دکمه‌های پیانو زیر انگشتانم می‌لغزند. در حالی که در ذهنم اولین‌بار است پایم به این بازی باز می‌شود، بدنم مثل بازیکنی باتجربه واکنش نشان می‌دهد. توپ را از زیر پای مهاجم آدونیس با یک تکل تمیز می‌قاپم. تکل؟ اصلاً چیست؟ صدای فریاد کوتاه او بلند می‌شود:
- هوی! خطا بود!
اما داور مجازی سکوت کرده است.‌ من توپ را جلو می‌برم، به وینگر پاس می‌دهم، دوباره برمی‌گردانم و با یک حرکت تند، دفاعش را می‌شکافم. عرفان از پشت سرم تشویق می‌کند.
- ایول پیوند! برو برو!
صدای فشرده‌شدن بی‌قرار دکمه‌های آدونیس در اتاق می‌پیچد، اما کنترلش شتاب‌زده و عصبی‌ست. من آرام و شمرده، مثل کسی که هزار بار این راه را رفته، توپ را در عرض زمین می‌چرخانم. لحظه‌ای بعد، گل اول را می‌زنم.
آدونیس با دهان باز می‌خندد، اما بیشتر شبیه خنده‌ای تلخ است:
- شانسی بود!
زمان جلو می‌رود. او دو گل پیاپی می‌زند و با غرور سرش را عقب می‌اندازد. من اما آرامم، با دستانی که دیگر دقیق‌تر و سریع‌تر حرکت می‌کنند. یکی از گل‌هایش را با شوتی برق‌آسا جبران می‌کنم. بازی حالا دو - دو است و ثانیه‌ها مثل عقربه‌های شکنجه‌گر می‌دوند.
سوت آخر نزدیک می‌شود، اما یک ضدحمله‌ی برق‌آسا در دقایق پایانی نصیبم می‌شود. با سه پاس کوتاه و یک دریبل خیره‌کننده، توپ را به محوطه‌ی جریمه می‌کشانم. آدونیس فریاد می‌زند:
- نه! نه! وایسا!
و من شوت را می‌زنم. توپ مثل برق از میان بازیکنان رد می‌شود و مستقیم به سقف دروازه می‌چسبد. گل.
صفحه با صدای بلند انفجار شادیِ استادیوم مجازی روشن می‌شود: ۳ - ۲.
آدونیس دسته را روی زمین پرت می‌کند، صورتش برافروخته و بی‌قرار:
- غیرممکنه!
عرفان اما با قهقهه‌ای شیرین می‌گوید:
- دیدی گفتم؟ پیوند ازت سرتره!
من لبخندی کوچک، پنهان و کنترل‌شده روی ل*ب‌هایم می‌نشانم. برای آن‌ها فقط یک بازی بود، برای من اما اثبات دیگری‌ست: می‌توانم هر چیزی را یاد بگیرم، حتی در لحظه، حتی وقتی همه‌چیز علیه من است اما حالا... لحظه‌هایی که با عرفان این بازی را می‌کردم در ذهنم جای می‌گیرند. من خیلی این بازی را انجام داده‌ام. بیش از صدبار و تازه اکنون به یادشان آورده‌ام.
 
آدونیس با اخمی عمیق از جا بلند می‌شود و داد می‌زند:
- زن و شوهری دیوونه‌اید!
صدایش در سالن می‌پیچد و بعد، بی‌آن‌که حتی کفش‌هایش را درست بپوشد، به سمت حیاط می‌رود و در را پشت سرش محکم می‌بندد. برای لحظه‌ای سکوتی نیمه‌سنگین در خانه می‌نشیند. من بی‌اختیار خنده‌ای کوتاه سر می‌دهم. نگاهم روی عرفان می‌لغزد، طوری که انگار بی‌صدا دارم می‌پرسم: «او کجا رفت؟»
عرفان نگاه مرا می‌خواند، گوشه‌ی لبش بالا می‌رود و می‌گوید:
- میره یه جا حرصشو خالی کنه.
