آسمان بار امانت نتوانست کشیدتو را این قطرههای اشک روزی نرم خواهد کرد
که آب آهسته و آرام میپوساند آهن را
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدیآسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شددل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار ندارییاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
یوسف گمگشته باز آید ب کنعان غم مخوردانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
مولانا