دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا

عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب
آن که جان می‌جست او را در خلا و در ملا
 
آتشی بودی و هروقت تو را می ديدم
مثل اسپند دلم جاي خودش بند نبود

مثل يک غنچه که از چيده شدن می ترسيد
خيره بودم به تو و جرأت لبخند نبود
 
دیوانه نبودم که دل از خلق بریدم
یک عمر نفهمید کسی حرف دلم را
ای عشق نشد در گذر از جاده تقدیر
همراه تو باشیم همین چند قدم را...
 
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وانگه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها

مولانا
 
از همان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!

زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
 
مِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سروِ روان، این همه نیست

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست
 
تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی
دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
تیغه ی زنجان بخزد بر تنت
خون دل منزویان گردنت

شاعر اگر رب غزل خوانی است
عاقبتش نصرت رحمانی است
 
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
 
عقب
بالا پایین