با تکان سری آرام و صدایی نرم اضافه می‌کند:
- تحمل باختنو نداره.
سپس بدون هیچ عجله‌ای روی مبل کنارم می‌نشیند. فاصله‌اش چندان زیاد نیست، اما وقتی دستش را روی پشتی مبل، درست پشت گردنم، می‌گذارد، فضا تنگ‌تر می‌شود. عطر جدیدی زده است. چیزی میان تلخی چوب و شیرینی وانیل، در هوا می‌پیچد و بیشتر از همیشه حضورش را سنگین می‌کند. صورتش به اندازه‌ای نزدیک می‌شود که گرمای نفسش روی گونه‌ام می‌نشیند.
با همان لبخند کمرنگ، آهسته می‌گوید:
- قبلاً خیلی با هم بازی می‌کردیم.
صدایش آرام است و چشمانش، آبی‌تر از همیشه. من اما نگاهش را تاب می‌آورم و آرام جواب می‌دهم:
- می‌دونم.
اخمش درجا فرو می‌نشیند، سرش را کمی کج می‌کند و با چشمانی که حالا برق کنجکاوی و حسابگری دارند، می‌پرسد:
- دیگه چی‌ها رو می‌دونی؟
سکوت می‌کنم. ثانیه‌ای ذهنم پر می‌شود از تکه‌تکه خاطرات: بازی‌های بچگی، لحظه‌ی خواستگاری‌اش، شب‌هایی که فیلم می‌دیدیم، بازی‌های فیفا، حتی حرف‌های عاشقانه‌ای که روی تخت زمزمه کرده بود. همه‌چیز مثل تکه‌های پازلی در ذهنم کنار هم می‌نشیند. با صدایی آرام اما محکم می‌گویم:
- همه‌چیز.
برای لحظه‌ای نگاهش درخشان‌تر می‌شود. انگار این کلمه در گوشش چیزی بیش‌تر از اعتراف است؛ مثل وعده‌ای پنهان. او آهسته دستش را روی دستم می‌گذارد. گرمای کف دستش روی پوست سرد من سنگین می‌نشیند. مکث می‌کند، بعد با لحنی پایین و خفه، چیزی میان زمزمه و پرسش می‌گوید:
- همه... چیز؟
نفسم در سینه قفل می‌شود. انگار هوا ناگهان غلیظ‌تر شده و به سختی راه در ریه‌هایم پیدا می‌کند. قلبم تندتر می‌زند، بی‌آن‌که دلیلش را بفهمم. این نزدیکی، این نگاه، این لم*س... همه‌چیز مرز میان نقشه و احساس را لرزان می‌کند.
 
نفسم را آهسته بیرون می‌دهم، اما انگار بازدم هم به جایی نمی‌رسد. قلبم با ضربه‌هایی تند و ناموزون سینه‌ام را می‌کوبد، آن‌قدر بلند که مطمئنم عرفان هم می‌تواند صدایش را بشنود. دستانم می‌لرزند، اما سعی می‌کنم آن را در حصار دست او پنهان کنم.
نگاهش مثل خنجری صیقل‌خورده در چشمم فرو می‌رود. آرام، با لحنی که بیش‌تر شبیه اذیت‌کردن است تا پرسش، دوباره تکرار می‌کند:
- همه چیز؟
انگار می‌خواهد مرا مجبور کند هر خاطره‌ای را بلند بلند اعتراف کنم، یک‌به‌یک. لبم را گاز می‌گیرم، به زور لبخند محوی می‌سازم، لبخندی که حتی برای خودم هم مصنوعی به نظر می‌رسد. سرم را اندکی به یک سو می‌چرخانم، درست آن‌قدر که نگاهش را تحمل نکنم، اما دستم هنوز زیر گرمای دست او اسیر است.
