مقدمه:
اواسط خرداد بود. هوا، به طرز عجیبی سرد و بهاری بود؛ یک روز گرم، یک روز سرد. انگار حتی آسمان هم توی این ماه، مودی و دوقطبی میشد.
باد میوزید میان علفزار و صدای طبیعت مثل فریادی آرام در گوشم میپیچید؛ انگار میگفت: «من اینجام. زندهام.»
صدای شلیک گلوله نگاهم را برید.
به پدرم نگاه کردم. ذوقزده بود. لولهی اسلحه را پایین آورد.
قرقاولی شکار شده بود.
«اولین پرندهات بود.»
دوربین شکاری را به سمت آسمان گرفت و دنبال کالبد بیجان پرنده گشت، با چشمهایی برقزده از غرور.
اما چشمهای برادرم را ندید.
آن پسر بچهی ساکت، با ل*بهای لرزان، به خودش میلرزید.
برای اولین بار، جان موجودی را گرفته بود.
ما آدمها، نه ماه در کیسهی آب مادر هستیم. بعدتر هوا را تجربه میکنیم، بعدتر خاک را.
نمیخواهم منفی باشم، ولی شاید بعد از آن هم آتش را.
پدرم با شانههای پهن و بلوز چهارخانهی قرمز، به سمتمان آمد.
پای قرقاول را در دست گرفته بود، بوتهای مشکیاش گِلی شده بودند.
خندید و فریاد زد:
«این رو خشک میکنم. یادگاری باشه. اولین پرندهای که کشتی.»
تاکسیدرمی آن قرقاول،
شروع همهچیز بود.
****
مرگ، آن قدر نزدیک بود که انگار داشت نفس میکشید. در میان همهمهی گرگهای دوربین به دست، مرسده تلاش میکرد راهی برای عبور پیدا کند. شرشر عرق از کمرش پایین میرفت، هوا داغ و سنگین بود، بوی تند عرق و اضطراب مثل پتویی نمدار دور تنش پیچیده بود، اما چارهای نداشت. باید گرما و شلوغی را تحمل میکرد؛ بیتفاوت به هر آرنجی که به پهلویش برخورد میکرد، به هر بوی تند و سنگینی که اطرافش پیچیده بود.
ضربهای محکم به پهلویش خورد و نالهای کوتاه از دهانش پرید. نگاهی تند و بیرحم از لای مژههای بلندش به اطراف انداخت، اما جمعیت آنقدر متراکم بود که فهمیدن مقصر غیرممکن بود!
اگر امروز وسط این ازدحام له میشدی، نهتنها کسی نمیفهمید، حتی اگر میفهمید هم اهمیت نمیداد.
همه آنجا بودند تا سهمی از صحنهی جرم بگیرند؛ سهمی که شاید آنها را یک پله بالاتر ببرد. حتی مرسده هم در میانهی این جهنمدره، با تمام کلافگی، به این فکر میکرد که اگر اولین کسی باشد که گزارش را منتشر میکند، شاید بالاخره دیده شود.
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من باید سکوی پرتاب خودم باشم. باید معروف بشم.
شال از سرش افتاده بود و موهای خیس از عرقش به شقیقههایش چسبیده بودند. پوفی کشید و با حرص موهایش را محکم بست. باید میجنگید. آستینهایش را بالا زد، دفترچهی یادداشت کوچکش را در کیف کمری چرمی گذاشت و ضبطصدای جدیدی که فرهاد برایش خریده بود را روشن کرد و در جیب مانتویش جا داد.
مثل یک جنگجوی آمازونی، با آرنج راه باز کرد. سخت بود، اما شدنی. چند ثانیه بعد، درست در نقطهای ایستاد که زاویهی دید عالی برای عکاسی داشت.
نفس عمیقی کشید که درست در همان لحظه، پارچهی سفید آغشته به خون، مثل پتکی روی سینهاش فرود آمد.
سه سال بود که کارش همین بود؛ رسیدن به صحنههای جرم، نوشتن، فراموش کردن؛ اما مرگ، هر بار همانقدر برایش تازه بود.
عادت کردن به آن چیزی از انسانیت و شرفش کم میکرد.
با این حال، همانطور که سردبیر همیشه میگفت، باید فقط به چشم «شغل» به آن نگاه میکرد.
آهی کشید، دوربین را بالا آورد و در حالی که چشمش حرکت میکرد، انگشتش را روی دکمهی ضبط فشار داد. هر فریم، ضربهای به قلبش بود.