نقاش خیال تو شدم، با شب و باراننیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من
من گم شدهام؛ مرا مجویید.نافه آهو چو بزد بر دماغ
دام گرفتیم و شکار آمدیم
دام بشر لایق آن صید نیست
پس تو بگو ما به چه کار آمدیم
شمعم و بیتو به هر مجلسِ تاریک بسوزممن همان بِه که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیدهست و ندارد نِگَهَش