می‌گویم:
- مگه چیزی مونده که ندونم؟
سکوتی کوتاه می‌کند. رگ‌های روی گردنش کمی برجسته می‌شوند، چانه‌اش سفت می‌شود، و آن اخم آشنا دوباره برمی‌گردد. سرش را کمی جلو می‌آورد، آن‌قدر که ل*ب‌هایش فقط یک نفس با صورتم فاصله دارند. صدایش، خفه‌تر از قبل، درست در گوشم می‌لرزد:
- همیشه چیزایی هست که تو ندونی، پیوند.
یک لرز از ستون فقراتم پایین می‌دود. نفس در گلویم گیر می‌کند. لحظه‌ای حس می‌کنم اگر بیشتر بماند، اگر یک کلمه‌ی دیگر بگوید، نقشه‌ام مثل کاغذ پاره‌ای در آتش می‌سوزد.
به تندی دستم را عقب می‌کشم و با لحن سردی می‌پرسم:
- مثلاً؟
نور چراغ‌کم‌جان سقف درست نیمه‌ی صورت عرفان را روشن کرده؛ نیمه‌ی دیگر در سایه فرو رفته است، درست مثل خودش، نیمی پیدا، نیمی پنهان.
چیزی نمی‌گوید که می‌گویم:
- تو همیشه زیادی از همه‌چی مطمئنی.
لبخندی کوتاه می‌زند، لبخندی که هیچ شباهتی به خنده ندارد. همان‌طور که به پشتی مبل تکیه داده، انگشتانش آرام روی جای دستی که پیش‌تر روی آن گذاشته بود می‌کوبند، انگار دارد ریتمی را می‌شمرد.
- چون می‌دونم تو طاقت سکوت طولانی نداری. از وقتی برگشتم تا الان بهم گیر ندادی، عربده نزدی، نفرین نکردی.‌ حتی سر بیست شاخه گل هم هیچی نگفتی. سر همون پوله‌ست؟ تو برخوردت با من محتا‌ط‌تر شدی؟
اخمی روی صورتم می‌نشیند. به عمد سکوت می‌کنم، به عمد به او خیره می‌شوم تا ثابت کنم اشتباه می‌کند. اما چشم‌هایم بعد از چند ثانیه می‌لغزند، می‌افتند روی میز، روی کنترل بازی، روی هر چیزی جز چشم‌هایش.
عرفان سرش را کمی کج می‌کند. آرام‌تر، با لحنی که به تهدید نزدیک‌تر است، ادامه می‌دهد:
- حتی الان هم داری خودتو لو میدی.
زبانم را روی ل*ب خشکیده‌ام می‌کشم. می‌خواهم جواب دندان‌شکنی بدهم، اما صدایم از گلو بالا نمی‌آید. تنها کلمه‌ای که موفق می‌شوم بیرون بدهم، خفه و بریده است:
- اشتباه می‌کنی.
خم می‌شود و مستقیم در صورتم نگاه می‌کند.
- تو هیچ‌وقت بلد نبودی قانع‌کننده دروغ بگی، پیوند.
گلویم خشک می‌شود. دلم می‌خواهد از جایم بلند شوم، اما انگار به مبل چسبیده‌ام. نگاهش سنگین‌تر از هر دیواری‌ست که می‌توانستم پناه بگیرم. نفسش درست روی گونه‌ام می‌وزد وقتی آرام می‌گوید:
- حواست باشه... اگه بخوای چیزی رو پنهون می‌کنی، من اولین کسی‌ام که می‌فهمم.
 
کلماتش مثل میخ در ذهنم فرو می‌روند: «من اولین کسی‌ام که می‌فهمم.»
ل*ب‌هایم خشک‌اند، قلبم بی‌محابا به قفسه‌ی سینه می‌کوبد. او فکر می‌کند محاصره‌ام کرده، فکر می‌کند منِ بی‌دفاع، گرفتار بازی نگاه‌هایش شده‌ام.
اما درست همان لحظه، بی‌آنکه فرصت فکر کردن داشته باشم، حرکتی می‌کنم که حتی خودم را هم متعجب می‌کند. سرم را کمی بالا می‌برم، فاصله‌ی نفس‌هایمان را می‌شکنم و ل*ب‌هایم به ل*ب‌هایش می‌چسبند. کوتاه، تند، مثل جرقه‌ای در دل تاریکی.
چشم‌های عرفان گرد می‌شود. انگار برای اولین‌بار در این جنگ سرد، اوست که عقب می‌نشیند. دستش شل می‌شود، فشارش روی دسته‌ی مبل از بین می‌رود. نگاهش پر از سؤال است، پر از ناباوری.
من اما آرام لبخند می‌زنم، انگار این حرکت حساب‌شده‌ترین نقشه‌ام بوده. زمزمه می‌کنم:
- از حرفی که زدی مطمئن بودی؟
عرفان هیچ نمی‌گوید. فقط خیره می‌ماند، انگار ضربه‌ای غیرمنتظره خورده باشد. در دل خنده‌ام می‌گیرد. نه از سر شوخی، نه از سر لذت، بلکه از سر قدرت. همین لحظه، همین چند ثانیه‌ی سکوتِ او یعنی همه‌چیز. یعنی او دیگر مطمئن نیست فرمان در دست خودش است.
این فقط یک بوسه نبود. این یک صفحه‌ی جدید بود در بازی من. من مرزها را جابه‌جا کرده‌ام. او فکر می‌کرد می‌تواند آرام آرام نزدیک شود، قطره‌قطره، مثل سم تزریق شود. اما من ناگهان، بی‌رحمانه، مرز را شکستم و کاری کردم که او هیچ‌وقت پیش‌بینی نکرده بود.
نفس عمیقی می‌کشم و نگاهش را می‌بلعم. یادم می‌ماند: هر بار که به من نزدیک می‌شود، باید یادش بیاورم که این منم که لحظه‌ی آخر، زمین را زیر پایش می‌کشم.
و درست همین حالا، تنها چیزی که در ذهنم می‌چرخد این است که اگر می‌خواهم گوشی، نقشه و آزادی‌ام را به دست بیاورم، باید این مرد را درست همان‌طور که الان شوکه کردم، بارها و بارها گیج و بی‌تعادل نگه دارم.
لبخند محوی روی صورتم می‌نشیند، لبخندی که خودش هم نمی‌داند از سر صمیمیت است یا تهدید.
عرفان هنوز مات‌زده نگاهم می‌کند و گویی انگار همچنان نفسش را پیدا نکرده، نگاهش میان چشمان و ل*ب‌هایم سرگردان است. دستانش مثل نیم‌گامی دیگر می‌خواهد حرکت کند که ناگهان صدای در محکم می‌آید.
آدونیس مثل طوفان وارد می‌شود، خیس شده از باران، عصبی، نفس‌نفس‌زنان. داد می‌زند:
- این چه عدالتیه؟! یه عمر فیفا بازی می‌کنم، بعد میام اینجا از یه تازه‌کار می‌بازم؟!
به سمت ما می‌آید، هنوز اخم‌هایش در هم است. نگاهش بین من و عرفان می‌چرخد. لحظه‌ای مکث می‌کند، انگار حس کرده چیزی در هواست، چیزی که درست نمی‌تواند لمسش کند. اما فوراً با پوزخند ادامه می‌دهد:
- معلومه! شما دو تا با هم تبانی کردین.
عرفان به عقب تکیه می‌دهد و اخم کمرنگی روی صورتش می‌نشیند. تنها چیزی از آدونیس که همیشه به درستی فهمیدم این است که همیشه خوب می‌داند کی از راه برسد.
 
عقب
بالا پایین